━═━⊰✿❀✿⊱━═━
کلید واژهها جهت جستجو در کانال کوچه شهید
#شهید_شناسی
#فرماندهان_شهید
#این_وصیت_نامه_ها
#چراغ_راه
#پند
#خاکریز_خاطرات
#قاب_های_ماندگار
#آثار_شهید
#معرفی_کتاب
#کتاب_حبیب_خدا
#عملیات_های_دفاع_مقدس
#دانستنی_های_دفاع_مقدس
#هیئت_مرآت_الشهدا
#راهیان_نور
#پدران_و_مادران_آسمانی_شهدا
#خبر
#پخش_زنده
#فیلم
#نماهنگ
#موشن_کمیک
#صدای_ماندگار
#استوری
#اطلاع_رسانی
#محصولات_فرهنگی
🔸 @koocheyeshahid
🌐 www.koocheyeshahid.ir
☑️ کوچه شهید
نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان
━═━⊰✿❀✿⊱━═━
📚 #معرفی_کتاب | کتاب «حبیب خدا» خاطرات شهید شاخص استان خوزستان در سال ۱۴۰۳
🔸#کتاب_حبیب_خدا خاطرات شهید حبیبالله جوانمردی، شهید شانزده سالهی انقلاب اسلامی و اولین شهید شهرستان بهبهان است که توسط گروه فرهنگی شهید بقایی در ۱۷۶ صفحه تألیف شده و به همکاری گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است.
🔹برای خرید کتاب با شماره ۰۹۱۶۶۷۳۲۲۱۵ تماس بگیرید یا در پیامرسان ایتا به آیدی زیر پیام بدهید:
@majidbaghai
🌷اینجا کوچه شهید است👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
دوستان و همراهان گرامی سلام:
به بهانه انتخاب شهید حبیبالله جوانمردی به عنوان «شهید شاخص استان خوزستان در سال ۱۴۰۳»، به امید خدا از امشب #کتاب_حبیب_خدا را با هم مطالعه میکنیم.
🔻با ما همراه باشید:
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
کوچه شهید
📚 #معرفی_کتاب | کتاب «حبیب خدا» خاطرات شهید شاخص استان خوزستان در سال ۱۴۰۳ 🔸#کتاب_حبیب_خدا خاطرات ش
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 مقدمه
📖 صفحه 7 و 8
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
▪️میخواهم به جای مقدّمه، کمی از خودم و شما انتقاد کنم. چرا؟ به خاطر تبعیضهایی که بعضی وقتها میگذاریم. بین کیها؟ بین کسانی که برترین افرادِ امّتِ رسولالله(صلیالله علیه وآله) بودهاند. شهدا را میگویم. هر گاه پیش من و شما نامی از شهید و شهادت برده میشود ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدّس میافتیم و از دیگر شهدا غافل میمانیم. گویی اینکه یادمان میرود شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعونوارِ پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آنها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادتطلبی را به شهدای دفاع مقدّس آموختند.
▫️حبیباللهِ قصّهیِ ما، زمانی که خیلیها نمیدانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت میکرد و بارها میگفت من محاسنم را بزرگ نگه میدارم تا روزی آن را به خونم رنگین کنم! آن روزها شاید خیلیها حرف حبیبالله را جدّی نمیگرفتند و نمیدانستند چه میگوید. حق هم داشتند البته. نوجوانی در جامعهای پر از فساد و گناه زندگی کند و آنگاه آرزوی شهادت داشته باشد! اما او خود به زیبایی برات شهادتش را از سالار شهیدان گرفته بود.
▪️بهبهانِ ما هزار و اندی شهید به اسلام تقدیم نموده؛ شهدایی کمنظیر و سردارانی بزرگ چون شهید بقایی، دقایقی، فنی، پیشبهار، صفریزاده، شمایلی، بهروزی و... و در این بین اولین شهید، حبیبالله است! نوجوانی شانزده ساله که الگویی شد برای نوجوانان و جوانان و بزرگسالان و پیران. او جا پای قاسم ابن الحسن(علیهالسلام) گذاشت و چه زیبا مرگ را در قالب احلی من العسل معنا کرد.
▫️کسانی که حبیبالله را میشناختند، میدانستند روزهای آخر عمرِ او با روزهای پیشینش بسیار فرق کرده بود. حبیبالله آشکارا سبک شده بود و آمادهیِ پرواز شده بود. ندایی الهی او را به شهادت و بهشت بشارت میداد و او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش، خبر از این واقعه می داد! به راستی او اگر آسمانی نبود چگونه میتوانست خبر از آسمانی شدن خود بدهد؟
▪️حبیباللهِ قصّهیِ ما رسیدن به مراحل عبودیّت را قدم به قدم طی کرد. او آسمانی به دنیا نیامده بود. زمینی بود. از جنس خودمان. تنها تفاوتش ناآرامیاش در رساندن پیام حق به دیگران بود و سپردنِ دل و جانش به معبود و معاملهای که با او کرده بود...
▫️کتاب حبیب خدا، سرگذشت حبیباللّهی است که سالها دوید و کوشید و رنج برد و در راه حق سختی کشید تا سرانجام نامش، هویّتش شد.
▪️ابتدا ما میخواستیم برای تهیهی نشریهای کوچک، چند خاطره از این شهید جمعآوری کنیم اما جذبهیِ خاطرات حبیبالله، پایِ ما را به وادیِ این کتاب کشاند. این کتاب حاصل حدود هفتاد ساعت مصاحبه است که البته به دلیل حجیم شدن، مجبور به حذف تعداد زیادی از خاطرات شدیم. اما همین اندازه هم شاید بتواند شمّهای از گوهرِ وجود حبیبالله را بشناساند. انشاءالله.
▫️در پایان از خانوادهیِ محترم شهید و راویانی که قبول زحمت کردند و یار و یاورمان شدند تشکر و قدردانی میکنیم. همچنین از خواهران محترمی که با تلاش صادقانه، زحمت تبدیل فایلهای صوتی به نوشتار را کشیدند و نیز سایر عزیزانی که ما را در چاپ این اثر یاری دادند سپاسگزاریم.
▪️امیدواریم که این شهید عزیز و سایر شهدای بزرگ، شفیع ما در روز قیامت باشند. انشاءالله.
▫️گروه فرهنگی
سردار شهید دکتر مجید بقایی
شهرستان بهبهان
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
📖 صفحه 9 و 10
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸سه چهار ماهی مانده بود که حبیبالله به دنیا بیاید. سرش باردار بودم. تو همان ایام یک روز سیدِ با وجاهتی گذرش افتاد به کوچهیِ ما و از آنجا عبور کرد. آن موقع من جوان بودم و هنوز سن و سال زیادی نداشتم.
🔸سید آمد و آمد و از کنار من رد شد. غریبه بود. نمیشناختمش. اما بهش میآمد آدم با سواد و ملّایی باشد. در حالی که داشت میرفت، یک لحظه متوجه من شد. ایستاد. سرش را برگرداند طرفم. نگاهی به من کرد و آرام آرام آمد سمتم. رو کرد بهم و گفت: خانم. شما یک بچه در راه داری. پسر است. اسمش را حبیبالله بگذار! جا خوردم. تعجب سرا پای وجودم را فراگرفت. سید در حالی که سرش را پایین انداخته بود، تأملی کرد و دوباره گفت: خانم. قدر این پسر را بدان. او در این جهان زیاد نمیماند و زود از دنیا می رود. اما در همین عمر کوتاه، انسان بزرگ و والامقامی میشود!
🔸سید این را به من گفت و رفت. من هاج و واج خیره شده بودم به آن سید و همینطور داشتم بهش نگاه میکردم. از تعجب زبانم بند آمده بود. دلم لرزید. نگاهی به آسمان کردم و توی دلم گفتم: خدایا. بچهام را به دست تو میسپارم. هر چه تو بخواهی.
🔸از ۱۵ شهریور ۱۳۴۱ که حبیباللهِ من به دنیا آمد، مدام حرفهای آن سید جلوی نظرم میآمد و قلبم را میلرزاند. همیشه میترسیدم. مدام در هول و ولایِ این بودم که مبادا برای حبیبالله اتفاقی بیفتد یا حادثهای برایش رخ بدهد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
🔸حبیبالله که کمی بزرگ شد، دو سه بار حوادثی برایش اتفاق افتاد که نزدیک بود تلف شود. اما درست همان موقع انگار دستی از غیب میآمد و او را از آن نوع مرگ نجات میداد.
🔸یک بار رفته بود پشت بامِ خانه. همهی ما پایین توی حیاط بودیم. یکدفعه نمیدانم چه شد که تعادلش را از دست داد و از آن بالا سقوط کرد پایین. آن هم از ناحیه ی سر! خُب، معلوم است دیگر انسان چه بلایی سرش میآید! اما دست تقدیر و لطف خدا را ببین. درحالیکه حبیبالله داشت از آن بالا به پایین میافتاد، یکباره برخورد کرد به طنابی که برای خشک شدن لباسها از این سر تا آن سرِ حیاط گیر کرده بودیم. این طناب چنان سرعتِ حبیبالله را گرفت که با ضربت خیلی کمی به زمین افتاد و فقط مقداری سرش زخمی شد. انگار که این طناب مأمور نجات جان او بود. و خلاصه از این قِسم جریانها که چندین بار در کودکی و نوجوانی برایش پیش آمده بود و هر بار دست تقدیر، او را از آن حوادث نجات میداد.
🔸حبیبالله که بزرگ و بزرگتر می شد، حرفهای آن سید هم عینهو زنگی مدام توی گوشهایم میپیچید و هر کلمهاش انگار هزار سؤال در ذهنم ایجاد میکرد. عمر کوتاه حبیبالله!... بزرگ و والامقام شدنش!...
🔸تا آن موقع هیچ چیزی از حرفهای آن سید دستگیرم نشده بود. ۲۳ مرداد ۱۳۵۷ که حبیبالله به شهادت رسید، تازه متوجه تعبیر حرفهای آن روزِ آن سید شدم.
🔸تعبیری که شاید هیچ وقت نمیتوانستم حدس بزنم. حبيباللهِ من در نوجوانی لباس زیبای شهادت را پوشید؛ در این دنیا والامقام شد و در آن دنیا هم برای همیشه سر سفرهيِ روزيِ پروردگارش نشست.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 پدر معنوی
(شمسالله جوانمردی، برادر شهید)
📖 صفحه 11 و 12
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹پدر ما از زمانی که کودک بود و هنوز سن و سالی نداشت، سختیها و زجرهای زیادی را دید و با آنها دست و پنجه نرم کرد. مادر بزرگم، او و عمویم را با مشقّت و خونِ دل بزرگ کرد. بعضی وقتها که خودم و حبیبالله و سایر اعضای خانواده دور پدرم جمع میشدیم و صحبت میرفت روی زمانهای قدیم، آقا جانم کمی از سختیهای دوران بچگی و نوجوانیاش برایمان میگفت که با شنیدنش دلمان خیلی برایش میسوخت.
🔹پدرم هشت سال بیشتر نداشته که آقا جانش مریضی سختی میگیرد و از دنیا میرود. هنوز بچه بوده که گرد و غبار یتیمی بر سرش مینشیند و طعم تلخ بیکسی و بیپناهی را حس میکند. هیچ کسی هم آن روزها نبوده که سرپرستشان شود و آنها را زیر پر و بال خودش بگیرد.
🔹برای همین، فقر و نداری با همهیِ وجود پا توی زندگیشان میگذارد و آنها را تا لبهیِ پرتگاه میکشاند. تنها راه چارهشان این بود که پدرم برود کار کند و جان بکَند و ذرهای پول در بیاورد تا خانوادهاش، دستشان پیش این و آن دراز نباشد.
🔹پدرم خودش میگفت: هشت سالم بود که کلّهیِ صبح مادرم مرا از خواب بیدار میکرد و من با سختی و بیحالی از خانه خارج میشدم و میرفتم دنبال کارگری و عملگی!
🔹همهیِ هم سن و سالهایم توی کوچه و محل داشتند بازی میکردند و میخندیدند و دوران بچگیشان را میگذراندند و من در حالیکه دوست داشتم یک ثانیه به جای آنها باشم، باید میرفتم و عرق میریختم تا خرج خودم و مادرم و برادر کوچکم که فقط سه ماهش بود را در بیاورم!
🔹آن بنّایی که پیشش کار میکردم و آن کارگرهایی که شاگردش بودند، همهشان با تعجب و چشمهای گردشده نگاهم میکردند که این پسر بچه اینجا چه میکند! چرا آمده کارگری! چرا دنبال بازیاش نمیرود!
🔹اما پدرم مجبور بود این داروی تلخ را بخورد و خودش را از کودکی در گردباد سختی بیندازد. پدرم به همین صورت شد مرد خانهیِ مادرش و پدری برای برادر کوچکش.
🔹هر خرجی که داشتند به عهدهی او بود و هر کاری هم که در نظر داشتند او باید برایشان انجام میداد. پدرم همینطور این زندگی را با سختی و خونِ دل چرخاند و چرخاند تا توانست گلیمشان را از آب بکشد بیرون. خاطراتی که آقا جانم از سختیها و مشقّات دوران کودکیاش برایمان میگفت خیلی ما را متأثر میکرد و دلمان را میسوزاند؛ مخصوصاً حبیبالله.
🔹به دلیل اینکه او برادرِ بزرگ خانه بود و ارتباطش با پدرم بیشتر از همهیِ ما بود. یک جورهایی انگار مَحرم اسرار هم بودند و رفیق یکدیگر. برای همین حبیبالله خیلی از پدرم الگو میگرفت و احساس میکرد باید همانند پدرم که بالای سر خانوادهاش بود، او هم بالای سرِ ماها باشد؛ چون پدرم خارج از بهبهان کار و بنّایی میکرد و گاهگاهی به شهر میآمد و برای همین نمیتوانست خیلی روی تربیت و معنویت ما وقت بگذارد.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
↶【 به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/koocheyeshahid
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 ادامه خاطره پدر معنوی
📖 صفحه 12 تا 14
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸با نبودنِ پدر توی بهبهان، همهی کارها افتاد روی دوش حبیبالله که باید به ما سه چهار برادر میرسید و خوب تربیتمان میکرد؛ آن هم چه زمانی! زمانی که رژیم شاه داشت مردم را دستهدسته به سوی گناه و فرهنگ غربی و شیطانی میبرد.
🔸آن ایام اگر تلویزیون را لحظهای روشن میکردی، همه جور صحنههای زننده و غیراخلاقی چشمانت را پر میکرد. فیلمهای شرمآور و قبیحی که با هدف منحرف کردن جوانان ساخته میشد.
🔸توی خیابان که پا میگذاشتی، دخترها با سرهای باز و دامنهای کوتاه و لباسهای نیمهعریان در برابرت ظاهر میشدند و پسرها هم تشنهیِ چنین شکارهایی بودند.
🔸سینماها را دیگر نگو. فیلمی به جز محتواهای جنسی و فحشا پخش نمیکردند و خیلی از جوانها هم مینشستند پای دیدنشان. کابارهها برپا بود و رونق داشت. روزنامهها و مجلات پر بود از تصاویر مستهجن بازیگرها و خوانندهها و کی و کی.
🔸قمار و قمارخانهها برو بیایی داشت. آهنگهای مبتذل و اشعار وقیح از همه جا به گوش میرسید. غربزدگی جزء خونِ خیلیها شده بود. مشروبفروشیها خوب میفروختند و عدهای از مردم هم خوب میخریدند. تریاک و اینجور چیزها را به صورت کوپنی توی داروخانهها میدادند.
🔸مساجد خلوت بود و معمولاً هم پیرمردها در آن نماز میخواندند نه جوانها. خلاصه اینکه دین به کلی تعطیل شده بود.
🔸توی این اوضاعِ از جهنم بدتر که ممکن بود هر آن پای ما بلغزد و توی درّهیِ گناه بیفتیم، این حبیبالله بود که چهارچشمی حواسمان را داشت. اگر ذرهای میخواستیم مسیر انحرافی برویم، مینشاندمان یک گوشه و آرامآرام با ما صحبت و نصیحتمان میکرد.
🔸آنقدر زیبا و دوستداشتنی راهنماییات میکرد که حظّ میکردی. خودت داوطلبانه کار اشتباه را میگذاشتی کنار و مسیر درست را انتخاب میکردی.
🔸خودش همیشه جایش توی مسجد بود. میرفت و مینشست پای منبر روحانیون؛ اخلاق یاد میگرفت. قرآن و نهجالبلاغه و خطبههای امیرالمؤمنین علیهالسّلام را یاد میگرفت. احکام یاد میگرفت. با مبانی دین آشنا میشد. بعد میآمد خانه و همهیِ آن چیزهایی را که یاد گرفته بود توی خانه به ما یاد میداد و همهاش را هم عملاً پیاده میکرد. انگار طلبهای بود که از طرف حوزه او را به خانهیِ ما اعزام کرده بودند برای تبلیغ. حواسش دقیق به کارهای ما بود؛ به نمازمان، روزهمان، رفتارمان، گفتارمان، نگاههایمان، دوست و رفیقهایمان و خلاصه همه چیزمان.
🔸خودش که نمازش را قبل از رفتن به مدرسه شروع کرد. روزهاش را هم یک سال بعد؛ حتی اگر سحری هم بیدارش نمیکردند. به همین حساسیت و با هزار درجه مهربانی، دلش میخواست ما هم همینطور شویم.
🔸بعضی موقعها با خودم فکر میکنم واقعاً اگر حبیبالله مثل یک پدر بالا سر ما نبود، آیا ممکن نبود ما مسیر دیگری را انتخاب میکردیم و مثل خیلی جوانها به راه دیگری میرفتیم؟!
🔸برای همین من و برادرهایم در کنار پدرمان احساس میکردیم یک پدر دیگر هم داریم؛ پدری که ابتدا معنویت را از خودش شروع کرد، بعد به ما آموخت، بعد به آشنایان و دوستان و سر آخر هم با خون خودش به همگان. به آنهایی که دلشان میخواهد حبیبالله را در این دوره و زمان پدر معنوی خود بدانند و با الگو گرفتن از خاطراتش، او را سرمشق خودشان قرار دهند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 من و حبیبالله (رحمان سروری)
📖 صفحه 15 و 16
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹من و حبیبالله از بچگی با هم بودیم؛ در کوچه، مدرسه، خانه، همه جا. کمی که بزرگ شدیم در تظاهراتها، مبارزات، سخنرانیها و خلاصه فعالیتهای علیه رژیم باز در کنارِ هم بودیم و نفس به نفسِ یکدیگر.
🔹هر جا او میرفت من هم بودم و هر جا من میرفتم او هم بود. انگار یک روح بودیم در دو بدن.
🔹من یک سالی از حبیبالله بزرگتر بودم. به همین خاطر یک سالی هم در درس از او جلوتر بودم. دوران تحصیل، مقداریاش را او در یک مدرسه بود و من در مدرسهای دیگر.
🔹مقداریاش را هم هر دو در یک مدرسه بودیم اما کلاسهامان از هم جدا بود. با اینکه آن اواخر هر دو در یک مدرسه بودیم، اما باز احساس خلأ زیادی میکردم. من میخواستم در کلاسِ حبیبالله و در کنار او باشم، اما تفاوت سنیمان باعث میشد که من نتوانم به هدفم برسم.
🔹تنها یک راه داشتم؛ آن هم اینکه خودم را یک سال مردود کنم تا حبیبالله در سال آینده به من برسد و ما همکلاسی شویم!!
🔹از دیدِ همه، این کار منطقی و عاقلانه نبود. اما علاقهیِ من به حبیبالله اینجور چیزها را نمیشناخت. من این کار را کردم و به همین خاطر توبیخ و تنبیه شدم و حتی کتک خوردم. اما به نظرم میارزید.
🔹یک سال در کنارِ حبیبالله بودن و سرِ یک میز با او نشستن، چیزی نبود که بتوانم به راحتی از آن بگذرم.
🔹خودِ حبیبالله وقتی این مسئله را فهمید، ناراحت شد و با من برخورد کرد. گفت: رحمان این کار رو نکن. خودت رو از درس و مدرسه عقب ننداز. اما من نمیتوانستم.
🔹واقعاً آن یک سال عقب ماندن در ازایِ یک سال با حبیبالله بودن، ارزشش را داشت.
🔹بگذریم از اینکه من با وفایی کردم و او بیوفایی. من یک سال خودم را مردود کردم تا او بهم برسد. اما او همان سال مرا تنها گذاشت و رفت!
🔹رفت به جایی که من دیگر هیچگاه نمیتوانم به او برسم. نه به او و نه به گردِ پایش. او در اعلی علیّین است و من در این دنیای بیارزش. تنها چیزی که میتواند تسکینم بدهد یادش است و بازگو کردنِ خاطراتش.
🔹خاطراتی که از لحظهبهلحظهیِ با او بودن دارم. شاید وقتی جلوتر برویم، تعجب کنید که من این همه خاطره از او دارم.
🔹اما جای تعجب نیست. او خود گوهرِ نابی بود که به هر مکان پا میگذاشت از خودش خاطره و درس به جای میگذاشت تا راه و رسم الهی را به همه بیاموزد.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
↶【 به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/koocheyeshahid
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 احتیاط (رحمان سروری)
📖 صفحه 17 و 18
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸یکی از خانمهای محل دختر به دنیا آورده بود. خودش و شوهرش و بچههایش آدمهای درست و حسابی نبودند و مقداری غَل و غَش داشتند. خانوادتاً از امام خمینی و روحانیت بیزار بودند و سنگ شاه و رژیمش را به سینه می زدند. با اینکه از دختر خوششان نمیآمد، اما نمیدانم چطور شد و کی زد پسِ کلّهشان که آمدند و تو محل شیرینی پخش کردند.
🔸آن روز خودم و حبیبالله توی کوچه ایستاده بودیم. یکی از افراد همان خانه آمد و برای ما شیرینی آورد. تا تعارف کرد به من، سریع دست دراز کردم و یکی برداشتم و گذاشتم توی دهانم. به حبیبالله که تعارف کرد چیزی بر نداشت. به نشانهیِ میلی ندارم و ممنون، سری تکان داد و بعد هم آن طرف رفت.
🔸او که رفت حبیبالله نگاهی بهم انداخت و گفت: رحمان. برا چی شیرینی برداشتی؟! گفتم: مگه مشکلی داره؟ بچهشون به دنیا اومده دیگه. انگار ازم انتظار نداشت این حرف را بزنم. گفت: بچه به دنیا اومده که به دنیا اومده. بهش میگفتی مبارک باشه. من میگم چرا شیرینی برداشتی؟!
🔸ندانستم منظورش چیست. گفت: رحمان. این یارو رو که خودت میشناسی. مخالف صد در صدِ امام خمینیه. خیلی هم آدم مشکلداریه. احتمال ندادی کسی که اینجوریه، ممکنه حلال و حروم نکنه و اموالش مخلوط به حرام باشه؟! لحظهای فکر کردم و گفتم: چرا. احتمالش هست. گفت: پس از این به بعد دست به مالی که شبههناکه نزن. مطمئن باش در جان و روح و اعمالت تأثیر می ذاره!
🔸یک بار هم عدهای از اهالی محل پول گذاشته بودند روی هم و توی یک دیگ بزرگ، آش شلهقلمکار درست کرده بودند. همهیِ همسایهها هم میآمدند توی کوچه و کاسهشان را پر از آش میکردند.
🔸بوی آش، کوچه و محله را حسابی برداشته بود. آدم خودبهخود دهانش آب میافتاد. من هم تا بو بردم توی محله چه خبر است، کاسهای برداشتم و سریع رفتم که از قافله عقب نمانم. توی کوچه که آمدم حبیبالله را دیدم. با خودم گفتم حتماً حبیبالله هم حسابی هوس خوردن کرده.
🔸همینطور که از کنارش رد شدم گفتم: حبیبالله. همینجا وایسا. الان برا هر دومون آش میارم که بزنیم تو رگ. رفتم و کاسهام را پر کردم و آمدم سمت حبیبالله. نگاهی به من کرد و نگاهی به آنچه توی دستم بود.
🔸چون با هم خیلی پسر خاله بودیم و میدانست ظرفیتش را دارم و ناراحت نمیشوم، کاسه را از دستم گرفت و رفت آن را توی دیگ بزرگ ریخت. با تعجب نگاهش کردم. آرام گفتم: چرا آشها رو ریختی تو دیگ حبیبالله؟ گفت: رحمان. همهی همسایهها روی هم پول گذاشتهاند برا این آش. یکی و دو تا خونواده نیست که بدونیم کیا هستن. احتمالش هست بعضی از اونها پولهاشون مشکلدار باشه و حلال و پاک نباشه. اونوقت اگه بخوای اون رو بخوری، شکمت میشه جای مال حرام. خودت اینجوری دوست داری؟
🔸یک لحظه رفتم توی نخِ حرفهاش. سبک سنگینش کردم. راست میگفت. بعضی از همسایهها، واقعاً توی قید و بند حلال و حرام نبودند و پولهایشان شبههناک بود. حق را به حبیبالله دادم. هر دو از خوردن آش صرف نظر کردیم.
🔸حالا که فکر میکنم میبینم حبیبالله مراحل تکاملش در این دنیا را یکشبه پشت سر نگذاشت. پلهبهپله طی کرد. اولین پلهاش هم احتیاط کردن در خوردن مالی بود که شبههناک باشد.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 خمس (رحمان سروری)
📖 صفحه 19 و 20
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹تابستان که میشد و از درس و مدرسه فارغ میشدیم، خودم و حبیبالله با هم میرفتیم کارگری. از صبح تا عصر.
🔹در کنار ما دو سه نفر دیگر هم کار میکردند که چون سنشان از ما بیشتر بود، بنّا به آنها روزی هجده قران میداد و به ما دو قران! با این حال اما بیشتر روزها میرفتیم و کارگری میکردیم.
🔹حبیبالله مقدار کمی از پولهایش را خرج خودش میکرد و مقدار زیادیاش را کنار میگذاشت و خرج فقیر فقرا میکرد.
🔹یک روز وقتی کارمان تمام شد و داشتیم میرفتیم خانه، حبیبالله به من گفت: راستی رحمان. ما که داریم میریم کار میکنیم و پول درمیاریم، پس تکلیف خمسِ پولهامون چی میشه؟!
🔹گفتم: چیچی؟ خمس؟! اگر بگویم این واژه آن موقعها برایم یک واژهیِ عجیب و غریب بود گزافه نگفتهام.
🔹حبیبالله گفت: آره خمس. یعنی باید یک پنجمِ پولمون رو جدا کنیم و در راه دین بپردازیم؛ و الّا مالمون حرامه. فرقی با مالِ دزدی نداره.
🔹حقیقتش من وقتی صحبت خمس و اینجور چیزها را شنیدم، کمی سختم بود بپذیرم. سن و سال زیادی نداشتم و دلم میخواست همهیِ پولهایم را خوردنی و هَلههوله بخرم و کیفش را بکنم. با این وجود گفتم: باشه.
🔹رفتیم مسجد. نماز اول را که خواندیم حبیبالله رفت جلو پیش امام جماعت.
🔹گفت: ببخشید حاج آقا. من بعضی روزها میرم کارگری و بهم یه مقدار پول میدن. خواستم ببینم خمسش چقدر میشه که پرداخت کنم؟!
🔹روحانی مسجد که مشغول گفتن ذکر مستحبّی بود، سرش را چرخاند و نگاهی به حبیبالله کرد. چشمانش از تعجب گرد شد و ابروهایش بیاختیار بالا رفت.
🔹گفت: تو میخوای خمس بدی پسرجون؟! تو که سن و سالی نداری. حبیبالله گفت: ولی پرداخت کردن حقِ الهی بزرگ و کوچیک نمیشناسه. روحانی جا خورد. حسابی تعجب کرد. تا آن موقع فقط افرادِ سن و سالدار پیشش آمده بودند برای خمس.
🔹سری تکان داد و بعد خمسِ حبیبالله را از او گرفت. از آن سال که حبیبالله دوازده سیزده سالش بود، هر سال میرفت پیش این روحانی و خمسش را پرداخت میکرد. با اینکه هنوز هیچ چیزی بر او واجب نشده بود!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
↶【 به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/koocheyeshahid
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 نماز اول وقت (یکی از دوستان شهید)
📖 صفحه 21
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸ظهر توی مدرسه مسابقهیِ هندبال داشتیم. تیم زرنگی هم رقیبمان بود. ما در قیاس با آنها پایین بودیم.
🔸خودم و حبیبالله و چند نفری از بچهها که توی یک تیم بودیم، از خانه راه افتادیم و رفتیم سمت مدرسه.
🔸دیگر دمدمای ظهر بود. دیدم حبیبالله مسیرش را کج کرد و خواست از راهی دیگر برود. گفتم: حبیبالله. چرا از این سمت میری؟ مدرسه از اون طرفه. گفت: میدونم. ولی الان موقعِ نمازه؛ نماز اول وقت. گفتم: بابا مسابقه داریم. دیر میشه. گفت: مطمئن باش نماز اول وقت تو همه چیز برکت میندازه. میایید اول بریم مسجد نماز بخونیم بعد بریم مدرسه؟
🔸جوری با مهربانی از نماز اول وقت و برکتش برای ما حرف زد که همه مشتاق شدیم برویم مسجد و نمازمان را بخوانیم.
🔸رفتیم مسجدی که آن نزدیکی بود. نمازمان را خواندیم و بعد راه افتادیم سمت مدرسه.
🔸مسابقه شروع شد. معلم ورزش هم داور بود. ما آن بازی را در کمال ناباوری توانستیم ببریم و برنده شویم.
🔸مسابقه که تمام شد، بچههای آن تیم آمدند پیشمان و گفتند: شما چطوری تونستید از ما ببرید؟! ما که از شما خیلی قویتر بودیم. نگاهی کردیم به حبیبالله و بعد نگاهی به یکدیگر. گفتیم: به برکت نماز اول وقت!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 روزنامه دیواری (یکی از دوستان شهید)
📖 صفحه 21 و 22
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹دورهیِ راهنمایی یک گروه توی مدرسهمان بود که روزنامه دیواری تهیه میکرد و میچسباند در سالن مدرسه تا بچهها بخوانند.
🔹روزنامه دیواری، بخشهای مختلفی داشت که هر قسمتش را یکی از بچهها انجام میداد؛ یکی مطلب علمی میزد، یکی جدول، یکی چیستان، یکی لطیفه، چه میدانم. بعضیها هم یک چیزهای آبکی و الکیپلکی مینوشتند و میخواستند فقط قسمتشان را سیاه کرده باشند. هر کسی نوشتهاش بستگی داشت به اینکه به چه چیزی علاقه دارد و دغدغهی ذهنیاش چیست.
🔹ستونی که دستِ حبیبالله بود همیشه مقالات مذهبی در آن نوشته میشد که برگرفته شده بود از کتابهای علما و بزرگان. موضوعش هم معمولاً گناهانی بود که آن موقعها در جامعه انجام میگرفت و هیچ کس هم برای از بین رفتنش تره خرد نمیکرد. مقیّد هم بود بالای مطالبش حتماً یک حدیث از پیامبر (صلیالله علیه وآله) یا یکی از ائمّهی اطهار (علیهما السلام) بنویسد.
🔹کسی اگر از بیرونِ مدرسه میآمد و روزنامهی دیواری را نگاه میکرد میفهمید در بین تهیهکنندگانش، یکی فضای ذهنیاش با بقیه فرق دارد. یکی دغدغههایش چیز دیگری است. یکی متفاوت از دیگران فکر میکند. خیلی از بچههای مدرسه هم عشقشان ستون حبیبالله بود و علاقهیِ خیلی زیادی به مطالبش داشتند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
↶【 به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/koocheyeshahid
کوچه شهید
📚 #کتاب_حبیب_خدا خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی {{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}} شهیـــد شـاخـص
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 کُشتی (رحمان سروری)
📖 صفحه 23 و 24
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸قرار بود مسابقات بزرگ کُشتی بین شهرهای استان برگزار شود. بنا بود از بهبهان هم چهار نفر بروند.
🔸سه نفر انتخاب شده بودند و فقط یک نفر دیگر باقی مانده بود. قرار بود مسابقهای بین حبیبالله و یک نوجوان دیگر برگزار شود و هر کدام از آنان که پیروز شد به عنوان نفر چهارم راهی مسابقات شود.
🔸آن نوجوان هم چون نمیخواهم فامیلش را ذکر کنم، اسمش را میگذارم آقای گنجی.
🔸این بندهیِ خدا خیلی دلش میخواست انتخاب شود و به عنوان نفر چهارم به مسابقات برود. آنقدر زیاد که خودش را به هر آب و آتشی میزد.
🔸حبیبالله هم این را خوب میدانست. روز مسابقه همه توی سالن جمع شده بودند که ببینند چهارمین منتخب برای مسابقات استانی کیست.
🔸حبیبالله و آقای گنجی رفتند روی تشک. کشتی که شروع شد، هر دو با هم گلاویز شدند. آقای گنجی هر چه فوت و فن بلد بود را انجام میداد تا بتواند امتیاز بگیرد.
🔸در مقابل حبیبالله خیلی سرد و سور کشتی میگرفت. اصلاً انگارنهانگار آن حبیباللّهی بود که همیشه فرز و چابک بود. حین کشتی دست برد تا زیر یک خَمِ گنجی را بگیرد و او را بلند کند. علیالقاعده باید این حرکت و فن، سریع و در یک چشم به هم زدن انجام بگیرد. اما حبیبالله آنقدر این کار را با تأخیر انجام داد که کاملاً معلوم بود کاسهای زیر نیم کاسه است.
🔸با خودم گفتم این پسر چرا امروز دارد اینطور کشتی میگیرد! چرا اینقدر سست و بیحال است!
🔸سر آخر هم گنجی از سرد و سور بازیِ حبیبالله استفاده کرد و او را ضربهفنی کرد و شکستش داد.
🔸مسابقه که تمام شد با حالت ناراحتی رفتم پیش حبیبالله و با کمی تندی گفتم: معلوم هست داشتی چی کار میکردی روی تشک؟ چرا اینطوری مسابقه دادی؟
🔸هیچ نگفت. فقط به من گفت: حق اون بود بره برا مسابقه. اما من میدانستم که او عمداً اینطور کشتی گرفته تا شکست بخورد و گنجی برای مسابقه راهی استان شود؛ چون قبلاً هرچند بار که حبیبالله و گنجی توی سالن با هم کشتی میگرفتند، حبیبالله، گنجی را به راحتی زمین میزد و شکستش میداد. اما درست در روز مسابقه در برابر او شکست خورد!
🔸آن بندهی خدا هم بعد از آن مسابقه رفت استان و نتیجهای هم نگرفت و برگشت. موقعی که آمد به حبیبالله گفت: جوانمردی. حقیقتش این حقِّ تو بود که میرفتی برا مسابقات. تو از من بهتر بودی.
🔸انگار خودش فهمیده بود حبیبالله به خاطرِ او، خودش را به شکست داده است.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 کارآفرین (رحمان سروری)
📖 صفحه 25 و 26
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹وضعیت مالیِ خانوادهیِ ما زیاد تعریفی نداشت. واقعاً خیلی از مواقع به زور چرخِ زندگیمان میچرخید. برای همین من مجبور بودم تابستانها با حبیبالله بروم کارگری تا حداقل دستم توی جیب خودم باشد و از پدرم چیزی نخواهم.
🔹در کنارِ کارگری، چون داییهای من لحافدوز بودند، بگویی نگویی من هم چیزهایی سرم میشد و هر چند وقت یکبار مینشستم پایِ دوختن. اما با شروع سال تحصیلی، دیگر کار و بارم میلنگید و باید کارگری و لحافدوزی که جسته گریخته انجامش میدادم را تعطیل میکردم و باز با سختی کنار میآمدم.
🔹تو ایّام سال تحصیلی، یک بار حبیبالله آمد پیشم و گفت: رحمان. بیا شبها که بیکار میشی مقداری لحاف بدوز. گفتم: اصلاً دل و دماغش رو ندارم حبیبالله. گفت: رحمان. مگه وضعیت زندگیتون رو نمیبینی؟ تو باید بتونی گلیمت رو از آب بکشی بیرون. باید روی پای خودت بایستی.
🔹بعد گفت: اصلاً شبها خودم میام پیشت میشینم تا کار کنی. اینجوری حوصلهات هم سر نمیره. قبول کردم. از آن روز به بعد پس از خواندنِ درسهایم، شب مینشستم پای دوختنِ لحاف.
🔹همهی آن شبها، حبیبالله کارهایش را رها میکرد و میآمد خانهمان. مینشست کنارم و من هم مشغول میشدم به کار. با من حرف میزد. میگفتیم و میخندیدیم. اینطوری هم حوصلهام سر نمیرفت و هم خوابم نمیآمد و هم روحیه میگرفتم.
🔹برای همین بعضی شبها که قرار بود یک ساعت کار کنم، به سه چهار ساعت تبدیل میشد. هر وقت که میخواستم کارم را تمام کنم و بلند شوم حبیبالله میگفت: رحمان. فقط همین قسمت رو بدوز، بعد بلند شو. آن قسمت را که تمام میکردم، دوباره میگفت: رحمان. همین آخری. این یکی رو هم بدوز... جوری دل میسوزاند که انگار پدرم بود.
🔹بعضی موقعها هم که ناخودآگاه سوزن میخورد به دستم و خون میآمد، به من میگفت: رحمان. خدا به این دستِ خونیِ تو برکت میندازه؛ چون کار کردن هم مثل نماز خوندن عبادته.
🔹واقعاً با این تشویقهای او، شارژِ شارژ میشدم. هنگامی هم که میخواستم لحافها را برای ادامهیِ کارهایش به خانهیِ داییام ببرم، نمیگذاشت. میگفت: تو بشین کارت رو بکن تا عقب نیفتی. من خودم میبرم.
🔹بلند میشد و خودش آنها را با دوچرخه میبرد که حتی یک بار هم محکم خورد زمین و خونی و زخمی شد.
🔹کار لحافدوزی توی خانهیِ ما کمکم به جایی رسید که مادرم هم آمد کمکم و او هم شد یک نیرویِ کاریِ دیگر. یعنی شدیم دو نفر که بکوب کار میکردیم و هر شبش هم گرمیِ کارگاهِ کوچک ما، حضور حبیبالله بود.
🔹رفتهرفته با کار کردنها به جایی رسیدم که توانستم خودم در آمدم را به صورت کامل در بیاورم و حتی به پدرم برای یک ریال هم چیزی نگویم. بعضی مواقع حتّی جوری میشد که میتوانستم کلّ خرجیِ خانه را خودم در بیاورم و با پولم زندگیمان را اداره کنم.
🔹همهیِ اینها را من مدیون لطف پروردگار بودم و یاریِ حبیبالله که اینطور تشویقم کرد و تا آخرش کنارم ماند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
↶【 به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 غذای شیطانی (رحمان سروری)
📖 صفحه 27 و 28
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸من و حبیبالله داشتیم از زیارت آقا امامزاده حیدر علیهالسّلام بر میگشتیم. توی خیابان مجاورش بودیم که چشممان خورد به خانهای که بالایش یک تابلو نصب شده بود و روی آن نوشته شده بود: بنیاد نیکوکاری والاحضرت، شاهدخت شمس پهلوی.
🔸روبهروی آن خانه ایستادیم و کنجکاوانه به آن خیره شدیم. یکدفعه چند آدم کت و شلواری و کراواتی آمدند جلو و در حالی که سعی میکردند خیلی تحویلمان بگیرند، به ما تعارف کردند که: بفرمایید داخل. بفرمایید. اینجا خانهیِ خودتان است. حزب رستاخیز مال همهیِ ملت است. تشریف بیاورید بالا و در این حزب ثبت نام کنید و ...
🔸خلاصه کلّهمان را خوردند. حبیبالله گفت برویم بالا سر و گوشی آب بدهیم. کنجکاوانه رفتیم توی خانه. مرد چهل و پنج، پنجاه سالهای پشت میزِ بزرگی نشسته بود و سه چهار جوان هم زیر دستش بودند و کارهایی که او میگفت را انجام میدادند.
🔸همهشان از این آدمهایی بودند که فکر میکردند با زدنِ کراوات، خیلی آدم حسابی میشوند. تا آن مردِ پشتِ میز چشمش به ما خورد، ذوقزده از جا بلند شد و گفت: آمدهاید در حزب رستاخیز ثبتنام کنید؟ بفرمایید. بفرمایید.
🔸بعد یکی از آن جوانهای دور و برش رفت و برای ما چای و کیک آورد تا بخوریم و نمکگیرشان بشویم و در نتیجه در حزب رستاخیز ثبتنام کنیم.
🔸تا آن جوان پذیرایی آورد و حبیبالله چشمش به چای و قند و کیک و مخلّفات افتاد، صورتش را برگرداند. دستم را گرفت و آرام کشید و مرا با خودش برد از خانه بیرون. حتی نگذاشت انگشتم هم به آن خوراکیها بخورد.
🔸حقیقتش من تا آن چای خوشرنگ و کیکِ خوشمزه را دیدم، دهانم حسابی آب افتاد. جوری که اگر حبیبالله مجال میداد، همهیِ آن خوردنیها را یک لقمهیِ چپ میکردم. اما حبیبالله انگار چیز دیگری را میدید. انگار چشمش افتاده بود به یک تکّه گوشت خوک!
🔸توی راه که داشتیم میآمدیم گفتم: حبیبالله. حالا ثبتنام هیچی. لااقل میذاشتی چای و کیک رو بخوریم. نگاهش را چرخاند طرفم و با قاطعیت گفت: رحمان! مراقب باش هیچوقت لب به غذای شیطانی نزنی. گفتم: غذای شیطانی؟! گفت: آره. غذای حزبی که نه کاری با خدا داره و نه با دین، غذای شیطانیه. نزدیک شدن به این حزبها یعنی نزدیک شدن به شیطان. مراقب باش. خیلی مراقب باش!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/3973775925Cfad60e0d49
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 حزب شیطانی (رحمان سروری)
📖 صفحه 28 تا 30
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹زنگ کلاس بود. معلم داشت درس میداد. درِ کلاس را زدند. معلم رفت و در را باز کرد. مدیر بود. به معلم گفت چند نفر آمدهاند و با بچهها کار دارند. معلم هم بله و چشمی گفت و از کلاس خارج شد.
🔹چند لحظه بعد سه آدم کراواتی آمدند توی کلاس. بعد از سلام و علیک و لبخندی تصنّعی، یکیشان رو کرد به ما و گفت: دانشآموزان عزیز. به دستور شاهنشاه پهلوی، حزبی تأسیس شده در کشور به نام حزب رستاخیز.
🔹من و حبیبالله نگاهی به هم کردیم و گفتیم: دوباره سر و کلّهیِ اینها پیدا شد. آن فرد ادامه داد: هر کسی تو این حزب ثبتنام کنه، آیندهی درخشانی داره و ما هم همه جوره به او کمک میکنیم و هر مشکلی داشته باشه برطرف میکنیم. قول هم میدیم مدرسه توجهِ ویژهای بهش داشته باشه.
🔹تا آن مرد این حرفها را گفت یکدفعه بین بچهها پِچپِچ شادی راه افتاد. هیچ کدام از بچهها نمیدانستند این حزب چی چی هست و کارش چیست و عضو شدن آنها در حزب یعنی چه.
🔹اما همین که آن وعده و وعیدها را شنیدند، دست و پایشان را گم کردند. آن کراواتیها هم هی میگفتند: بچهها آروم. آروم باشید. نوبتِ همهتون میرسه. از میز اول شروع میکنیم. شما آقایِ...
🔹خلاصه در و تخته خوب به هم خورده بودند. آن مردها شروع کردند به ثبتنام از بچهها و همینطور میزبهمیز جلو میرفتند.
🔹همه هم داشتند برای ثبتنام از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند. تا اینکه نوبت رسید به میز ما. همین که خواستند کاری انجام بدهند، یکدفعه زنگ تفریح خورد.
🔹یکی از آنها نگاهی به آن دو تای دیگر کرد و آرام گفت: ما بقی بچهها رو بذاریم برای زنگ بعد. ما این حرفشان را شنیدیم و فهمیدیم که انگار اینها نمیخواهند دست از سرمان بردارند و قرار است زنگ بعد هم برای تکمیل کارشان بیایند.
🔹از کلاس که زدیم بیرون و رفتیم تو حیاط، حبیبالله به من گفت: رحمان. باید از مدرسه فرار کنیم. باید بزنیم به چاک! گفتم: برای چی؟ گفت: اگه رفتیم کلاس، این سه نفر باز سر و کلهشون پیدا میشه و بخواهیم و نخواهیم اسم ما رو تو اون حزب مینویسن.
🔹بیخیالانه گفتم: حالا اسممون رو هم بنویسن. مگه چی میشه؟ ما که نمیخواهیم کاری براشون انجام بدیم و خدمتی بهشون کنیم.
🔹رو کرد بهم و گفت: اگه اسم ما بره تو لیست اون حزب، یعنی شریک شدهایم در همهیِ خیانتهایی که اینها دارن توی مملکت میکنن. یعنی دو سیاهی لشکر اضافه شده به این حزب که وابسته به شاهه و میخواد در برابر امام خمینی بایسته و بگه ما اینقدر جمعیت و طرفدار داریم!
🔹یک لحظه ماتم برد از این حرفها. فکر کجاها را که نکرده بود. گفتم: باشه. چون درِ مدرسه بسته بود و بچهها توی حیاط بودند، رفتیم کُنجی از دیوار مدرسه که کسی ما را نبیند. اینطرف و آنطرف را نگاه کردیم. دستمان را گرفتیم به دیوار و فِرز از آن بالا رفتیم و خودمان را انداختیم آنطرف دیوار.
🔹ثانیهای هم معطل نکردیم. سریع فرار کردیم. فردای آن روز که رفتیم مدرسه، هر دوی ما را احضار کردند دفتر. مدیر و ناظم با چشمهای کَنده و صورتی برافروخته شروع کردند به سین جیم کردنمان.
🔹با صدایی خشمآلود میگفتند: چرا دیروز از مدرسه فرار کردید؟! شما عمداً این کار را انجام دادید تا از ثبتنام در حزب رستاخیز در بروید!
🔹حسابی دستمان را خوانده بودند. اما ما هم کم نیاوردیم. حبیبالله جوری بهانه آورد و جوابهای زیرکانهای به مدیر و معاون داد، که نتوانستند به اندازهی دانهیِ نخودی هم علیه ما مدرک به دست بیاورند.
🔹با این وجود بو برده بودند چی تو کلّهیِ ما دو تا میگذرد. مجبور شدند ما را فرستادند کلاس؛ اما از آن پس چهارچشمی حواسشان بهمان بود و ما را می پاییدند تا بهانهای علیهمان پیدا کنند.
🔹از دفتر که بیرون آمدیم احساس سربلندی خاصی داشتیم. سربلندی از اینکه با فرارمان جزء سیاهی لشکر یک حزب شیطانی که مخالف امام خمینی و ولایت فقیه بود قرار نگرفته بودیم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 سینما (یکی از دوستان شهید)
📖 صفحه 31 و 32
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸آن موقعها توی سینما فیلمهای بسیار مبتذلی میگذاشتند و بعد هم دم باجهیِ فروش بلیت مینوشتند: ورود افراد زیر هجده سال ممنوع!
🔸هر وقت خودم و حبیبالله از کنار سینما میگذشتیم و او چشمش میخورد به این نوشته، حسابی به هم میریخت. میگفت: این آدمهای رذل عمداً مینویسن ورود افراد زیر هجده سال ممنوع که نوجوانها کنجکاو بشن و برن فیلم رو نگاه بکنن.
🔸واقعاً هم همین بود. وقتی فیلمی را اکران میکردند، سیلِ نوجوانها بود که سرازیر میشد سمت سینما. هیچ کس هم ممانعتی از ورودشان نمیکرد!
🔸البته آن موقعها چند باری خودم و حبیبالله رفتیم سینما؛ چون بعضاً فیلمهای استاندارد و بی غَل و غَشی هم میگذاشتند. با این وجود باز هم قبل از رفتن به سینما، حبیبالله فیلم را رصد میکرد تا مطمئن شود که مشکلی نداشته باشد.
🔸به این صورت که از قبل میرفتیم و توی خیابان منتظر میماندیم تا فیلم تمام شود و مردم از سینما بیرون بیایند. بعد حبیبالله میرفت پیش یک نفر و دربارهی فیلم از او میپرسید. داستانش چه بود؟ اختلاط زن و مرد داشت یا نه؟ حجاب زنها چه طور بود؟ تا ته و تویش را در نمیآورد و خیالش تخت نمیشد که فیلم سالم است، پا توی سینما نمیگذاشت.
🔸از هر کسی هم که میپرسید فیلم چهطوری بود و از این سؤالها، همه با تعجب نگاهش میکردند. حتی یادم هست یکدفعه آنقدر از یک جوانک از اینجور سؤالها پرسید که طرف از کوره در رفت و گفت: برو پی کارت ببینم! این سؤالات چرند و پرند دیگه چیه؟!
🔸فیلمهایی را هم که رفتیم و نگاهش کردیم چند تا بیشتر نبود. آن هم فیلمهایی که سرش به تنش میارزید. اسمهایش دقیقاً توی ذهنم نیست. اما یکیاش فیلم «گاو» بود؛ فیلمی که حتی امام خمینی بعد از انقلاب از آن تعریف و تمجید داد.
🔸یادم هست یکبار هم یکی از بچههای محل رفته بود سینما پای یک فیلم سراسر از ابتذال. از آن جوانکهایی بود که شبانهروز چشمش پر بود از گناه و نگاههای هوسآلود.
🔸نشسته بود پیش بچههای محل و داشت فیلم را برای آنها موبهمو تعریف میکرد. میخواست همهشان را بکشاند سینما و بنشاند پای آن فیلم. جوری هم با آب و تاب آن فیلم را تعریف میکرد که همهشان کنجکاو و مشتاق شده بودند که بروند و فیلم را ببینند.
🔸حبیبالله داشت از کنارشان میگذشت. فهمید جریان چیست و آن جوانک هرزه چه جور میخواهد پای آن نوجوانهای از همه جا بیخبر را به خانهیِ شیطان باز کند. مثل خیلی از انسانهای بیتفاوت که هیچ کاری به انحراف دیگران ندارند راهش را نکشید که برود.
🔸ایستاد. رفت طرفشان. شروع کرد با آنها صحبت کردن. کلی برایشان حرف زد و پدرانه نصیحتشان کرد. بعد هم بلند شد و رفت. آن چند نفر حسابی رفتند تو نخِ صحبتهای حبیبالله. خودشان از رفتن به سینما منصرف شدند. آن جوانک هم حسابی دماغش سوخت.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 نگاهِ اول (رحمان سروری)
📖 صفحه 32 و 33
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹به همراه خانوادهیِ حبیبالله و عدهای از همسایهها رفته بودیم روستای خارستان که نزدیکیهای بهبهان است. می خواستیم توی امامزادهیِ آنجا سفرهی نذری پهن کنیم و دعایی بخوانیم. خُب، بعضیها واقعاً برای این کار خیر آمده بودند؛ بعضیها هم برای خوشگذرانی و گشت و گذار.
🔹از کنارهیِ آن روستا رودخانهای رد میشد که مردها معمولاً میرفتند توی آن و شنا میکردند. دورتادورِ آنجا هم بیشه بود و درخت.
🔹من و حبیبالله آمده بودیم که نزدیکیهای رودخانه قدمی بزنیم. حینی که داشتیم راه میرفتیم دیدیم چند تا دختربچه که به سن تکلیف رسیده بودند، دارند توی آب ورجه وورجه میکنند و آببازی میکنند. یکی دو تا زن هم کنارشان بودند که آنها هم داشتند همین کار را میکردند و روی یکدیگر آب میریختند. کلاً صحنهیِ بد و ناجوری بود؛ چون هر مردی از آنجا رد میشد ممکن بود آن دخترها و خانمها را ببیند.
🔹حبیبالله که آن زنها را توی آب دید، حسابی غیرتی شد. رفت جلو و به آنها تشر زد و نهیبشان داد تا از آب بیایند بیرون. کاملاً هم حواسش بود که در حال تذکر دادن، چشمش به آنها نیفتد. خانمها و دخترها که تذکر حبیبالله را شنیدند از کنارههای رودخانه آمدند بیرون و دیگر به کارشان ادامه ندادند. ما هم به رفتنمان ادامه دادیم. کمی که رفتیم جلوتر، بیاختیار چشممان به صحنهای بسیار ناهنجار افتاد.
🔹دو تا خانم که هیچ روسری نداشتند و سر و گردنشان برهنه بود، کاملاً رفته بودند توی آب و داشتند مثل مردها شنا میکردند! انگار که بیحیایی و بیعفتی را با پوست قورت داده بودند. صحنهاش آنقدر زننده بود که انسان شرمش میآید بگوید!
🔹حبیبالله تا چشمش خورد به آنها خشکش زد. در طول یکی دو ثانیه سریع نگاهش را برگرداند. حس میکرد شیطان وسط رودخانه ایستاده و دارد با کمان، تیرهای زهرآلود را به سویش پرتاب میکند. از خشم میخواست منفجر شود. اصلاً هم به صلاح نبود که بخواهد برود و نهی از منکر کند؛ چون زنندگی صحنهاش آنقدر زیاد بود که امر به معروف کردن ملازم میشد با گناه کردن.
🔹یکدفعه از تهِ دل فریاد زد: خدا... خدا... و از شدت ناراحتی خودش را محکم به زمین کوبید. بعد بلند شد و سریع راهش را کج کرد و از رودخانه فاصله گرفت. من هم رفتم دنبالش. دیگر اصلاً به حال خودش نبود. احساس میکرد گناهبارترین فردِ روی زمین شده. دستانش را بلند میکرد و هی توی صورتش میزد و میگفت: کور بشه این چشمها که نامحرم ببینه. کور بشه این چشمها... آنقدر حالش دگرگون شده بود که قابل وصف نیست. مستقیم رفت توی امامزادهیِ روستا. همینطور دور ضریح میگردید و توبه میکرد و گریه میکرد. اشکهایش تندتند میریخت پایین.
🔹آنقدر منقلب شده بود که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد داغ عزیزی را دیده. اگر به هر کس میگفتم اینها همهاش به خاطر نگاهِ سهوی و نگاهِ اول بوده، باور نمیکرد. الان هم شاید بعضیها باور نکنند. خصوصاً بعضیهایی که این روزها تو خیابانها میچرخند و به دنبال طعمهای به نام زنان و دخترانِ بزک کرده، برای چشمچرانیشان میگردند!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 برخورد صحیح (رحمان سروری)
📖 صفحه 35 تا 37
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸آن موقعها بین بچه مدرسهایها تشکیلاتی بود به نام پیشاهنگی. مهارتهایی مثل نحوهی اردو زدن، نکات بهداشتی، نقاشی، حرکات ورزشی، کمکهای اولیه، سرود و اینجور چیزها را یاد میگرفتند.
🔸خیلی از دانشآموزها عضو این تشکیلات بودند. بعضی موقعها از طرف پیشاهنگی بچهها را میبردند اردو. دختر و پسر در هم و قَر و قاتی. یک چیزی تو مایههای بعضی اردوهای مختلط امروزی. اما با این تفاوت که آن زمان پیاز داغش خیلی زیاد بود. دخترها که هیچ حجابی نداشتند. زنندهترین لباسها را هم میپوشیدند.
🔸پسرها هم که تا میتوانستند نگاه ناپاکشان را به دخترها میدوختند و با آنها خوش و بش میکردند و بعد هم همگی دایره میزدند و میرقصیدند و پایکوبی و خوشگذرانی میکردند. انگار آمده بودند جایی که خدا در آن مکان وجود نداشت.
🔸یکی از همکلاسیهای ما خیلی تو فاز اینجور برنامهها بود. اصلاً انگار نافش را با اینجور مجالس بریده بودند. بس که خوشش میآمد و به قول خودش حال میکرد. تا میشنید قرار است دانشآموزانِ پیشاهنگی را ببرند اردو، بشکن میزد و با دمش گردو میشکست. بین بچههای مدرسهمان اکثرشان مثل همین نفر بودند و تو این اردوها شرکت میکردند.
🔸من و حبیبالله نمیرفتیم. یعنی حبیبالله همان اول سایهی اینجور جاها را با تیر میزد؛ من هم از او یاد میگرفتم و از اینجور مجالس متنفّر بودم.
🔸همین نفری که عرض کردم، چند وقتی بود که رفته بود تو نخِ اینکه حبیبالله را متقاعد کند و پای او را به یکی از این اردوها باز کند. یک روز که من و حبیبالله کنار هم ایستاده بودیم، همین فرد آمد پیشمان و رو کرد به حبیبالله و گفت: حبیبالله مدرسه قراره دوباره بچههای پیشاهنگی رو ببره اردو. تو نیومدی و نمیدونی چه خبره. دخترا هستن. پسرا هستن. همه میکوبیم و میرقصیم. همه تو هم هستیم. اصلاً نمیدونی چه خبره و چه حالی میده. برا یه بار هم که شده به حرف من گوش بده و بیا. اگه بد بود دفعههای دیگه نیا. هر چی هم دلت خواست به من بگو.
🔸آنطرف این چند جمله را تنها نگفت. نزدیک به ربع ساعت فقط حرف زد و توصیف کرد و وسوسهگری در آورد. صحبتهایش که تمام شد حبیبالله رو کرد به او و یک جمله بهش گفت. گفت: تو که از دیدن رقص دخترا خوشت میاد، حاضر هستی دست خواهرت رو بگیری و بیاریش وسطِ اون همه پسر تا براشون برقصه و همه هم به اون نگاه بندازن و کیف بکنن؟
🔸تا حبیبالله این جمله را گفت، طرف یکدفعه وا رفت. انگار کسی با چکش محکم زد توی سرش. اصلاً زیر و رو شد. چیزی نگفت.
🔸حبیبالله شروع کرد با او به مهربانی و ملاطفت حرف زدن و نصیحت کردن. از خوشیهای زودگذرِ این دنیا گفت و از روزی که انسان باید در پیشگاه خدا جواب همهیِ این خوشگذرانیها را بدهد.
🔸هر لحظه که حبیبالله حرف میزد، طرف خودش را بیشتر میباخت و رنگش تغییر میکرد. بعد حبیبالله گفت: در عوض من به تو یه پیشنهاد میکنم. بیا با هم بریم از خدا و دین و امام حسین علیهالسلام بشنویم تا هم زندگی این دنیامون شیرین بشه و هم زندگی اون دنیامون.
🔸طرف گفت: کجا؟ حبیبالله گفت: مسجد، پای منبر بزرگان. طرف سرش را انداخت پایین و به فکر فرو رفت. لحظاتی را هیچ نگفت. بعد سرش را آورد بالا و گفت: باشه. میریم ببینیم اونجا چه جوریه. آمدنِ او با ما همانا و ترک مجالس رقص و گناه همانا.
🔸آمده بود تا حبیبالله را همرنگ خودش کند اما حبیبالله او را با برخورد و صحبتهایش همرنگ خودش کرد.
🔸پس از آن مسئله هم هر بار که آن طرف مرا میدید به من میگفت: رحمان. حبیبالله چشمان من رو باز کرد. چشمان من رو باز کرد...
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 ادامه خاطره برخورد صحیح (رحمان سروری)
📖 صفحه 37 و 38
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹خیلی از موقعها که حبیبالله پولهایش را از قُلکش در میآورد، با هم میرفتیم که آن را به خانوادهی محتاج و نیازمندی که خانهشان دور و برهایِ ما بود برسانیم.
🔹سرِ کوچهیِ آن بندهخداها که میرسیدیم حبیبالله به من میگفت: رحمان. تو نیا. همینجا باش. نمیخوام اون خانوادهی فقیر رو بشناسی و اونها هم پیش کس دیگری غیر از من سرافکنده بشن.
🔹میرفت و من هم میایستادم سرِ کوچه و از آنجا نگاهش میکردم. حبیبالله درِ آن خانه را میزد و کنار دیوار میایستاد و من میدیدم که فقط یک دست از آن خانه بیرون میآمد و حبیبالله پول را میگذاشت توی آن و بعد هم بدون اینکه حرفی بزند یا صحبتی بکند سریع بر میگشت.
🔹هنگامی هم که پول را میداد به آن فقیر، سرش را بر میگرداند و به سمتی دیگر نگاه میکرد تا احیاناً چشمش به آن فرد نیفتد و شرمندگی را در چشمهایش نبیند.
🔹چندین بار هم پیش آمد که یکی دو نفر از هم سن و سالهایمان از آنجا گذشتند و حبیبالله را دمِ خانهیِ آن بنده خداها دیدند. مشکوک میشدند که حبیبالله اینجا چه میخواهد.
🔹میگفتند: ها حبیبالله. اینجا چیکار میکنی؟
🔹حبیبالله هم میگفت میخواهم با فلانی -که پسرِ آن خانواده بود- ریاضی کار کنم. آنها هم بدون اینکه چیزی بفهمند میرفتند.
🔹بعد هم حبیبالله برای آنکه گفتهاش دروغ نشود به پسرِ همان خانه میگفت کتاب ریاضیات را بیاور و همانجا دمِ درِ خانه کنارش مینشست و بعضی مسئلههای ریاضی را برایش حل میکرد.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
شهیـــد شـاخـص استــان خـوزستـــان
🔰 ادامه خاطره برخورد صحیح (رحمان سروری)
📖 صفحه 38
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸از بچههای مدرسهمان بود. وضعیت مالیشان خیلی تعریفی نداشت. لباسهایش ژنده بود و پارهپوره. اما در عوض درس خوبی داشت.
🔸چند تا از این بچه پولدارهای مدرسه که وضع درسیشان خیط بود، خورده بودند به او و مسخرهاش میکردند. به وضع لباسهایش و زندگیشان داشتند میخندیدند.
🔸آن پسر هم ساکت بود و هیچ جوابی براش نمیآمد که بگوید. فقط سرش را انداخته بود پایین و از خجالت داشت مثل یخی که توی آفتاب گذاشته باشند آب میشد.
🔸حبیبالله رفت جلو. دست طرف را گرفت و کشاندش گوشهای. طرف هنوز از سرافکندگی و خودباختگی سرش پایین بود.
🔸حبیبالله به او گفت: آقا پسر. مبادا این حرفا روت تأثیر بذاره و ناراحت بشی. کسی که علم و دانش داره هیچ وقت احساس سرافکندگی نمیکنه؛ ولو اینکه از لحاظ مالی ضعیف باشه. مطمئن باش تو از اونا که فقط پول دارن و کاری با علم و دانش ندارن جلوتری؛ اونقدر جلوتر که تا صد سال دیگه هم نمیتونن به پای تو برسن.
🔸طرف یک لحظه سرش را با افتخار گرفت بالا. توی چشمهایش غرور موج میزد. حسابی آرام شد. از آن روز به بعد دیگر حبیبالله را وِل نکرد. شد رفیق جینگِ حبیبالله.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
🌷شهید شاخص استان خـوزستان🌷
➰➰➰ در سال ۱۴۰۳ ➰➰➰
🔰 خاطره سهم فقرا
(خیرالله جوانمردی، برادر شهید)
📖 صفحه 39
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹عروسی خواهرمان بود. خیلی مهمان داشتیم. غذا را در قزغان بزرگی درست کرده بودند که از همه پذیرایی کنند.
🔹هنگامی که غذا آماده شد و خواستند برای مهمانها بکشند، حبیبالله آمد بالای قزغان. به مادرم گفت: سهم چند فقیر رو به من بدین که میخوام براشون ببرم. مادرم گفت: حبیبالله ما خودمون مهمون داریم مادر. گوش تا گوش تو خونه آدم نشسته. بذار اول از اینا پذیرایی کنیم؛ بعد که اضافه اومد اونوقت.
🔹حبیبالله کمی چهرهاش را تلخ کرد و گفت: اول بقیه؛ بعد فقرا؟! یعنی دلتون نمیخواد تو این غذا و این مجلس برکت بیفته؟!
🔹بالاخره کاری کرد که مادرم قبل از هر کس برای آن چند نفر فقیر غذا کشید و حبیبالله آن را برایشان برد.
🔹البته خانوادهیِ ما کما بیش به فقیر فقرا میرسید اما حبیبالله میخِ این مسئله را محکم به زمین کوبید و این مسئله را در خانوادهیِ ما نهادینه کرد.
🔹الان هم که هر ماه آقاجانم ما را دعوت میکند مهمانی و همه دور هم جمع میشویم، موقعِ غذا خوردن، برای حبیبالله هم غذا میکشیم. جوری که انگار زنده است و بینمان است.
🔹بعد به نیابت از او غذایش را میبریم و میدهیم به یک خانوادهیِ فقیر. محال است که بدون بردن سهم حبیبالله برای فقیر، دست به غذا بزنیم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
🌷شهید شاخص استان خـوزستان🌷
➰➰➰ در سال ۱۴۰۳ ➰➰➰
🔰 تیپ (خواهر شهید)
📖 صفحه 40
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸زمان شاه، نود درصد جوانها تیپِ شبیه به هم داشتند. نوعاً موها بلند بود. سبیلها بزرگ. ریشها هفت تیغه. پازلفیها بلند و پُرمو. آستینها کوتاهِ کوتاه. یقّهها باز و...
🔸تو همین فیلمهایی که مالِ آن موقع است و هر سال ایام انقلاب از تلویزیون پخش میشود هم قشنگ اینجور تیپها مشخص است.
🔸نمیخواهم خدایِ نکرده انگی بزنم یا بگویم جوانانِ آن زمان به خاطر تیپشان آدمهای موردداری بودهاند. اما میخواهم بگویم تیپ و قیافهیِ حبیبالله و نحوهی لباس پوشیدنش نوعاً بر عکسِ این چیزها بود؛ جوری که در همان نگاهِ اول، فرق داشتنش با همه معلوم بود.
🔸بودند بعضیهایی که در مراسمِ جشن یا چیزی، کراوات به گردن میآویختند تا همه به دیدِ یک آدمِ با کلاس به آنها نگاه کنند. اما حبیبالله به غیر از ایام بچگی که مجبور بود به خاطر عکسِ مدرسهاش کراوات بزند، همیشه میگفت: کراوات مالِ غیر مسلمونهاست. هر کسی اون رو بپوشه، فرهنگ غربیها رو ترویج میکنه. ما آن موقع اصلاً از این حرفها سر در نمیآوردیم و متوجه نمیشدیم حبیبالله چه میگوید.
🔸حبیبالله حتی به لباسی که انگلیسی روی آن نوشته شده حساس بود. اصلاً علاقه نداشت به پوشیدن اینجور چیزها. آدم متعصب و خشکه مقدسی نبود؛ اما اهل این هم نبود که بیدلیل و فقط به خاطر مُد، کاری را انجام دهد.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
🌷شهید شاخص استان خـوزستان🌷
➰➰➰ در سال ۱۴۰۳ ➰➰➰
🔰 ادامه خاطره تیپ (خواهر شهید)
📖 صفحه 41
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔹یادم هست سال 1378، گروهِ صبح بخیر ایران آمده بود بهبهان برای تهیه برنامه و پخش زنده از تلویزیون. همین آقای واحدی و دوستانش. در آن سفر، صدا و سیماییها گفتند میخواهیم دیداری هم داشته باشیم با خانوادهیِ اولین شهید بهبهان.
🔹مسئولین شهر به ما گفتند و ما هم گفتیم قدمشان روی چشم، تشریف بیاورند. وقتی آمدند منزل و نشستند، من هم رفتم و قاب عکسِ حبیبالله را آوردم و گذاشتم گوشهای. آقای واحدی که داشت با ما صحبت میکرد، تا چشمش خورد به عکس حبیبالله، یک لحظه ساکت ماند!
🔹همینطور زُل زده بود به عکس و چشم از آن بر نمیداشت. بعد نگاهی به ما کرد و گفت: ببخشید. یه سؤال دارم از شما.
🔹گفتم: بفرمایید. گفت: چرا تیپ و قیافهیِ شهیدِ شما با همهیِ شهدای انقلاب فرق می کنه؟! اصلاً تا به حال من شهیدِ دوران انقلاب که چهره و تیپش اینطور باشه رو ندیدم؛ اون هم یه نوجوانِ شانزده ساله.
🔹بعد ادامه داد: این شهید اصلاً قیافهاش به بسیجیهای بعد از انقلاب میخوره. عین شهدای دفاع مقدسه. من هم به خنده گفتم: یعنی ممکنه که شهید این عکس رو بعد از شهادت گرفته باشه؟
🔹آقای واحدی سری تکان داد و گفت: من هم از همین در عجبم. بعد گفتم: توی این عکس، حبیبالله محاسنش رو کوتاه کرده بود. و الا اگه عکسهای دیگرِ اون رو ببینید تعجبتون بیشتر میشه.
🔹آقای واحدی هنوز خیرهوار داشت به عکس نگاه میکرد. در ادامه گفتم: حبیبالله همیشه ریشش رو بلند نگه میداشت. میگفت میخوام یه روزی محاسنم رو به خون خودم آغشته کنم.
🔹این جمله را که گفتم، آقای واحدی بندهیِ خدا زبانش بند آمد. فقط گفت: این شهید، عجیبه. واقعاً عجیبه!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid
📚 #کتاب_حبیب_خدا
خاطـرات شهیـد حبیبالله جوانمـردی
{{شهید ۱۶ سالهی انقلاب اسلامی}}
🌷شهید شاخص استان خـوزستان🌷
➰➰➰ در سال ۱۴۰۳ ➰➰➰
🔰 زردآلو (یکی از دوستان شهید)
📖 صفحه 42 و 43
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🔸به همراه تعدادی از بچههای محل برای گردش و تفریح رفته بودیم روستای منصوریه؛ یکی از روستاهای آن موقعِ بهبهان.
🔸آنجا سرسبز بود و باغهای میوهیِ بسیاری داشت. دو طرف جاده که آدم میرفت، درختها سر از باغ بیرون آورده بودند و میوههایش حسابی چشمک میزدند.
🔸آدم دلش میخواست تا ده ساعت هم که شده، زیر یکی از آن درختها بایستد و با سنگ میوههایش را بزند و تا میتواند بخورد.
🔸همینجور با دوچرخه، رکابزنان داشتیم توی جاده میرفتیم که سرِ راهِمان دیدیم مقداری زردآلو که بیاختیار دهانِ آدم را آب میانداخت، از درخت افتاده روی زمین.
🔸همهی بچهها با عجله از دوچرخهها پایین آمدند و شروع کردند به جمع کردن و پشتِ سرِ هم لُمباندن.
🔸من و حبیبالله هم چون دیدیم زردآلوها همینطور روی زمین ریخته و کسی کاری به آنها ندارد، پیاده شدیم و مقداری از آنها را جمع کردیم.
🔸در همین حین و بین که هر کی داشت میوه جمع میکرد و میریخت توی شکمش، یکدفعه از دور، باغبانِ سن و سال بالایی شروع کرد به داد و بیداد کردن سرمان و دویدن به سمتِ ما.
🔸فهمیدیم صاحبِ باغ است و حسابی شاکی شده! بچههایی که همراهمان بودند، تا باغبانِ خشمگین را دیدند فیالفور نشستند سرِ دوچرخههایشان و در طولِ یک چشم به هم زدن جیمفنگ شدند و زدند به چاک.
🔸من هم که دیدم آنها رفتند و خودم و حبیبالله تنها ماندهایم بیش از پیش هول شدم. گفتم: حبیبالله. سریع فرار کنیم که اگه این باغبون اومد، تیکّه بزرگمون گوشمونه.
🔸خواستم برم که حبیبالله دستم را گرفت و نگهام داشت. گفت: بذار بیاد. و بعد میوهها را که سرِ سوزنیاش هم به زبانمان نخورده بود گذاشت گوشهای.
🔸باغبان آمد و دوباره شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا دست به میوهها زدید و خوردید و بردید؟
🔸واقعاً آنطور هم که بچهها میوه خوردند و به هیچ چیز رحم نکردند، باغبان حق داشت اینقدر عصبانی باشد.
🔸حبیبالله به آرامی به باغبان گفت: پدر جان. من فکر میکردم این میوهها همینطور اینجا ریخته و کسی هم کاری بهشون نداره و همهاش هم از بین میره. گفتم اسراف میشه که برداشتم. حالا که ماجرا رو فهمیدیم، دستنخورده گذاشتیمش کنار.
🔸باغبان یک لحظه شرمنده شد. متوجه شد انگار جنس حبیبالله با آنهایی که فرار کردند تفاوت میکند. دیگر چیزی نگفت.
🔸بعد حبیبالله گفت: اما پدرجان. من در هر صورت اشتباه کردم و به خاطر اینکه بدون اجازه دست به میوههای شما زدم، صد تا صلوات برای پدرِ خدا بیامرزت میفرستم و یک روز رو هم براش روزهیِ مستحبّی میگیرم.
🔸باغبان همینطور هاج و واج مانده بود! گفت: نه پسر جان. همهیِ میوهها رو بردار. من راضیام. اما حبیبالله دست به میوهها نزد. سرِ دوچرخه را برگرداند و از باغبان خداحافظی کرد و آمدیم شهر.
🔸صد صلوات و یک روز روزه را هم برای پدرِ آن باغبان به جا آورد. نه در قبالِ خوردنِ حتّی یک دانه زردآلو. فقط به خاطر اینکه بیاجازه دستش به میوههای آن باغبان خورده بود!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#ادامه_دارد
🔺نشر دهید و با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/koocheyeshahid