📚 #کتاب_تیکه_های_آینه
داستان بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان
پگاه عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی
🔴 مقدمه
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📔ماجرای گردآوری و مکتوب شدن اتفاقات و حوادث کتاب «تیکههای آینه»، خود حکایتی مفصل دارد. اینکه چگونه همه عوامل مادی و معنوی دست به دست همدیگر داد تا این اثر در کمترین زمان ممکن و قابل باور به زیور طبع آراسته شود، اتفاق سادهای نیست که بتوان به سهولت از آن گذشت.
📒مشتاقیم تا شما هم با مطالعه این کتاب که به قلم نویسنده گرانقدر حوزه دفاع مقدس جناب آقای نصرتالله محمودزاده (مؤلف کتابهای عقیق، مسیح کردستان، سفر سرخ، فریاد برآور شلمچه و...) میباشد، وجود یک جریان زنده و سیال روحی را که مانند یک راوی خوش صدا و بیطرف حکایت مظلومیتهای این شهدا را آهسته در گوش جان نجوا میکند، حس کنید.
📕روایتی جدید و بکر از آنان که شکوفه سلولهای بدنشان با تولد تاولهای پوستی آزار دهندهای به ثمر نشست و قلب هیچ باغبانی را خشنود نساخت.
📗مأنوس شدن با تیکههای شکسته آینهٔ گردان فجر از لشکر ۷ ولیعصر (عج) و سعی در یکپارچه کردن قطعات آسمانی این معمای پر رمز و راز، لطفی بود که به امضای تک تک شهدایی چون شهید سعادت، شهید دانایی، شهیدان مواساتی و... روزیمان گردید.
📘آشنایی با مرور جریان کوچ ۵۰ پرستوی مهاجر از دیار بهبهان به عنوان قطرهای از دریای حوادث و وقایع عملیات کربلای پنج نه تنها تداعی کننده خاطرات آن ایام برای بازماندگان جنگ است بلکه میتواند تلنگری باشد برای ذهن پرسشگر نسل جدید که در هر کوی و برزنی در این وادی به دنبال کشف حقیقتی ناب و جدید میباشند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔺این داستان را در کانال کوچه شهید دنبال و در نشر آن ما را یاری کنید.
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_تیکه_های_آینه
داستان بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان
پگاه عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی
🔴 فصل اول - امروزِ واقعه
قسمت 1️⃣
⭕️پلهها را دو تا يكی بالا میروم. به يكی تنه ميزنم. چپكی نگاهم ميكند. میگذرم. انگار تو قيافه هر كس يک دنيا حرف نوشتن. اين بار شاخ به شاخ میشوم. «مگه كوری؟ كجايی؟» راست میگويد.
⭕️حواسم به ناصری بود، با اينكه اصلاً نمیشناسمش. يک طبقهی ديگر كه میروم، میپيچم تو راهرو. میرسم. نفس تازه میكنم و رودرروي تخت میايستم.
⭕️خودش است. آن ناصري كه به من گفته بودند، همين است؟ در اين حالت كه حرفی برای زدن ندارد. مات نگاهش میكنم. الان بايد چهل سالش باشد. حواسم كجاست، درسته ديگه. اگر سال 65 هيجده ساله بوده، الان بايد چهل ساله باشد.
⭕️همه بچههای گردان فجر تو همين سن و سال بودند. سراغ هر كدامشان را كه میگيرم، همين حال و روز را دارند.
⭕️تو چهرهاش ميتوانم حدسهايی بزنم. انگار رنج اين بيست و دو سال، آن حادثه تلخ را از يادش برده است. بيمارستان چه جای دلگيری است. كاش نمیآمدم.
⭕️چهطور متوجه نشده بودم؟! من آن روز صبح به فاصلهی يک كيلومتر در همان جاده بودم. انگار همهی ماجرا در آتش كربلای 5 ذوب شده بود. چهطور میتوانستم تو درياي كربلاي 5 اين قطره را پيدا كنم.
⭕️حالا بعد اين همه سال، خودشان به تنهايی يك دريا هستند. تو نگاه ناصري هم، اين دريا را میبينم. از شلوغي بيمارستان بدم ميآيد. كسي به فكر كسي نيست.
⭕️سیدعنايتالله ناصري را تنها تصور ميكنم. از دور ميبوسمش. اگر در انتظار مرگ باشد، چه؟ چرا پرت و پلا میگويم. خودش بيست و دو سال با مرگ جنگيده، حالا من آيه يأس ميخوانم. نكند نگاه همه ما به شيميايیها همين طوره؟ چقدر ما بديم.
⭕️بهتره آن نگاه بدخيمم را هم با خود ببرم. مگر همهی آنهايی كه بعد از چند روز به آلمان اعزام شدند، يك سرنوشت دارند؟
#ادامه_دارد
لطفا با ما همراه باشید 😇
🔴 https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_تیکه_های_آینه
داستان بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان
پگاه عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی
🔴 فصل اول - امروزِ واقعه
قسمت 2⃣
⭕️با پاي خودش سوار لندكروز شد و رفت اهواز. اولش فقط سرش گيج میرفت. بعد مثل بقيه تنش به خارش افتاد و بعد هم ... .
⭕️اتفاقاً از همه زودتر فرستادنش آلمان و از همه زودتر هم پيكرش به بهبهان برگشت. ـ يعني يک هفته. ـ ولي خُب، يكي هم مثل عباييان رفت آلمان و سالم برگشت.
⭕️با هركس صحبت میكنم، يک جور حرف میزند، يعنی همانطور كه خودش ديده بود.
⭕️بايد بروم سراغش. درسته كه سرفه میكند، اما چه آرام است. در حرفهايش آرامشی میديدم، همراه با يک نگرانی پنهان.
⭕️ايوب چقدر با حوصله اين بيست و دو سال، صبر كرد. پسرش هيجده ساله است و دخترش پانزده ساله. «كاش تو همان جاده شهيد شده بودم. مثل همتي كه يك دقيقه هم طول نكشيد؛ راحت.»
⭕️دو ساعت حرف زد كه ماجرا را به اينجا برساند؟ چنان گفت «راحت» كه انگار آرزوش است. بيهوا ميگويم: «منظورت چيه؟ بيست و دو سال كه شوخي نيست.»
ـ هيجده سالم بود. درست به سن الان پسرم. كجا فكر میكردم كارم به اينجا كشيده بشه.
⭕️راست میگويد. دكتر ناشیگري كرده بود. حرفهايي جلو پسرش زد كه قبولش براي او سخت است.
⭕️ياد داوود دانايي كه میافتاد، انگار ميخواست همه شهامت فرماندهاش را در قامت پسرش جستوجو كند. در حرفهايش به اسم دانايی كه میرسد، جان میگيرد. يعني با هر كدام از بچههای گردان كه حرف میزنم، همينطور است.
⭕️ايوب ساكت است. میگذارم كه فكر كند. در واقع اوست كه افكارم را قلقلک میدهد. «كاش تو همان جاده شهيد میشدم.» اين جمله را كه میگفت، انگار نگاهش قفل میشد به زن و بچههاش.
⭕️حدس ديگري نميتوانم بزنم. خودش پا وسط ميگذارد و باز هم مثل يك مرد میگويد: «از گذشتهام پشيمان نيستم. كافيست پسرم، دانايی رو پيدا كنه. ديگه كارِ زمين مونده ندارم.»...
#ادامه_دارد
لطفا با ما همراه باشید 😇
🔴 https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_تیکه_های_آینه
داستان بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان
پگاه عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی
🔴 فصل اول - امروزِ واقعه
قسمت 3⃣
⭕️براي زندگي و آينده كلي برنامه دارد. سرفهاش ميگيرد. باز هم. باز هم. مثل مسلسل ادامه ميدهد. كمكم برايم عادت ميشود؛ يعني با اكثر آنها كه حرف ميزنم، سرفه پاي ثابت بين صحبتهاست.
⭕️ايوب جعفري بدجوري به سرفه ميافتد. بهتر است گوشي را زمين بگذارم تا وقتي ديگر. «مهم نيست. من تا دو ساعت ديگر ميتوانم حرف بزنم.» از رو نميروم. باز هم ادامه ميدهم.
⭕️ چي شد كه ازدواج كردي؟ با شجاعت جلو ميآيد. ميخواهد از خود دفاع كند. «خودش پا پيش گذاشت. منم نشستم از سير تا پياز، براش تعريف كردم. ماجراي همه بچههايي كه شهيد شدن. ـ يعني خودش از قبل ميدونست ـ آب پاكي رو ريخت رو دستم و گفت: «اتفاقاً به همين خاطر ميخوام همسرت بشم.»
⭕️تو اين بيست سال پابهپام تو همهي بيمارستانا تنهام نذاشت. حتي نميذاره شرمندهش بشم. اين خدمت كردن بيمنتش كشت منو.»
⭕️چقدر راحت از زنش تعريف ميكند. يعني هيچ غل و غشي تو حرفهاش نيست. به پسر و دخترش كه ميرسد، به هم ميريزد.
⭕️«كاش اين طور نميشد.»
ـ چهطور نميشد، آقا ايوب.
ـ حساب نگراني بچههام رو، از بقيه پروندهام جدا كن. دست خودم نيست.
ـ ولي اونا كه راضي هستن.
ـ فكر و خيال آينده. چه بي من، چه با من.
⭕️جعفري باز هم ساكت ميماند. راست ميگفت، يک جاهايي بهتر از سكوت كاري از دست آدم برنميآيد.
⭕️برميگردد بيمارستان. هواي گرم بهبهان بلاي جان بچههاي شيميايي ميشود. نه كاري و نه استراحتي. كلافه هستند. بيمارستان بهبهان كه جوابشان ميكند، راهي تهران ميشوند.
⭕️ايوب ميگويد: «وقتي تو بهبهان بستري ميشيم، همهي شهر ميريزن بيمارستان. پرستارا از پس مردم برنميآن. تا وقتي دور تختم شلوغه، همه چي يادمون ميره، وقتي خلوت ميشه و من ميمونم و حرفهاي دلم، يكهو غم عالم ميشينه رو دلم.»
⭕️ميخواهم زودتر برود سراصل مطلب. خودش هم دوست دارد صحنههاي جذاب را تعريف كند. سرفه. باز هم سرفه. يكي، دو تا، سه تا، ... اصلاً چرا ميشمارم. اختيارش دست خودش نيست.
⭕️ـ يك دسته از بچهها رو تو همين بيمارستان بستري كردن. الان خلوت شده.
ـ خُب، الان كجان؟
ـ بعضيها شهيد شدن. بعضيها رفتن بهبهان تا وقتي ديگه كه برگردن...
#ادامه_دارد
لطفا با ما همراه باشید 😇
🔴 https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_تیکه_های_آینه
داستان بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان
پگاه عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی
🔴 فصل اول - امروزِ واقعه
قسمت 4⃣
⭕️و باز هم سرفه. اگر قرار باشد مدام از سرفه كردنش بنويسم كه شما هم به سرفه ميافتيد! ما چهقدر بيحوصلهايم؟ ميخواست از حميد بگويد. بچههاي اين گردان يكي دو تا نبودند كه تكتكشان را بشناسم. خيلي كنجكاو نميشوم كه شجرهنامه آنها را دنبال كنم. بهتر است بگذارم از حميد بگويد.
⭕️ـ عبدالحميد تقيزاده تو گروهان ابوالفضل بود. يك ماهي تو اتاقم بستري شد. بعد كه حالش وخيم شد، بردنش برا يك سري آزمايشات. رنگ و روش عوض شده بود. تاول دستاش دوباره بالا زده بود و تند تند ميتركيد. دكترا نگرانش شدن. چند روز بعد يكي رو آوردن جاش، كنار تختم.
⭕️بچههاي گردان فجر همه همديگه رو ميشناختيم. تو اردوگاه كه بوديم، حسابي وقت داشتيم كه از سر و كول هم بالا بريم و سربهسر هم بذاريم. اكثراً همسن و سال بوديم. رديف هيجده تا بيست سال. پرستارا، حسن رو خوابوندن كنارم. چشم كه چرخاندم، شناختمش. تو نقاهتگاه اهواز يکبار ديده بودمش. فكر ميكردم شهيد شده. بهش نگفتم. خندم به دلش نشست.
⭕️ميپرم تو صحبت ايوب.
ـ وقتي تو منطقه شيميايي شدين ، اونو نديده بودي؟
ـ نه. اونجا كسي به كسي نبود. حسن تو دستهي ما نبود.
ولش ميكنم. انگار جعفري ميخواست يك چيزي از حسن بگويد. هر چه سئوال ميكنم برميگردد به حرف خودش.
⭕️ـ دو سه روزي كه گذشت، از حسن پرسيدم: «از داداش عبدالحميد چه خبر؟» اين حسن برادر همان عبدالحميد است كه حال و روز خوبي نداشت. عبدالحميد تقيزاده، بچه امامزاده فضله. حسن بو برده بود. حدس ميزدم كه چه اتفاقي افتاده. انگار عبدالحميد تقيزاده كه تو اتاق بغلدستي بستري بود، صبح همان روز شهيد شده بود.
⭕️ايوب روحيه خوب حسن را ميستود. اين طور كه ايوب ميگفت، او اكنون يكي از جانبازان شيميايي است. ايوب ميرود تو خودش. انگار از درمان خسته شده...
#ادامه_دارد
لطفا با ما همراه باشید 😇
🔴 https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_تیکه_های_آینه
داستان بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان
پگاه عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی
🔴 فصل اول - امروزِ واقعه
قسمت 5⃣
⭕️ـ ديگه پرستارا حريف ما نميشدن. بچهها خودشون پماد رو ميگرفتن و ميافتادن به جانِ بدنِ پر از تاول و قرمز شده خودشون. جز موي سر و ابرو، همه جا رو پماد ميزديم. بعد هم يك سري دارو ميخورديم كه التهاب ريه كمتر بشه. بعد تاولها رو ميتركونديم و دوش ميگرفتيم و دوباره شستشو، ضدعفوني، پماد و بعد درد و فرياد بچهها بود كه اتاقو رو سرشون گذاشته بودن.
⭕️پرونده درمان را كنار ميگذارم. سراغ يكي ديگر از بچهها را ميگيرم، همان راننده تاكسي. خيلي كه همت كند، بيشتر از دو تا سه ساعت نميتواند كار كند. از خيابانهاي بهبهان خسته شده است. اين اواخر هدايتالله، دور بيمارستان را هم خط كشيده.
⭕️ـ منظورت هدايتالله منتخبه؟ چي شد، شهدا رو ول كردي. رفتي تو نخ اونا كه زندهان؟
ـ بله. ميخوام بدونم چهطور با زندگي كنار ميآن.
ـ بهتره از دوستش بپرسي. هم، همكلاسياند، هم فاميل.
ـ داري از كي صبحت ميكني؟
⭕️پاي يكي را كشيد وسط كه هم خودش شاهد ماجرا بود، هم برادرش شهيد شده بود. دامادشان هم همان راننده تاكسي است، يعني هدايتالله. شايد خسته شده است. رهايش ميكنم. آزاد كه ميشوم، برميگردم سر اصل مطلب.
⭕️چهطور آن روز صبح متوجه نشده بودم. شايد با آن همه آتش توپخانه و پدافندهاي چهارلولي كه يك ريز آتش ميكردند، يك امر عادي بود. سمت راستش مقر موقت توپخانه براي پشتيباني عمليات كربلاي 5 بود.
⭕️تازه ميفهمم كه حضور اين همه ضدهوايي بيحكمت نبود. من كه از آنجا ميگذشتم، همهي حواسم به جاده بود كه باز شود و خودم را به پنجضلعي برسانم. ماجراي عمليات تا سه روز اول به همان پنجضلعي ختم ميشد. اصلاً حواسم نبود كه روي اين انفجار شيميايي متمركز شوم. عمليات طوري گره خورده بود كه كسي به كسي نبود.
⭕️مگر خودم از يك مسير ده متري ـ كه بعداً اسمش را «سه راه مرگ» گذاشته بودند ـ چهطوري گذشتم؟ مگر موتورم را نزدند؟ مگر تا نيم ساعت رو گِل درازكش منتظر مرگ نبودم؟ در آن حال و هوا حق داشتم به انفجار اين راكد پر از مواد شيميايي اعتنايي نكنم؟ حالا هم كه دارم به سر نخ نزديك ميشوم، موضوع پيچ خورده. دارم از كجاها سردرميآورم...
#ادامه_دارد
لطفا با ما همراه باشید 😇
🔴 https://eitaa.com/koocheyeshahid