eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلآرام_من❤️ #قسمت_هشتادودوم تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛ همراه حامد همچن
❤️ راست میگن؟ درسته؟ از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: واقعا حامد... درحالی که بغضش را میخورد تا جلوی من نشکند، سر تکان میدهد. سر میخورم کنار دیوار... درک چندانی از وقایع اطرافم ندارم، صداها را گنگ میشنوم و تصاویر را تار میبینم؛ نجمه شده ملازم من چون اصلا حواسم به خودم نیست، حتی گاه یادم میرود چه اتفاقی افتاده و وقایع در ذهنم ثبت نمیشوند؛ گاهی که دلداری ام میدهند ومیگویند صبور باش، برایم سوال میشود که مگر چه اتفاقی افتاده؟! صدایم به سختی در میآید و راه گلویم بسته است؛ شاید بخاطر ضعف است که بدنم یخ کرده؛ اما دست خودم نیست که چیزی از گلویم پایین نمیرود. تنها واکنشم، اشکهایی ست که بیصدا از چشمم میجوشد؛ خانه شلوغ کالفه ترم میکند؛ دلم میخواهد تنها باشم تا دقیق تحلیل کنم چه اتفاقی افتاده، درک من از شلوغی، صداهای گنگ و مبهمی ست که خلوتم را بهم میزند؛ جلد قرآن جیبی دردستم عرق کرده. از ماشین پیاده میشویم؛ اول نمیدانم کجا هستیم اما چشمم به سردر گلستان میافتد؛ دیدن این بهشت، آرامم میکند؛ کسی صدایم میزند و درآغوشم میگیرد. شانه هایش از شدت گریه میلرزند، صدای مرثیه خواندنش در گوشم نامفهوم است، به خودم میآیم؛ اینکه مادر است! عمه برعکس او، ساکت و متین به سمت خیمه میرود؛ از عمه میپرسم: پس حامد کجاست؟ دستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ از بلندگوهای خیمه صدای مداحی میآید: سالم عزیز پرپرم/ سالم عزیز برادرم/ سالم فدایی حسین/ سالم مدافع حرم... یک آمبولانس جلوی در خیمه ایستاده و جلوی در کمی ازدحام است؛ حسم میگوید حامد هم آنجاست، از شوق قدم تند میکنم، کسی هلم میدهد و مردم راه را برایم باز میکنند، وارد خیمه میشوم. -حامد تو اینجایی؟ فکر کنم این جمله را بلند گفته ام، چشمانم فقط حامد را میبیند؛ مینشینم و دست میکشم به سر و صورتش؛ سربندی که به سرش بسته اند خونیست. صورتش هم با وجود چند زخم، به ماه شب چهارده میماند. به اندازه تمام هجده سالی که نداشتمش و دو سالی که با هم بودیم میبوسمش، میبویمش و نوازشش میکنم؛ مهم نیست کسی ببیند یا نه، التماس میکنم بیدار شود، آخر چه جای خوابیدن است بین اینهمه آدم؟ چقدر سر و صدای گریه ها زیاد است، مگر نمیدانند حامد تازه رسیده و خسته است، باید استراحت کند. چه لبخند شیرینی هم بر لب دارد! حتما خواب خدا را میبیند؛ بوی گلاب میدهد، بوی عطر، بوی حرم. بیتوجه به صدای ناله ای که خیمه را برداشته، نگاهش میکنم. لبهایم را نزدیک گوشش برده ام و حرف میزنم. میخواهم گذشته و حال و آینده را یک دور باهم مرور کنیم. حال مادر خیلی بد است؛ شهادت که گریه ندارد! شاید مثل من، برای خودش گریه میکند وگرنه شهید که خوش به حالش است. همراه مداحی در گوش حامد میخوانم: سلام ماه منورم/ سلام یل دلاورم/ سلام مسافر بهشت/ سالم مدافع حرم... -قدم به چشم ما گذاشتی/ تو آسمونا پا گذاشتی/ داغ جسارت به حرم رو/ به قلب دشمنا گذاشتی... راه را باز میکنند که از داربست ها رد بشوم، هرجا میروم احترامم میکنند و عمو و بقیه مردهای فامیل دورم را میگیرند که راحت تر باشم؛ مراعات میکنند، احترام میگذارند. نشانم میدهند و میگویند خواهر شهید. اما من یک خواهر شهید را میشناسم که بجای احترام... بماند.......! میرسم بالای قبر، سرم گیج میرود؛ خدای من! چقدر عمیق است! عمو دست میزند سر شانه ام: مطمئنی؟ اذیت میشیا! -نه! باید برم! کمک میدهد که بروم داخل قبر، روی خاکها مینشینم؛ بگذار چادرم خاکی شود! مهم نیست؛ تا حامد برسد، زیارت عاشورا میخوانم، نگاهی به این خانه تنگ میکنم، یعنی حامد من قرار است اینجا بماند؟ تنها؟ روی خاک؟ نه!... شهید فرق میکند؛ اربابش در قبر تنهایش نمیگذارد، اصلا شهید جایش بهشت است، نه قبر؛ بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم داخل این گودال خاکی، آن هم تک و تنها. عمو صدایم میزند، به سختی بیرون میآیم؛ کاش من هم همراه حامد همینجا میماندم، زیرلب به حامد که حالابه قبر رسیده میگویم: ببین! خودم برات آمادش کردم، برو خوش بگذرون تک خور! خودت بریدی و دوختی دیگه؟ پس بگو چرا زن نمیخواستی! میدانم الان از بهشت دست تکان میدهد و میخندد: توی بهشتم که باشم رگبارای تو بهم میرسه! کنار قبر میگذارندش. -سلام ماه منورم/ سالم نور مطهرم... بالایی کفن را بسته اند، سرم را روی کفن میگذارم، تمام خاطراتش برایم زنده میشوند، کاش بیشتر از دو سال خاطره داشتیم! کاش زمان کش بیاید و هیچوقت نخواهند دفنش کنند، به زحمت از ما جدایش میکنند و در قبرش میگذارند. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
Mahmoud Karimi - Salam Azize Parparam (128).mp3
7.76M
مداحی همراه با پارت سلام #شهید بی سرم...😭😭😭😭 مداحی زیبای مدافع حرم تقدیم به روح ملکوتی و آسمونیه همه شهدای مدافع حرم❤️ و مخصوص شهید #محسن_حججی دلتون شکست ماروهم دعاکنید دوستان🙏
#آرزوهای_ما_و_آرزوهای_شهدا❗️ #شهید_ابراهیم_همت : میخواهم مثل مولایم اباعبدالله الحسین(ع) بی سر💔 وارد بهشت شوم ...🕊🕊 #یاد_شهدا #شهیدحاج‌محمدابراهیم‌همت ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
✨ لینڪ پارت اول رمان در حال ارسال رمان #بی_قرارتو ♥️🍃👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 🍃🌸ممنون از حضور گرمتون🌸🍃 ╔═🌸🍃════╗ @koocheyEhsas ╚════🍃🌸═╝
خبر📣📣📣📣📣خبر رمان جدیدمون از امشب شروع میشه 😍 ✅چند نکته لازم به توضیح است برای شروع که باید متذکر بشم . 1⃣ داستان یه عاشقانه ی خیلی جذاب است .این رمان هم مثل رمان رؤیای وصال، دو شخصیت اصلی داستان ، واقعی هستند یعنی در دنیای واقعیت دارن زندگی می کنند. 2⃣ سبک وسیاق رمان جدید با رمان رؤیای وصال متفاوته ،یه جور جدال و کَل کَل هست که قطعا هیجان انگیز است. 3⃣در خلال موضوع اصلی داستان به نکات مهمی توجه شده ،بعضی وقت ها ممکنه برای بعضی افراد خیلی جذاب نباشه اما لطفا سعه صدر داشته باشید و تحمل کنید چون نکات مهم و قابل فهمی است. 4⃣داستان به مرور به جاهای مهم و حساس میرسه پس صبور باشید 5⃣این داستان به یک سال قبل از انتخابات سال ۹۶ بر می گردد و به مرور جلو می رود ،بعضی از وقایع آن در واقعیت اتفاق افتاده است. نکته آخر این که از شما میخوام برای بعضی از توضیحات در مورد رمان و جواب سوالات به کانال حقیر بپیوندید. ✍"نویسنده " آیدی نویسنده در بیو کانال موجود هست. به این آدرس 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلآرام_من ❤️ #قسمت_هشتادوسوم راست میگن؟ درسته؟ از عمو جواب نمیگیرم؛ علی را خطاب میکنم: وا
❤️ دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم از حامد برنمیدارم؛ چرا اینطوری میکنند؟ حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین! آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود، باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛ به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛ همراه قلب من. خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛ میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛ به برادر همیشه مهربان من... به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده. خیره ام به خیابانها و در و دیوار شهر. حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم میآید که حامد رفته قلبم تیر میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم. حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساسنمیکنی و از گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی. باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد. ماشین میایستد اما من هنوز سر جایم نشسته ام؛ انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم، علیست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم. تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام، پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند. حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت. تمام خانه را به یاد حامد میبویم، خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته. به سختی خودم را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است. دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا تختش میروم؛ صدایش در سرم طنین میاندازد: به! چه عجب یادی از ما کردی! اومدی ببندیم به رگبار؟ میافتم روی تخت: حامد تو اینجایی؟ میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟ بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش، عکسهایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود. -حامد تو کجایی؟ جایی که باید باشم؛ توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن. خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛ اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد: چرا توی خواب گریه میکردی؟ خواب بد دیدی؟ آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛ شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم. صدای عمه نزدیکتر میشود: حورا... مادر کجایی؟ احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#اربابم_حسین💔✋ دلِ پُر خواهش من را به حریمت وا ڪن... شبِ جمعه هم نشین مادرت زهرا ڪن من حرم لازمم ارباب،😭 بطلب ڪربُبَلا...💔 📝قلم و ڪاغذ از من، تو فقط امضا ڪن... #السلام_علیڪ_یااباعبدالله✋ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان ای که شیرین است نامت چون عسل هـرطـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل خـاک پـایت سـرمه چـشمـان مـا یوسف زهرا کجایی اَلعَجل 💕سلام روزتون مهدوی💕 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
شهید آوینی: برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت،روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد.برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد. ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
『♡』 انسـان براےپُرڪردن خلوٺ درونش نیازبھ یڪ وجود بۍنهایٺ دارد... اینجاسٺ ڪہ راهے به سمت #الله پیدا مۍڪند🕊 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلآرام_من❤️ #قسمت_هشتادوچهارم دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود، بدنم یخ کرده، چشم
❤️ به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروکها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در میآید: پایین چه خبره؟ -مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام... دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟ میخام بیام پایین! تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم؛اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من! بالای قاب روبان مشکی زده اند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد نمرده اما، احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟ سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه شهید! همه نگاهها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالت بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد. از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار میآورم: مامان... عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه می پرسم: مامان کجاست؟ داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه میآید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان... ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•