eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوم بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند، و بعضی حسادت میورزند و
❤️ مادرم بعد از ازدواج مجدد، درس خواند و پزشک متخصص شد و تاجایی که یاد دارم، بیشتر اوقات، حتی شبها، درخانه نبود؛ هنوز هم همینطور است و با بزرگتر شدن من و نیما، به حجم کاریش افزوده؛ با اینکه زن مغروری به نظر میرسد، از لحاظ درونی بسیار عاطفی است؛ همسر مادرم هم غالبا یا کارخانه است، یا در سفرکاری و کمتر او را میبینم، گرچه او هم چندان عادت به ابراز محبت و احساس ندارد. و زبان پول را بهتر میفهمد، برایم پدری نکرد اما از امکانات مادی کم نگذاشت؛ بااین وجود سایه منتهایش، همیشه آزارم میدهد؛ در کل، در خانه ای بزرگ شده ام که کمتر ابراز محبت افراد را دیده ام و خودم هم چندان برون گرا نیستم. روابط من و برادرم نیما در کل کل هایی خلاصه میشود که هیچگاه تمامی ندارد، هیچکدام از دیگری کم نمی آوریم و مادر را کلافه میکنیم. نیما با اینکه نازپرورده و خوش گذران است، جنم خاص خودش را هم دارد، طوری که پدرش توانسته او را با این سن کم، به عنوان دستیار خودش بشناسد و خیالش راحت باشد. جالب اینجااست که باوجود قدرت مدیریت، روحیات درونی اش حساس است، به قول خودش: پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! گفتم کتاب؛ تنها اشتراک من و نیما، گرچه او رمان خارجی دوست دارد و من مذهبی. من هیچوقت با زندگی اشرافی در منطقه هزارجریب )منطقه ای در جنوب اصفهان که از محله های مرفه نشین به شمار می آید( انس نگرفتم؛ هیچوقت نخواستم با دوستانم در چهارباغ قدم بزنم و بستنی بخورم، یا بالای کنگره های پل خواجو بایستم و شالم را بردارم تا باد بین موهایم بپیچد. پیش نیامده که بخواهم با دوستانم سوار تله کابین صفه شوم یا در میدان امام چرخ بزنم و درشکه سواری کنم (اینها تفریحهایی است که یک اصفهانی به عمق آنها پی میبرد و بس!) شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن و از یاد بردن تنهایی ام، دنبال این خوشیها بروم اما آخر کار، نتوانستم درک کنم چطور بدون یک دل آرام باشم؟ ✍ :فاطمه_شکیبا (فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_دوم رکاب 2(آقا) فکر می‌کردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی
💠💠💠💠 °💍° رکاب 3 (خانم) از اتاق خواب بیرون می‌آید و سلام کرده و نکرده، مقابل تلویزیون می‌نشیند. کنایه می‌زنم: -علیک سلام! صبح شما هم به خیر! منم خوبم! می‌زند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمی‌گرداند: -سلام! خوبی؟ با شنیدن اضطراب صدایش اخم می‌کنم: -مگه قرار نبود توی مرخصی گوشی رو بذاریم کنار؟ بی آن که نگاهم کند می‌گوید: -چشم، ببخشید! دیگه تکرار نمیشه! صدای تلویزیون را بلندتر می‌کند تا من هم بشنوم: -حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ده نفر از هم وطنانمان به شهادت رسیده‌اند! لیوان شیر گرم را دستش می‌دهم و می‌گویم: -این رو که صبح تا حالا چند بار اعلام کرده! دیر بیدار میشی از اخبار عقب می‌افتی! با دقت زیرنویس را می‌خواند. صدای تلویزیون را کم می‌کنم: -پس دو ماه داشتین چه کار می‌کردین جناب؟! نگاهش را از تلویزیون می‌گیرد و با خنده برایم چشم تنگ می‌کند: -سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین من رو تخلیه اطلاعات می‌کنین؟ شانه بالا می‌اندازم و می‌خواهم بلند شوم که دستم را می‌گیرد که بنشینم: -میای بریم بیرون امروز؟ طبق عادت همیشگی‌ام، دستش را می‌پیچانم. برخلاف همیشه چهره‌اش کمی درهم می‌رود. عجیب است! هیچ‌وقت آن قدر فشار نمی‌آورم که دردش بیاید. مگر این که... بلند می‌گویم: -دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟ قبل از آن که دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در می‌رود. بلندتر می‌گویم: -چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمی‌تونستی ببندی؟ مانند پسربچه‌ای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه می‌گریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش می‌گیرد. نفس نفس زنان و با خنده مسخره‌ای می‌گوید: -جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه ها! بازهم اخم می‌کنم: -بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی! گردن کج می‌کند: -جان من! پوزخند می‌زنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون می‌روم می‌گویم: -دیوانه! 📿📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 3 همه چیز ناآشنا بود؛ آب و هوا، خانه‌ها، درخت‌ها، لهجه مردم؛ همه چیز. این‌ها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی می‌کرد بپذیرد که دیگر این‌جا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند. برای الهام و امیر که بچه بودند خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت می‌برد از بودن بچه‌ها. بچه‌ها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را می‌گرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را می‌کرد جای مادر را پر کند. ابوالفضل اما نمی‌توانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال. انگار بعد از بهت آن حادثه؛ خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آینده‌اش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود. تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص می‌کرد که دغدغه‌ای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ می‌شد. تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر می‌پرسید و جواب می‌گرفت؛ یا کتابی می‌خواند و مسئله برایش حل می‌شد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سال‌هایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود. شاید کمی شک کرده بود؛ حتی گاهی می‌خواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق می‌شناختش. نمی‌دانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا می‌رود. خودش را در پارک پیدا کرد. ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردان‌تر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمی‌دانست! پارک خلوت بود و کسی پیدا نمی‌شد تا آدرس بپرسد. با چشم‌هایش درخت‌ها و چمن‌ها را کاوید. دخترکی هفت هشت ساله دید. صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافته‌اش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش. ابوالفضل جلو رفت: - ببخشید دختر خانم، تو می‌دونی بن بست لاله کجاست؟ نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبه‌ها حرف می‌زد. آرام گفت: - گم شدی؟ ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید: - تقریبا! دخترک گفت: - خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم! و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
#نارینه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدم. با صدای باز شدن در، مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود سرش را بالا آورد و با دیدن من فوری نشست. نگاهی به ساعت انداخت. _ چرا این قدر دیر کردی؟ پدر از از راهرو وارد هال شد و گفت: خوب بیا اینم فرهاد، بلند شو بیا بگیر بخواب. مرا مخاطب قرار داد و گفت: تو که میدونی تا تو بری و برگردی حال مادرت چی میشه. یکم زودتر بیا خونه. پوفی کشیدم و بدون توجه به آن دو وارد اتاق شدم. در را هم قفل کردم.سویشرتم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم. امشب حالم کمی بهتر شده بود. ناگفته نماند این حال شاید از حضور حمید بود. امشب وقتی از موتور فواد پایین آمدم. محسن و کیوان را دیدم که گوشه ی پارک نشسته بودند. کنارشان هم پسری موجه با ماسکی بر صورت. فواد دستش را بالا آورد و شروع کردن با انگشت شمردن محسن، کیوان، فرهاد، ایشون هم که حمید اقا اینهم که گل سر سبدتون آقا فؤاد. ای بابا باز که همتون هستین ، هیچ کدومتون نمردین ، سعادت نداریم یه حلوا بخوریم محسن با بی حالی گفت: ها چیه منتظری یکی کم بشه؟ جلوتر رفتم و با یکی یکی بچه ها دست دادم. کیوان دستش را بالا گرفت و گفت: ولمون کن تو رو خدا، مامان من حلواش حرف نداره یه بار بیا بهت حلوا بدیم بخور تا بترکی.والا فواد چهار زانو روی زیر انداز نشست. ببین کیوان مگه قرار نبود بساط منقل بیاری که ... با دیدن حمید گفت: اه اه ببخشید من از حضور شما عذرخواهی میکنم. منظورم از منقل خدایی سیخ و سنگ و این چیزها نیست ها . سرم را پایین انداختم. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. فواد با این حالش هیچ وقت روحیه ی شوخ طبعی اش را ترک نمیکرد. اصلا اگر او نبود نمیدانم چطور ما طاقت میاوردیم. عضو جدید گروه ماسکش را پایین داد و گفت: نه داداش راحت باش. حالا سیخش هم خواستی من میارم. فواد و محسن و کیوان با تعجب حمید را نگاه کردند. محسن گفت: حمید آقا بهت نمیاد. حمید سرش را زیر انداخت و با لبخندی ملیح گفت: حالا کاری نداره یه سیخ بیارید چند تا سیب زمینی هم میذاریم زیر منقل دیگه خیلی عالیه میشه. فواد محکم به پایش زد و گفت: ای ای هرچی به این کیوان چهاردرصدی گفتم سیب زمینی یادت نره. الان کو؟ کجاست؟ ما رو مَچل خودت کردی با اون سر کچلت. کیوان لبخند نیمه جانی زد و گفت: پر مو برو از ماشین بردار. فواد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سر من حداقل از مال تو موهاش بیشتره. من مانده بودم و وسط این دوتا خُل و چِل. محسن گفت: حالا بخاطر چهارتا تار توی سرت کلاس میذاری؟ بیا برو که قرص هامو ردیف میکنم هیچکدومتون به پای من نمیرسید. حمید که حالا ماسکش را پایین داده بود گفت: نه بابا به قرص یه دستگاه هوا هم اضافه کنید. با بیحالی گفتم: اومدید اینجا داشته هاتون رو رو کنید؟یکی از یکی خراب تر. به چه امیدی ما زنده ایم آخه؟ همه سکوت کرده بودند. حمید از جایش بلند شد و از توی کیفش بسته ای بیرون آورد. به تنه ی درختی وصل کرد و گفت: بلند شید بیاید دارت بازی. هرکدام از بچه ها شروع کردند به نشانه گرفتن. حمید در حالی که انگشتانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود گفت: فکر کنید ناامیدی اون وسط سیبل هست و میخواید اونو بزنید. قشنگ نشونه بگیرید بزنید به هدف. اولش بچه ها اخ و توخ کردند اما بعد بازی جالب شد. برای من هم که عقب ایستاده بودم جالب آمد. _شما چرا نمیای بزنی؟ فواد به طرف حمید چرخید و گفت: این محتضره . بین دنیا و اخرت گرفتاره برای همین نمیتونه کاری کنه. نگاه چپ چپی به او انداختم و یکی از مهره های دارت را از دست حمید گرفتم. _این ها همش تلقینه. والا خودمون میدونیم که هیچ امیدی نیست. وقتی دکترها جوابمون کردن دیگه چه امیدی؟ یکی از مهره ها را پرت کردم که با فاصله ی خیلی زیاد با سیبل وسط به صفحه ی دارت اصابت کرد. فواد گفت: نه کار تو از امیدواری که هیچ از مردن هم گذشته. این بار نوبت حمید بود. عقب ایستاد با تمرکز تمام مهره را پرت کرد. دقیقا به وسط خورد. برای چند لحظه ای همه مات شدند. اما بعد برگشت و گفت: نتیجه ی تمرینهک با تمرین کردن خیلی چیزها حل میشه. کیوان گفت: من که فعلا متنبه شدم دارم نمازهای قضامو میخونم. چهارسال از سن تکلیف رو نخوندم. چقدرم زیاده هرکاری میکنم تموم نمیشه. محسن گفت: روزه هات چی؟ کیوان گفت: روزه رو که نمیتونم بگیرم با این داروها؟ محسن سری تکان داد و گفت: آره نمیشه منم همین طور. میگم اون دنیا یعنی به ما سخت میگیرن؟ حالم از این بحث به هم میخورد. تمام محتویات معده ام بالا میامد. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
#قسمت_دوم #دخترامریکایی(هِدر) #رهیافتگان در جستجوی حقیقت من یک مسیحی لوتری بودم و در خانواده با
(هِدر) رئیس مسلمان در این زمان رئیس ما وارد اتاق شد، او یک مسلمان بود و به من گفت: “اعتقادات شما جالب است. اگر بخواهید من می توانم با شما صحبت کنم تا آرام شوید.”روز بعد با تعدادی از کتاب و جزوه پیش من آمد، نمی دانم آنها را از کتابخانه، مسجد یا چه مکانی آورده بود. کتابها را از او گرفتم اما نمی توانستم خیلی به سرعت آنها را مطالعه کنم. بعد از آن، قرآن را برایم آورد، من فقط اولین سوره آن را خواندم که نام آن، سوره حمد است و بسیار شبیه به بعضی از اعتقادات در مسیحیت است. اما وقتی شما با حقیقت روبرو می شوید نمی توانید آن را تکذیب کنید و من هم نمی توانستم این کار را بکنم. این سوره شش یا هفت آیه دارد، حتی یک چهارم صفحه هم نمی شود. اما من با خواندن آن فهمیدم که مذهبی که دنبال آن بودم را پیدا کردم. مقداری ترسیده بودم، در آن زمان، نزدیک به ۱۳ سال پیش، اسلام مساوی با تروریسم بود. و من تمام مدت با خود فکر می کردم چطور مطمئن شوم که این همان دین درستی است که به دنبالش می گردم؟ این همان دینی است که همه بمب گذاریها و سرقتها را به آن نسبت می دهند؟ در مورد اسلام مطالعه کردم و سعی کردم به درون آن نفوذ کنم، همه اطلاعات را از رئیسم نگرفتم، خودم هم فکر کردم. از مغزم استفاده کردم و مطالعه کردم. حقیقت، حقیقت است، فرقی نمی کند چه راه هایی را امتحان کنید، چه کتابی بخوانید و چه اقدامی انجام دهید، حقیقت را نمی شود تکذیب کرد. من می دانستم اسلام همان چیزی است که به آن نیاز دارم… مسلمان شدم و بعد از مدتی با رئیسم ازدواج کردم! این داستان اسلام آوردن من بود و امیدوارم با تفکر درباره آن، بتوانید به سوالهایی که در ذهن دارید پاسخ دهید… منبع: نیکو دات کام به نقل از On Islam (رهیافتگان) http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
#قسمت_دوم #ابراهیم مشکل دیگری که با این دین داشتم آیین عشاء ربانی بود. روزی از یک اسقف  دلیل این مر
هر چه بیشتر از کتاب انجیل می خواند سوالات من بیشتر می شد و بر این عقیده خودم استوارتر می شدم که این حرفها حرف خدا نیست. به همین خاطر به دنبال دینی می گشتم که با عقاید من موافق باشد. بدون هیچ دلیل و شناخت قبلی در فرهنگ لغت دنبال کلمه اسلام گشتم و تمام کلماتی که به آن مربوط می شد را نوشتم و درباره تک تک آنها تحقیق کردم. من فکر می کردم هیچ عقیده ای مانند آنچه که من در وجود خودم احساس می کنم وجود ندارد اما با مطالعه چند کتاب درباره اسلام به این نتیجه رسیدم که عقاید و باورهای من اسم دارد و میلیونها نفر در سراسر جهان پیرو این دین هستند. مسلمانان حضرت مسیح را به عنوان پیامبر قبول دارند نه خدا و به او احترام می گذارند و برعکس مسیحیان معتقدند که حضرت مسیح کشته نشد بلکه قاتلان او فرد دیگری را اشتباهی به صلیب کشیدند. آنها نیز مانند مسیحیان معتقدند که روزی حضرت عیسی مسیح به زمین بر می گردد. مسلمانان برای توبه کردن احتیاجی ندارند که پیش اسقف اعتراف کنند . فرد مسلمان می تواند هر لحظه و هر جایی با خدای خودش صحبت کند و گناهایش را بگوید و از خدا طلب رحمت و مغفرت کند. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔮معصومه_زهرا(تازه مسلمان) دچار تردید هم شدید؟ نه؛ اصلا چون من اسلام را با تحقیق و مطالعه انتخاب کردم و تحت تاثیر القائات منفی رسانه‌های غربی و عوامانه نبودم برای همین روی اعتقادم ایستادم و مقاومت کردم آنها اسلام را نمی‌شناسند که این‌طور فکر می‌کنند ولی من خودم می‌دانم که اینها حقیقت ندارد و دستورات خدا در ا‌سلام برای راحتی و آسایش ماست در دانشگاه با مشکل مواجه نبودید؟ من به کسی نگفته بودم که مسلمان شدم برای این‌که بتوانم راحت درسم را بخوانم و به تحصیلاتم را به اتمام برسانم زیرا می‌دانم ناراحت می‌شدند ولی وقتی به کشورم برگشتم به همه آنها می‌گویم که مسلمان شیعه شده‌ام. چطور شد که ایران را برای تکمیل شناخت دینی انتخاب کردید؟ وقتی مسلمان شدم یکسال و نیم تلاش کردم تا به ایران بیایم زیرا برخلاف موج ایران‌هراسی که به شدت هم رواج دارد، درباره ایران اطلاعات خوبی به دست آوردم به‌خصوص این‌که دیدم می‌توانم در ایران، اسلام حقیقی را بهتر و بیشتر دنبال کنم به‌خاطر این‌که هرچند در کشورهای عربی از جمله عربستان به دلیل وجود شهرهای مقدس مکه و مدینه اسلام بود و مسلمانان زیادی از هند هم آنجا می‌رفتند اما به نظرخودم اسلام در آن کشورها کامل نبود درحالی‌که ایران شرایط خیلی بهتری برای شناخت اسلام دارد مهم‌تر از همه می‌توانم در ایران درباره امامان و اهل بیت مطالعه کنم و آنها را بیشتربشناسم ولی آنجا این فضا وجود ندارد زیرا شیعیان در ایران آزادتر و بیشترهستند و امامان را قبول دارند البته در تمام دنیا شیعه وجود دارد اما اینجا کسی مانع شیعیان و فعالیت‌هایشان نیست بدون مشکل درس می‌خوانیم کسی هم نمی‌پرسد چرا این درسها را می‌خوانید. به‌همین خاطر تصمیم گرفتم ایران بیایم دوستان و استادانی که داشتنم خیلی کمکم کردند و حتی بلیت آمدن به ایران را برایم خریدند. @koocheyehsas