🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟
« ارزش پدر بودن »
استاد پناهیان :
✨محبت پدربه فرزند نمونه اعلای محبت ✨
🍃 در افکار عمومی، محبت مادر به فرزند ضربالمثل است، اما در احسنالقصص قرآن، نمونۀ اعلای محبت، محبت پدر به فرزند است. نکتۀ اصلی داستان سورۀ یوسف، عشق زلیخا به یوسف نیست، بلکه محبت یعقوب به یوسف است که یعقوب در فراق فرزندش از شدت محبت و فراق او چشمانش سفید میشود و بوی پیراهن یوسف را از فرسنگها دورتر متوجه میشود و با بوی پیراهنش بینا میشود..
#استاد_پناهیان
🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌟
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
🌟آیا میدانید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شبیه ترین مردم به جدشان یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله هستند؟
حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هم نام پیامبر هستند و از لحاظ اخلاقی و رفتاری و حتی ویژگی های ظاهری هم شبیه ایشان هستند.
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
May 11
🌸ســـــلام
🌸روز شما بخیر ونیکی
🌸الهـی در پناه پروردگار
🌸امروزتون پر خیر و برکت
🌸حال دلتون خوب خوب
🌸وجودتون سلامت
🌸امیدوارم روز
🌸بسیار خوبی داشته باشید
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
💕💕
داستان آموزنده کودکانه؛ گذشت
روزی روزگاری شیرجوان و بزرگی زیر یک درخت بلند خوابیده بود. ناگهان موشی از راه رسید و شروع به سرو صدا کرد و روی یال های شیر، بالا و پایین می پرید. شیر جوان به شدت عصبانی شد و با یک حرکت موش را گرفت و میان پنجه هایش اسیر کرد و خواست موش را ببلعد.
موش کوچک با گریه گفت: ” منو ببخش سلطان جنگل، خواهش میکنم، بار آخرمه ، دیگه قول می دم تکرارش نکنم” شیر خشمگین وقتی دید موش به شدت پشیمان است و گریه می کند دلش به رحم آمد و موش را آزاد کرد.
چند وقت گذشت تا اینکه شیر به دست شکارچی، اسیر شد و شکارچی با طناب او را به درخت بست. شکارچی و دوستانش رفتند تا قفسی پیدا کنند که شیر رو به باغ وحش ببرند. همون موقع اتفاقی موش از آن جا رد می شد و ناگهان دید که ای وای شیر اسیر شده..
فورا به سمت او دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندان هاش جوید و شیر را آزاد کرد. سلطان جنگل از اون خیلی تشکر کرد. موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی ؟ شیر از کمک موش خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد که چه زود مزد مهربانیشو گرفته .
پس از این داستان درس گرفتیم که کوچکترین محبت به دیگران پاداش خیلی خیلی بزرگتری خواهد داشت. پس همیشه سعی کنیم با دیگران مهربان باشیم.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#شعر قورباغه
🐸 قور... قور... قورباغه 🐸
قور... قور... قورباغه
قورباغه توی باغه
مریض شده، تب داره داغ داغه
قور میزنه غُر میزنه
داد سر دکتر میزنه:
دلم شده پیچ پیچی
سرم میره گیج گیجی
دکتر اون یه غازه
پرهاش سفید و نازه
بهش میگه «آ» بکن
اون دهنو وا بکن!
-واه واه واه! پاستیل کرمی خوردی؟
خوب شد حالا نمردی
دارو میدم بخور حالت خوب بشه
روزی دو تا مگس، شب هم یک پشه
🐸🐸🐸
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌺خوش به حال خوش اخلاق
💫نمره ی او عالیه
🌺مردم او را دوست دارند
💫بهتر از این کار چیه؟
#بوستان_عترت
#امام_مهدی_عج
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون
خاله ريزه و قاشق سحرآميز
🌳🍃🌳🍃🌳🍃
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
هاچین وواچین موهاشو بچین.mp3
4.65M
#قصه_شب👼🏻🌜
هاچین و واچین موهاشو بچین
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
بـر جنگلِ برف، آفتابـی داریم☃️
از نـورِ طلا، رنـگ و لعابی داریم ☃️
هرپنجره ای منظره ای رشکِ بهشت☃️
برخیز و ببین چه صبحِ نـابی داریم☃️
ســــلام صبح قشنگتون بخیر ☃️
روزتــون پــر از زیبــایی ☃️
☃️
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
16.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون بانمک برنارد
🌳🍃🌳🍃🌳🍃
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_متنی
گروه سنی3تا9سال
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#غذا
اولی گف : بو میاد🍲🍜
یه بوی خوشبو میاد 🌮🥙
دومی گف : بوی غذاس🍕🥪🥘
انگاری از خونه ی ماس🏡🏡
سومی گف : قیمه پلو🍜🍲
سبزی و سالاد و چلو🥗🍱
چهارمی گف : نه ! آشه🍲🍲
کنارشم لواشه🥪🥪
پنجمی گف :
هر چی که هس شکر خدا 🙏🙏
حمله به سفره غذا👀😍😍
🌳🍃🌳🍃🌳🍃
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
هدایت شده از قاصدک
❌ دلت میخواد در عین محجبه بودن شیک و اراسته باشی؟؟؟ 🤩
دوست داری با قیمت مناسب یک کار منحصربه فرد بخری که کمتر کسی مدلش رو دیده باشه؟؟ 😍😌
❌ اینجا میتونی یک ست کامل لباس رو به همراه کیف و روسری با قیمت مناسب تهیه کنی 😊
https://eitaa.com/joinchat/230228206C9f372f545b
💯#قیمت_مناسب
💯#کیفیت_عالی
💯#تنوع_بالا
میدونی لباس های ما طراحی خودمونه و شبیهش رو جای دیگه نمیبینی؟ ☺️
کافیه وارد لینک زیر بشی 😍⬇️
🕊https://eitaa.com/joinchat/230228206C9f372f545b
هدایت شده از میرزائی اصفهانی
امور فرهنگی خواهران حرم مطهرحضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها برگزار میکند
پویش بزرگ صندوقچه مامان بزرگ
(خاطرات مامان بزرگ ها)
در۳موضوع:
❣سختی های دوران طاغوت
❣اتفاقات انقلاب اسلامی و مجاهدتهای زنان
❣پیروزی انقلاب اسلامی
درقالب های
متن، صوت و فیلم از مامان بزرگ های عزیز
💌 مهلت ارسال آثار از۸ الی ۲۲ بهمن ماه
✨همراه با اهدای ده ها جایزه ارزشمند از متبرکات حرم مطهر ✨
💠࿇༅═══┅─
ارسال آثار زیبای شما فقط در لینک زیر👇
https://astanehmehr.amfm.ir/phoyesh_sandoghheh/
💠࿇༅═══┅─
تنهاکانال رسمی بانوان آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها)
@astanehmehr
🔴 روایتی جالب از مدرسه فرزند رهبرانقلاب
⏪در مدرسهای که آقای میثم خامنهای، فرزند رهبر انقلاب درس میخواندند، معلم از دانشآموزان میخواهد که مقوایی برای درس ریاضی تهیه کنند و این رسمی که در تصویر میبینید را روی آن ترسیم کنند و به مدرسه بیاورند.
ایّام جنگ بود و کمبود اقلام؛ مقوا هم به راحتی پیدا نمیشد لذا آقای خامنهای، رئیس جمهور وقت یک پاکت مقوایی که آن زمان به جای کیسه نایلونی برای خرید میوه و اقلام استفاده میشد را باز میکنند و برای انجام رسم به فرزندشان میدهند و این جمله را خطاب به معلم روی آن مقوا مینویسند:
«آقای آموزگار محترم! مقوا نداشتیم، من به میثم و دیگر بچهها گفتهام از این کاغذها که باید دور ریخته میشد استفاده کنند. لطفا مؤاخذه نکنید بلکه تشویق هم بفرمائید.
سید علی خامنهای»
👤- به روایت آقای سادات اعلایی
معلم دبستان علوی تهران
پ.ن:
بسیار میترسم که از عهده شکر نعمت این ولیّ خدا بر نیاییم.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻