ڪوچہ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_اول رکاب 1 (خانم) آن قدر دانههای تسبیح را شمردهام که حتی نقش هری
💠💠💠💠
#عقیق_فیروزه_ای °💍°
#قسمت_دوم
رکاب 2(آقا)
فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی تخت افتادهام، اما خوابم نمیبرد. چندبار هم پلکهایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شدهام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمیبرد. انگار به بی خوابی عادت کردهام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم میپیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بودهام غیبش زده.
به سختی خودم را از رخت خواب جدا میکنم. به پیدا کردنش میارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر می خواند .ولع دانستن را در چشمانش می بینم.طررهای از موهای مشکیاش را که بر صورتش افتاده پس میزند و بی آن که از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب.
باز هم تیرم به سنگ خورد. میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد. نمونهاش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است!
شکست را به روی خودم نمیآورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.
ابرو بالا میدهم:
-نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه!
لبخند میزند و گونهاش چال میافتد. موهایش در نور ماه قهوهای است. با کلافگی موهای روی صورت را عقب میزند:
-وای، فردا کوتاهشون میکنم! دیوونهام کردن!
حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شدهام که این طور ضد حال میزند! اخم میکنم:
-خب گیر سر بزن! حیفشونه!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-میخوام ببینم خودت میتونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟
-پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟
خودم هم میدانم چرت گفتهام. او با همه زنهای تاریخ فرق دارد. پلک برهم میخواباند:
-باشه، گیره میزنم!
📿📿📿📿📿📿📿📿
عقیق 2
روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک میشد، مثل خانه. خانهای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاقها از نگاه خیسش گذشتند. باید همه را میگذاشت و میرفت. همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخلها را، شط را، خرمشهر را! تازه میتوانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر میگفت بفهمد. با این که خوب میدانست به پای پدر نمیرسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت. حتما پدر هم سال پنجاه و نه همین حس را داشته و دلش میخواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد!
هرگوشه از خانه را که نگاه میکرد، پدر و مادر را میدید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد. کاش دم در منتظرش نبودند تا میتوانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخلها شبیه آدمها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را میفهمید.
یاد خاطره پدر میافتاد؛ این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه میکردند.
ابوالفضل همیشه افتخار میکرد که در همین شهر به دنیا آمده. پدر میگفت خرمشهر مثل مادر است، بچههایش را دوست دارد و دوریشان را تحمل نمیکند. میگفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.
آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد. وقتی داشت در را قفل میکرد، بازهم یاد حرفهای پدر افتاد:
-وقتی داشتیم میرفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش میگفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو میشکونن!
در خانه را مانند ضریحی بوسید. آرزو کرد کاش زمان همینجا میایستاد؛ اما نمیشد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش میبرد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری میداد.
اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.
👇👇👇
فیروزه 2
باید دل میکند، باید! دیگر برایش اما و اگر و شاید مطرح نبود. میدانست تا از این مانع رد نشود، نمیتوانست جلوتر برود. باید دندان خراب را میکند و دور میانداخت؛ اما هنوز نپذیرفته بود فرهاد دندان خراب است. هم پذیرفته بود، هم نه. عقل و قلبش شبانه روز دعوا داشتند.
خودش را به فرهاد مدیون میدانست. شاید اگر فرهاد نبود، همچنان در دنیای کوچک و کودکانهاش میماند. فرهاد باعث شده بود بشری بزرگ شود، گردن بکشد، دنیای اطرافش را ببیند و عقایدش را از نو بسازد. بشرای سیزده ساله، زمین تا آسمان با بشرای شانزده ساله فرق داشت. این را همه میگفتند. میگفتند بشری یک باره بزرگ شد، جهش کرد، خانم شد.
خودش هم زندگی جدیدش را با وجود مخالفتهای هر از گاهیِ مادر دوست داشت. فرهاد، بشری را در ابتدای راهی بی نهایت قرار داده بود، در ابتدای مسیر رشد، راهی که منتهی به بهشت میشد؛ درحالی که خودش نه میخواست و نه خبر داشت چنین لطفی به بشری کرده.
بشری اما، کمی که در این مسیر جلو رفت، فهمید تعلق خاطر به فرهاد ادامه مسیر را سخت میکند. هرچه بزرگتر شد و جلوتر رفت، محبت فرهاد دست و پاگیرتر شد. خاطرههای زیادی با فرهاد داشت. عقلش میگفت باید فرهاد را رد کند تا بتواند جلو برود، وگرنه سقوط حتمی است.
به جای جملات کتاب، سر و صدای دادگاه همیشه برپای درونش را میشنید. کتاب را بست و وسط سالن دراز کشید. چند پرتوی باریک آفتاب، توانسته بودند از بین شاخههای درخت انگور و پردهها فرار کنند و با چشمانش بازی میکردند. دوباره همه چیز را از سه سال پیش مرور کرد. زمانی که در آستانه تغییر بود. در آستانه شناخت نسبت به جنس مخالف. همان روزها، در همین اتاق مهمان خانه فرهاد را نگاه کرد، پسرخالهاش را! تا قبل از آن فرهاد را زیاد میدید، مخصوصا محرمها که مداح حسینیه بود. اما سه سال پیش، اولین بار فرهاد را نگاه کرد و بی آن که بداند چرا، حس کرد فرهاد با بقیه مردها فرق دارد. تا قبل از آن، تعریفی از جنس مخالف نداشت.
فرهاد بی آن که بخواهد، باعث شده بود بشری متن مداحیهایش را بنویسد و درباره کربلا بیشتر بخواند. فرهاد خودش هم نمیدانست بشری را جهش داده. بشری تا یکی دو ماه بعد از آن روزی که فرهاد برایش فرق کرد، نمیدانست چرا روی فرهاد حساس است. اصلا تعریفی از این احساس عجیب نداشت. گاهی آن قدر درباره این احساس ناشناخته فکر میکرد که به هیجان میآمد و ذوق میکرد، یا گریهاش میگرفت.
به هرحال، طول کشید تا بفهمد عاشق شده است.
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
#وصیت_شهید 🌺🍃
حملات تجاوز کارانه بعثی به مرزهای کشور ، زمینه را برای مسلمانان متعهد و جوانان غیور میهن در جهت آزمایش الهی فراهم ساخت و جناحها را بیش از پیش ، بر امت مسلمان آشکار نمود و چه بسیار دلاوران متعهدی که از اقصی نقاط کشورمان به میدان آزمایش شتافتند و با نثار خون خود در راه خدا ، افتخارنامه پیروزی در این آزمایش را مهر کردند.....
#سردارشهیدمحمدعلی_شاهمرا
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ
💕 #رؤیاے_وصــــال💕
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
لینک پارت اول رمان زیبای😍
#جدال_شاهزاده_وشبگرد
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #دلارامِمن 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
☆لینک پارت اول رمان #مدافع_عشق
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/414
لینک پارت اول رمان #عقیق_فیروزه_ای💍💍💍
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349م
💠حلقه ی مفقوده ی این روزها
#سهیمهبندیبنزین_نظرهبری
#اندکیتأمل
این که بعضی صاحب نظران خارجی می گویند افق نگاه رهبری از امثال خودش بیست سال جلوتر است حرف گزافی نیست.
تدبیر و درایت این رهبر در گفتار و رفتار انسان را وادار به شکرگزاری میکند.
دیروز بارها و بارها صوت سخنرانی حضرت آقا را گوش کردم.
رهبری با زیرکی تمام هزینه ای را که لیبرالها می خواستند به پای ایشان بریزند از خود دور کردند . تصریح به اینکه «سران قوا تصمیم گرفتند »یا ،«من هم صاحبنظر نیستم»«اگر سران سه قوه تصمیم بگیرند من حمایت میکنم».
حاکی از هوش و ذکاوت بالای این بزرگوار است.
تفسیر این چهار کلمه حرف این هست:
۱. رهبری این طرح را نه تایید کردند و نه رد. پس مسئولیت تصویب و عواقب آن فقط و فقط با تصمیم گیرندگان آن هست .
۲.ایشان طبق قانون اساسی و طبق اختیاراتی که به درخواست رییس جمهور به ایشان دادند ، در مسایل کلان اقتصادی، رییس جمهور را تام الاختیار گذاشتند و ایشان را «فرمانده جنگ اقتصادی» قرار دادند و بقیه قوا را موظف کردند که با «فرمانده جنگ اقتصادی» نهایت همکاری را بکنند.
۳.اصل طرح سهمیه بندی بنزین و افزایش قیمت حامل های انرژی نظر غالب کارشناسان اقتصادی هست اما نحوه آزادسازی قیمت و زمان آن مورد اختلاف بوده است. اظهار نگرانی رهبری از تاثیر این شیوه ی اجرا بر گرانی و تورم گویای همین واقعیت هست.
۴.نکته ی دیگر ،تاکید ایشان بر «حفظ امنیت » است.
از دید رهبری حفظ امنیت و احترام به قوانینِ بد، مهمتر از شورش و تمرد در مقابل قانونِ بد هست .
۵.با توجه به تجربه فتنه های گذشته که پس از چند روز آشوب، دوقطبی «لیبرال ها ، از یک طرف و رهبری طرف دیگر»معمولا شکل میگرفت،
لذا دشمن در پی این هست که از فضای عصبانیت مردم نهایت بهره را ببرد و دوقطبی های همیشگی را شکل بدهد. (مثل دوقطبی مخالفین رفاه و موافقان رفاه در پی تصویب یا عدم تصویب fatf)
حضرت ایشان با حمایت از تصمیم رییس جمهور باز هم مانع شکل گیری دو قطبی شدند.
در مورد تصمیم سه قوه هم بنابر گفته ی نائب رییس مجلس اصل کار مصوب سران قوا بوده ولی تشریفات قانونی طی نشده و نحوه اجرا به هیچ عنوان تصمیم سران قوا نبوده.
شخص پرزیدنت با تیم اقتصادیش تصمیم گرفتند یک شبه تیر را روانه میدان بکنند . حالا که گل کاشتند وظیفه بقیه است که بر گرانی ها نظارت بکنند . این بزرگواران گویا فراموش کردند بخاطر تمسخر دولت قبل ،کارت سوخت را حذف کردند چندین سال خسارت قاچاق سوخت و هدر رفت انرژی را از جیب ملت دادند فقط بخاطر لجبازی مثلا با احمدی نژاد .
حالا خودشان دوباره به همان طرح برگشتند ولی طوری تصمیم به اجرا گرفتند که همه هزینه اش به پای خودشان نرود .
نه اقناع افکار عمومی کردند، نه یارانه را قبل از آن دادند که مردم راضی بشوند و نه به صورت پلکانی افزایش قیمت دادند .
توصیه : فتنه ی این روزها زدن رهبری و شورای نگهبان است. لذا مراقب باشید با نقد دولت ،شورای نگهبان را زیر سؤال نبرید.
برای افزایش صبر و طول عمر حضرت آقا دعا بفرمایید.
#زهراصادقی(هیام)
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️دکتر حسن عباسی
👈فتنه 98
👈اختیارات رهبری و دولت
🔻بعد از دیدن این کلیپ
👈متوجه خواهید شد؛
👈که گران کردن #بنزین
👈توسط لیبرالها، عمدی بوده
#عاشقانه_شهدا
نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.🍝
رفتم تا از آشپزخانه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم💑 ❤️
🌷 همسر سردار شهید مهدی زین الدین
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_دوم رکاب 2(آقا) فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی
💠💠💠💠
#عقیق_فیروزه_ای °💍°
#قسمت_سوم
رکاب 3 (خانم)
از اتاق خواب بیرون میآید و سلام کرده و نکرده، مقابل تلویزیون مینشیند. کنایه میزنم:
-علیک سلام! صبح شما هم به خیر! منم خوبم!
میزند شبکه خبر و سرش را کمی به سمتم برمیگرداند:
-سلام! خوبی؟
با شنیدن اضطراب صدایش اخم میکنم:
-مگه قرار نبود توی مرخصی گوشی رو بذاریم کنار؟
بی آن که نگاهم کند میگوید:
-چشم، ببخشید! دیگه تکرار نمیشه!
صدای تلویزیون را بلندتر میکند تا من هم بشنوم:
-حمله تروریستی به مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر امام خمینی(ره) در اثر این حمله که داعش آن را برعهده گرفته، تا کنون ده نفر از هم وطنانمان به شهادت رسیدهاند!
لیوان شیر گرم را دستش میدهم و میگویم:
-این رو که صبح تا حالا چند بار اعلام کرده! دیر بیدار میشی از اخبار عقب میافتی!
با دقت زیرنویس را میخواند. صدای تلویزیون را کم میکنم:
-پس دو ماه داشتین چه کار میکردین جناب؟!
نگاهش را از تلویزیون میگیرد و با خنده برایم چشم تنگ میکند:
-سرکار علیه شما خودتون پرونده ندارین که دارین من رو تخلیه اطلاعات میکنین؟
شانه بالا میاندازم و میخواهم بلند شوم که دستم را میگیرد که بنشینم:
-میای بریم بیرون امروز؟
طبق عادت همیشگیام، دستش را میپیچانم. برخلاف همیشه چهرهاش کمی درهم میرود. عجیب است! هیچوقت آن قدر فشار نمیآورم که دردش بیاید. مگر این که...
بلند میگویم:
-دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوانه؟
قبل از آن که دستش را بگیرم و ببینم چه شده است، از دستم در میرود. بلندتر میگویم:
-چرا نرفتی دکتر؟ یه آتل نمیتونستی ببندی؟
مانند پسربچهای که بخواهد از دست مادرش فرار کند، به آشپزخانه میگریزد و دستانش را به علامت ایست مقابلش میگیرد. نفس نفس زنان و با خنده مسخرهای میگوید:
-جون من! جون من یه بار دیگه بگو دیوانه! دو ماهه از شنیدن این کلمه محرومم! بگو! از اون دیوانه ها!
بازهم اخم میکنم:
-بیا ببینم دوباره چه کاری دست خودت دادی!
گردن کج میکند:
-جان من!
پوزخند میزنم و درحالی که از آشپزخانه بیرون میروم میگویم:
-دیوانه!
📿📿📿📿📿📿📿📿
عقیق 3
همه چیز ناآشنا بود؛ آب و هوا، خانهها، درختها، لهجه مردم؛ همه چیز. اینها را در بدو ورود فهمیده بود و داشت سعی میکرد بپذیرد که دیگر اینجا شهر اوست و خاله و همسرش، پدر و مادرش هستند. برای الهام و امیر که بچه بودند خیلی سخت نبود. خاله بچه نداشت؛ برای همین لذت میبرد از بودن بچهها. بچهها هم خانه جدید را دوست داشتند؛ اگرچه گاهی بهانه پدر و مادر را میگرفتند. خاله هم واقعا تلاشش را میکرد جای مادر را پر کند.
ابوالفضل اما نمیتوانست با محیط جدید خو بگیرد. گوشه گیر شده بود و پر از سوال. انگار بعد از بهت آن حادثه؛ خودش را گم کرده بود. خودش، هویتش، هدفش، آیندهاش، تمام تصورش از آینده، اهداف، زندگی، درس و... در عرض چندثانیه پاک شده بود. تا قبل از آن، بودن پدر و مادر آن قدر دلش را قرص میکرد که دغدغهای بیشتر از درس و مشقش نداشته باشد. اما حالا یک باره مرد شده بود. باید بزرگ میشد.
تا قبل از آن، هر سوالی داشت از پدر میپرسید و جواب میگرفت؛ یا کتابی میخواند و مسئله برایش حل میشد. خیلی از چیزهایی که برای هم سن و سالهایش سوال بود، برای او زودتر از آن که بخواهد حل شده بود ولی حالا، کم آورده بود. شاید کمی شک کرده بود؛ حتی گاهی میخواست با خدا هم دعوا کند. با خدایی که همیشه به عنوان سرپناه و ماوا و مدبر و خالق میشناختش.
نمیدانست چقدر فکر کرده که یادش رفته کجا میرود. خودش را در پارک پیدا کرد. ساعت حدود هشت بود و نزدیک غروب. سرگردان بود، سرگردانتر هم شد! حالا حتی راه خانه را هم نمیدانست!
پارک خلوت بود و کسی پیدا نمیشد تا آدرس بپرسد. با چشمهایش درختها و چمنها را کاوید. دخترکی هفت هشت ساله دید. صبر کرد تا دخترک جلو بیاید. موهای بافتهاش از زیر روسری کوتاهش بیرون بود و ساک ورزشی را انداخته بود روی دوشش. ابوالفضل جلو رفت:
- ببخشید دختر خانم، تو میدونی بن بست لاله کجاست؟
نگاه دخترک بی اعتماد بود و پر از شک. حتما نباید با غریبهها حرف میزد. آرام گفت:
- گم شدی؟
ابوالفضل حس کرد حالش از گریه گذشته و برای همین خندید:
- تقریبا!
دخترک گفت:
- خونه ما هم همون جاست، بیا دنبالم!
و مرد خانه، دنبال دخترکی راه افتاد! تا رسیدند، فهمید دخترک، همسایه طبقه بالاست.
👇👇👇