🌼هشام و فرزدق
#قسمت_اول
هشام بن عبدالملک با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف کعبه خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند، یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند، یک نوع عمل میکردند چنان احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند.
افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر میرسیدند.
هشام هرچه کرد خود را به «حجرالاسود برساند و طبق آدابحج آن را لمس کند به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد.ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند آنها نیز به تماشایمنظره پر ازدحام جمعیت پرداختند.
در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود اول رفت و به دور کعبه طواف کرد، بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعیت با همه ازدحامی که بود، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت شامیان که این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجرالاسود نزدیک ،کند چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب .گشتند یکی از آنها از خود هشام پرسید این شخص کیست؟ هشام با آنکه کاملا میشناخت که این شخص على بن الحسين زين العابدين است خود را بهناشناسی زد و گفت: «نمیشناسم.»
🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌼موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران
#قسمت_اول
صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند.
او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود.
گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود.
یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود.
روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند.
گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد.
میخواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند.
آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند.
چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد.
یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد.
گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه مینشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید.
گربه گفت...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود.
در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد.
لاک پشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد.
روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_اول
در زمان حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به بتها می دادند.
پادشاه شهرشان، پادشاه بسیار بد و خود خواه و مغروری بود. او پولهای زیادی را برای درست کردن یک بت بزرگ به شکل طلا خرج کرده بود. حضرت الیاس از این وضعیت بدش میآمد و با دیدن بدیهای آنها ناراحت و عصبانی میشد.
سربازهای پادشاه، مردم را با شلاق میزدند تا پولهای خود را برای ساختن بت برگ خرج کنند که فقط از طلای خالص ساخته شده بود و آن قدر بزرگ بود که هر کس آن را میدید وحشت میکرد.
صبح زود حضرت الیاس با ناراحتی از خانه بیرون آمد در حالی که داشتند مردی را به زور میبردند.
آن مرد داشت داد و فریاد میکرد و میگفت:
-ولم کنید. من چیزی ندارم.
نگهبان گفت:
-ساکت باش! اگه چیزی نداری خودت باید برای ما کار کنی.
مرد با ناراحتی گفت:
-من مادری مریض دارم. کسی نیست که ازش مراقبت کنه و پول خورد و خوراک خودم را هم ندارم.
حضرت الیاس که ناراحت شده بود. رفت و جلوی سرباز و گفت:
-چه کارش دارین. مگه شما انصاف ندارین. شنیدی که گفت، مادرش مریضه.
سرباز گفت:
-به تو ربطی نداره؟ باز اومدی. این مردک پولی نداره و باید خودش به جای پول کار کنه.
سرباز این حرفها را گفت و آن مرد را به زور وادار به کار کردن کرد.
حضرت الیاس با عجله خود را به جایی رساند که کارگرها مشغول ساختن بت بزرگ بودند.
اوضای خیلی بدی بود. بیشتر مردم داشتند مجانی کار میکردند و اگر کسی لحظه ای دست از کار میکشید کتک میخورد.
حضرت الیاس ناراحت به آنها نگاه کرد، بعد روی یک تپه ی بلند رفت تا صدایش را همه بشنوند.
او با صدای بلند گفت:
-ای مردم، گوش کنین.
اما هیچ کس به حضرت الیاس توجهی نمی کرد و صدای او را نمی شنیدند.
حضرت الیاس چشمهایش را بست و نفس آرامی کشید و صدایش را بلند تر کرد و گفت:
-ای مردم، به حرف های من گوش کنین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند، حضرت الیاس گفت:
-چرا به جای این بتهایی که این قدر برای ساختنش هم خودتون و هم مردم را اذیت میکنین،خدای یگانه را نمی پرستین.
این بتهای بزرگی که از طلا میسازین حتی اگر از زمرد یاقوت و بهترین طلاها هم باشد ارزشی ندارند و قابل پرستش نیستن.
از بزرگی این بتهایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن نترسین. از خدایی بترسین که عذابش واقعی است.
یکی از سربازها گفت:
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_دوم
-ساکت باش الیاس!
تو باز اومدی و حرفهای دروغ خودتو گفتی.
حضرت الیاس گفت:
-یه کمی با عقل خودتون کار کنین.
سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد:
-ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین میکنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری.
در همین لحظه بود که صدای طبلها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند:
-همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن مییان و میخوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن.
پادشاه با تخت زیبایش که بردهها آن را میآوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند.
حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد.
سرش را با ناراحتی تکان میداد و از کارهای مردم تعجب میکرد.
پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت:
-الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری.
حضرت الیاس گفت:
-من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم.
پادشاه که از حضرت الیاس بدش میآمد گفت:
-توکه یه دیوانه بیشتر نیستی.
حضرت الیاس گفت:
-این که شما با این وضعیت بتها را میپرستید و این قدر به هم ظلم میکنین دیوانگی نیست؟
پادشاه گفت:
-برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری میکنی پس حرف هم نزن و ساکت باش.
حضرت الیاس گفت:
-من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بتها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بتها.
پادشاه داد زد:
-برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. میخوام ببینمش و عبادتش کنم.
حضرت الیاس از کارهای آنها ناراحت بود و همیشه آنها را نصیحت و راهنمایی میکرد. اما هیچ کس حرفهای او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه میدادند.
یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچهها عبور میکرد، با دیدن باغ زیبایی که درختهای پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند.
بردهها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب میکرد.
همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت:
-تخت من رو پایین بذارین، میخوام برم توی باغ.
بردهها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبانهایش وارد باغ شد.
پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد.
همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت:
-این باغ مال کیه؟
پیرمرد گفت:
-این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده.
زن پادشاه گفت:
-این باغ باید مال من باشه.
پیر مرد ناراحت شد و گفت:
-من نمی تونم باغ را به شما بدم.
زن پادشاه عصبانی شد و گفت:
-تو بیخود میکنی. مگه دست خودته؟
من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_سوم
پیرمرد گفت:
-من کشاورز هستم و نان خود و زن و بچه ام را از راه کشاورزی در همین باغ به دست میآورم و به جز این باغ چیز دیگه ای ندارم و این باغ که یادگار پدر و پدر بزرگم هست به کسی نمی دهم.
زن پادشاه که خیلی عصبانی شد. چوب دستی پیرمرد را از دستش گرفت و با همان چوب دستی به شانه ی پیرمرد زد و گفت:
-تو یک بدختی که با مخالفت با من خودت را به کشتن دادی.
پیرمرد در حالی که روی زمین افتاده بود گفت:
-خدای یگانه، خدای الیاس و نوح و ابراهیم به من یاد داد که زیر بار ظلم و ستم نرم و من هیچ وقت ظلم کسی را نمی پذیرم.
زن پادشاه که به شدت عصبانی شده بود از عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت: خفه شو...
و پیرمرد را آن قدر با چوب زد تا مرد. نگهبانها با تعجب و ترس به زن پادشاه نگاه میکردند.
زن پادشاه به نگهبان گفت:
از این به بعد این باغ مال من است هر کس در مورد کشته شدن این مرد پرسید میگین او به پادشاه فحش داد و برای همین مجازات شد.
نگهبان گفت:
-اما بانوی من، این پیرمرد که به کسی فحش نداد.
زن پادشاه عصبانی که نگهبان نگاه کرد و گفت:
-خفه شو احمق هر چی میگم همون کار رو کن.
نگهبان به زن پادشاه احترام گذاشت و گفت:
-چشم.
حضرت الیاس داشت خدای خودش را عبادت میکرد که فرشته ای از طرف خدا آمد و گفت: -الیاس، من از طرف خدا برای تو پیغامی دارم.
حضرت الیاس روی زانو نشست و گفت:
-سلام بر خدای یگانه و مهربان.
فرشته ای که از طرف خدا آمده بود گفت:
-ای الیاس. به پیش پادشاه برو و به او بگو دست از ظلم و ستم و بت پرستی بر دارد. او پیرمردی مومن و درست کار را که از بندههای واقعی خدا بود، بی گناه گشته و باغش را به زور برای خود برده و به خاطر ظلمهایش عذاب سختی میبیند.
حضرت الیاس که از کارهای پادشاه ناراحت و عصبانی بود فردای همان روز به قصر پادشاه رفت. پادشاه کنار زنش نشسته بود و مشغول خوردن بهترین میوهها بود. پادشاه هم از حضرت الیاس خوشش نمی آمد چون حضرت الیاس با کارهای او مخالفت بود.
پادشاه گفت:
-الیاس اومدی این جا زود حرفاتو من حوصله ندارم.
حضرت الیاس گفت:
-تا کی میخوایی به این کارهات ادامه بدی.
پادشاه خنده ای زشت کرد و گفت:
-کدوم کارها؟
حضرت الیاس گفت:
-خودت خوب میدونی در مورد چی دارم. حرف میزنم. تمام طلاها رو خرج ساختن بت بی ارزش کردی و خیلی از آدمها رو به خاطر ساختنش کشتی
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_چهارم
به جایی پرستش خدای یگانه بتهایی را میپرستی که بی مقدار هستن.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
-الیاس تموم کن این حرفا تو.
حضرت الیاس گفت:
-من پیامبر خدای یگانه هستم و از طرف خدای یگانه وظیفه دارم مردم را راهنمایی کنم. این را بدون که این همه ظلم و بت پرستی بی جواب نیست.
شما پیرمردی مومن را که مردی درست کار و با تقوا بود را کشتین و باغش را ازش گرفتین! این رو بدون که آخر در همان باغ کشته خواهی شد. این علمی است که خدای یگانه به من داده.
همین که پادشاه این جمله را از دهان حضرت الیاش شنید عصبانی شد و زیر بشقابهای میوه زد و گفت:
-دهنتو ببند دروغگو، این قدر راه اومدی تا اوقات منو تلخ کنی؟ مردک ، اگه یه بار دیگه ببینمت میکشمت.
سپس رو به نگهبانها که دورش جمع شده بودند گفت:
-هر چه زودتر این مردک رو از این جا بندازین بیرون.
نگهبانها آمدند و با بی احترامی حضرت الیاس را بیرون انداختند.
حضرت الیاس که خیلی ناراحت شده بود. به طرف خارج از شهر رفت و از کوهی که یک غار بزرگ داشت بالا رفت و تصمیم گرفت در همین غار زندگی کند و در تنهایی خود، خدا را عبادت کند، در حالی که دلش از ظلمهای پادشاه شکسته بود ، دست به آسمان بالا برد و گفت:
-خدای بزرگم تو خودت میدونی که هر چه قدر این مردم و پادشاه نصیحت میکنم قبول ندارن. به آنها نشان بده هر طور که خودت میدانی.
شب، وقتی پادشاه خواب بود با صدای گریه ی زنش از خواب پرید. پادشاه با عصبانیت فریاد زد:
-چی شده؟
زن پادشاه گفت:
-پسرمون، پسرمون حالش خوب نیست.
پادشاه همراه همسرش نگران و با عجله به اتاق پسرشان رفتند. همه دور پسر پادشاه جمع شده بودند و او از درد به خود می پیچید.
پادشاه با ترس گفت: دکترها را خبر کنین.
نگهبان گفت:
- قربان، دکترها آمدند، همه پسرتان را دیدن اما نمی دونن که چی شده.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
-دکترها غلط کردن با تو.
دوباره پسرم رو معاینه کنین باید هر چه زودتر خوب بشه.
دکترها نمی توانستند بفهمند که پسر پادشاه چه مریضی دارد و چه دارویی باید بخورد.
زن پادشاه از بس گریه کرده بود دیگر حالی نداشت و پادشاه عصبانی و ناراحت بود.
هیچ کس نمی دانست درد پسر پادشاه چیست. او درد میکشید و هر چه میخورد استفراغ میکرد.
پادشاه داد زد: پس این دکترهای احمق به چه درد میخورن.
نگهبان گفت:
-قربان این دکترها بزرگ ترین و عاقل ترین دکترها هستن.
یکی از دکترها که از همه عاقل تر بود گفت:
-جناب پادشاه، ما همه هر چه علم داشتیم به کار بردیم اما نمی تونیم بفهمیم که مریضی پسرتان چیست؟
پادشاه عصبانی شد و به دکترها فحش داد و گفت:
-نگهبان، همه را به زندان بنداز ، این دکترهای بی خاصیت باید زندانی بشن.
یکی از دکترها گفت:
-اما قربان خواهش میکنم این کار رو نکنین ما هر کاری میدونستیم انجام دادیم.
پادشاه فریاد زد:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پنجم
-حرف نباشه! تا همه شونو نکشتم سریع تر ببرینشون زندان.
همه ی جادوگرها و رمالها رو خبر کنین شاید اونا بفهمن که پسرم چش شده.
خیلی زود همه ی جادوگرها را به قصر پادشاه آورند و سعی کردند با استفاده از وسایلشان بفهمند مریضی و داروی پسر پادشاه چه چیزی است. اما هیچ کدام نتوانستند بفهمند.
پادشاه با ناراحتی فریاد زد:
-پس شما برای چه چیزی خوبین؟ فقط بلدین مفت خوری کنین.
هر چه زودتر تخت من رو آماده کنین، میخوام پیش بت بزرگ طلایی برم و ازش بخوام پسرم رو نجات بده.خیلی درد میکشه.
نگهبان احترام گذاشت و گفت:
-اما قربان، بت بزرگ طلایی الان خوابه.
پادشاه عصبانی شد و گفت:
خب خواب باشه.
نگهبان گفت:
-خواهش میکنم صبح برین.
پادشاه گفت:
-خب پس، به معبد بتهای دیگه میرم. باید ازشون بخوام پسرمو نجات بدن.
وزیر پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و داشت با خودش فکر میکرد،با خود گفت:
بت بزرگ طلایی در مواقعی که انسانها به او نیاز دارن خواب است اما الیاس پیامبر همیشه میگفت، خدای یگانه همیشه در هر روز و هر شب صدای ما را میشنود و بهمون توجه داره.
وزیر دهان باز کرد تا در مورد خدای یگانه صحبت کند اما از پادشاه ترسید.
پادشاه فریاد زد:
- زود باشین.هدیهها را آماده کنین میخوام به معبد برم.
پادشاه همراه نگهبانها و مامورها به معبد بتها رفت و تا صبح آن جا ماند و از بتها خواست تا حال پسرش را خوب کنند.
اما حال پسر پادشاه هیچ تغییری نکرد و او هنوز درد داشت و نمی توانست چیزی بخورد.
زن پادشاه کنار تخت پسرش نشسته بود و گریه میکرد.
هیچ کس نمی توانست کاری کند و پادشاه بسیار عصبانی شده بود.
وزیر پادشاه که مرد مومنی بود و حضرت الیاس را دوست داشت به زن پادشاه گفت:
-خانم بهتره که از خدای...
زن پادشاه از جا بلند شد و با فریاد گفت:
-از خدایمان بت بزرگ طلایی میخوام.
من رو اون جا ببرین.
و زیر پادشاه دیگر ساکت شد او میخواست به آنها بگوید که خدای یگانه دعاهای خیلی را میشنود و برآورد میکند اما هر بار میترسید.
پادشاه و زنش خدای یگانه را اصلاً دوست نداشتند.
پادشاه و زنش همراه پولها و قربانیهای زیادی به طرف بت بزرگ طلایی رفتند.
همه ی مردم جمع شده بودند و برای سلامتی پسر پادشاه از بت بزرگ طلایی خواهش میکردند.
روزها میگذشت. پسر پادشاه هنوز مریض بود و آنها هنوز التماس میکردند، اما از بت بزرگ طلایی هیچ کاری ساخته نبود.
حضرت الیاس در غار مشغول خوردن خرما بود که صدای پایی شنید. از جا بلند شد و از غار بیرون رفت. با دیدن چند مرد که داشتند در پای کوه جست و جو میکردند تعجب کرد و گفت: ...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_ششم
سلام چه میکنین؟
آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آنها گفت:
-پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش میکنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده.
حضرت الیاس گفت:
-به جای این که از بتها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بندههای خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل میشده و همه رو دوست داره.
این بتها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان میکنه.
برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه.
یکی از آن مردها گفت:
-من خودم دیدم که آنها هر چه از بتها خواستن هیچ نشد.
مرد دیگر گفت:
-بله. همه ی مردم دیدن که بتها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن.
آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرفهای حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت:
-الیاس حق نداره به بتهای ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دستهای خودم خفه اش میکنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا میخوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه.
سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی میکرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند.
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آنهایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آنها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگها بر سرشان می افتاد و میمردند.
وقتی پادشاه دید که هر کسی را میفرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت:
-باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه.
و زیر گفت:
-من خودم به غار میروم.
حضرت الیاس داشت خدا را عبادت میکرد و دعا میخواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را میشناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت.
وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت.
وزیر پادشاه گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت:
-سلام. خوش اومدی.
وزیر پادشاه گفت:
-اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم.
حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت:
الیاس پیامبر، خدا خوب میداند که او کنار تو بماند.
وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت:
-آنها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن.
تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
#قسمت_اول
🐱🐭موش و گربه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در دل جنگل در زیر درختی زیبا ، موشی تنها لانه داشت. موش هر روز صبح با طلوع خورشید بیدار می شد و در پی جمع آوری غذا بود ، تا شب فرا می رسید و به لانه می رفت ، می خورد و استراحت میکرد. کمی آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه ای زندگی می کرد. گربه ای چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود.
یک روز موش دید گربه در دام صیادی گیر افتاده بود. حالا دیگر او می توانست با خیال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بیرون بیاید. چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهی کرد. ناگهان یادش آمد که در لانه اش را نبسته است .
برگشت که آن را ببندد اما چشمش به راسویی افتاد که دورتر از درخت در کمین او نشسته بود. سر جایش میخ کوب شد و جلوتر نرفت. به بالای درخت نگاهی انداخت. دید جغد بزرگی روی شاخه درخت، منتظر فرصتی است تا او را شکار کند. ترسش بیشتر شد. از هر طرف در خطر بود نه می توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نا امیدانه گفت :
از همه طرف ، خطر مرا تهدید میکند. باید عقلم را به کار بیندازم و فکر اساسی بکنم در این وضعیت ، بهترین و عاقلانه ترین راه این است که از در آشتی در آیم. هر چه باشد. او در دام است و خطرش برای من کمتر است. از طرفی تنها کسی که می تواند به او کمک کند، من هستم . شاید نیاز ما به یکدیگر ، موجب نجات مان شود .
موش در فرصتی مناسب به سمت گربه دوید و نزدیک او ایستاد. نفسی تازه کرد و گفت : " سلام همسایه عزیز ! چه اتفاقی افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهی به او کرد و گفت : " می بینی که در بند و بدبختی گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتی و آرزو می کردی .
موش گفت : " شرط انصاف نیست که این گونه قضاوت کنی. من هم از دیدن تو در این دام ناراحتم و دلم میخواهد کاری برایت انجام دهم . درست است که کینه و دشمنی بین ما غریزی است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسیریم . تو در دام گرفتار هستی و من در خطر شکار راسو و جغد، هر دو می خواهند مرا بخورند ، اما تا زمانی که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازی به مرا ندارند. اگر قول بدهی که مرا از خطر این دو دشمن برهانی ، من هم قول میدهم که قبل از آمدن صیاد ، تو را از دام نجات بدهم. این را بدان که در مرام من بی وفایی جایی ندارد و تو هم باید عهد ببندی .
اعتماد ، ریسمان محکمی است که هر دو می توانیم برای رهایی از دام به آن تکیه کنیم . " گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهای موش، راستی و صداقت می دید . هر دو در دام بودند ، چاره ای نداشت و باید اعتماد می کرد. هر چه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صیاد از راه برسد. آنوقت هیچ راهی برای فرار نداشت . به موش گفت : از حرفهای تو بوی درستی و راستی می آید .
حرفت را قبول می کنم. شاید خواست خدا بود که هر دو گرفتار شویم تا این ، وسیله ای برای دوستی شود و ما برای همیشه کینه و دشمنی را کنار بگذاریم . من به تو اطمینان می دهم که به تو خیانت نکنم. همانطور که من به حرفهایت اعتماد کردم ، از تو می خواهم تو هم به گفته هایم ایمان داشته باشی من از امروز تو را دوست خود می دانم . " موش با خوشحالی گفت : " حالا که پیمان دوستی بستیم ، از تو یک خواهش دارم . " گربه گفت : چه خواهشی داری ؟ بگو . " موش گفت : " باید وقتی که من به تو نزدیک می شوم با من طوری رفتار کنی که راسو و جغد متوجه بشوند که بین من و تو دوستی عمیقی است و از خوردن من نا امید شوند و بروند. آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود .
گربه حرفهای موش را پذیرفت و موش را صدا زد تا به سویش برود. وقتی موش به گربه نزدیک شد ، گربه با پنجه هایش که به سختی از تور بیرون می آمد ، سر او را نوازش کرد. این اولین بار بود که دست گربه به موش میخورد . موش ترسیده بود ، اما این کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمی توانند به موش آسیبی برسانند.
وقتی جغد و راسو ناامیدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جویدن تور کرد. گربه او را نگاه می کرد و از اینکه موش اینقدر آرام آرام کار می کرد ، عصبانی بود.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قسمت_اول
🌸عنوان: هزارپای عجول و کفشهای رنگارنگ
در قلب جنگل سرسبز پربرگ، هزارپای کوچولویی به نام پاگرد زندگی میکرد. پاگرد دو مشکل بزرگ داشت: اول اینکه خیلی عجول بود و همیشه با سرعت و بیدقتی کارهایش را انجام میداد. دوم اینکه بهانهگیر بود و همیشه چیزی میخواست که بقیه داشتند، بدون اینکه به عواقبش فکر کند.
وسایلش همیشه گم میشد چون با عجله آنها را هر جایی میانداخت.
یک روز، خبر خوشی در جنگل پیچید: خرگوشهای جنگل با دعوت از همه حیوانها قرار بود جشن اول بهار را برگزار کنند! جشنی بزرگ در میان درختان کهن برپا میشد. همه حیوان ها برای این روز مهم خودشان را آماده میکردند و لباسهای زیبا و کفشهای قشنگ میپوشیدند. پاگرد که این همه زیبایی را دید، دلش هوایی شد. با نق زدن پیش مادرش دوید: "مامان! مامان! من هم مثل خرگوشها و سنجاب و روباه و همه! من هم کفشهای زیبا میخوام! چرا من نباید کفش داشته باشم؟!
مادر پاگرد که از عجله و بهانهگیریهای همیشگی او خسته بود، گفت: "پسرجان، تو که همیشه با عجله کفشهایت را گم میکنی! مگه یادت رفته چقدر جورابهات رو گم کردی؟" اما پاگرد دست بردار نبود. آنقدر نق زد و اصرار کرد که مادرش مجبور شد او را پیش خاله "دوزدوزک"، کفشدوزک ماهر جنگل ببرد.
خاله دوزدوزک با مهربانی به پاگرد نگاه کرد و گفت: "چشم کوچولو! برای هر کدوم از پاهات یه کفش قشنگ و رنگارنگ میدوزم. اما قول بده با دقت ازشون نگهداری کنی!" پاگرد با شوق گفت: "قول میدم خالهجان!" اما،برای رسیدن به جشن،عجله داشت.
بعد از چند روز خستگیناپذیر خاله دوزدوزک، بالاخره کار کفشها تمام شد. چه کفشهایی! چهل جفت کفش کوچک و نرم، هر کدام به یک رنگ و طرح زیبا: قرمز با خالهای سفید، آبی با نوک زرد، سبز با ربان صورتی، بنفش راهراه... واقعاً تماشایی بود.
پاگرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. مادر با دقت هر جفت را شمارهگذاری کرد و به او گفت: "ببین پسرم، این شمارهها کمک میکنه بدون اشتباه بپوشیشون. حالا با دقت بیا بریم جشن."
اما ذهن عجول پاگرد فقط یک چیز را میفهمید: زودتر برس!
به محض رسیدن به محل جشن، چشمش به ردیف کفشهای منظم بقیه حیوانات افتاد که کنار درخت بزرگ چیده شده بودند. خرگوشها کفشهای قهوهای مرتب، سنجابها دمپایی های قرمز در ردیف، حتی لاکپشت هم کفشهایش را کنار هم گذاشته بود. مادر پاگرد با آرامش گفت: "پسرم، بیا کفشهای تو رو هم با نظم بذاریم اینجا." اما پاگرد که هیجان جشن تمام وجودش را گرفته بود، با عجله فریاد زد: "ولش کن مامان! وقت ندارم!" و همه چهل جفت کفش رنگارنگ را به صورت درهم و برهم، روی هم تلنبار کرد و مثل توفان به سمت موسیقی و شادی دوید.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
🐝زنبورهای قهرمان
#قسمت_اول
در دل جنگل سرسبز زیتونآباد، کندوی بزرگی از زنبورهای عسل زندگی میکردند. آنها مثل یک خانواده بزرگ، با عشق و نظم کنار هم بودند. صبحها با وزوز شاد به سوی گلها پرواز میکردند، شهد شیرین جمع میکردند و عسلِ طلایی و خوشمزه میساختند. ملکه مهربان، با مهربانی بر آنها نظارت داشت. زندگی آنها پر از صلح و شادی بود و بوی عسلِ تازه، هوای جنگل را شیرین میکرد.
اما آنطرف جنگل، در میان صخرههای تاریک، گروهی از زنبورهای قرمز به رهبری زورگو زندگی میکردند.آنها حریص و تنلب بودند. به جای جمعآوری شهد، چشم به کندوهای دیگر دوخته بودند. زورگو با غرور میگفت: "چرا زحمت بکشیم؟ آن عسلِ طلاییِ زنبورهای زیتونآباد، باید مال ما باشد!"
زورگو برای حمله به کندو، به دنبال همدست میگشت. او به لانه عنکبوت سیاهِ حیلهگری به نام سیاهچشم رفت. سیاهچشم از زنبورهای عسل کینه داشت، چون برای کمک به زنبورها و پروانه هایی که در تار گیر می افتادند تارهایش را پاره میکردند.
زورگو فریاد زد: "ای سیاهچشم! اگر کمک کنی تا زنبورهای عسل را گیر بیندازم، نیمی از عسلِ غنیمت، مال تو!" سیاهچشم با چشمانی برقزده و خشمگین پذیرفت: "ها! بالاخره انتقامم را میگیرم! من تارهایم را محکم و چسبناک، دور کندویشان میبافم تا نتوانند فرار کنند!"
یک روز، وقتی بیشتر زنبورهای عسل برای جمعآوری شهد به دشتهای دور رفته بودند، زنبورهای قرمز با وزوزی خشمگین و همراه با سیاهچشم، به کندو حملهور شدند! سیاهچشم به سرعت شروع به تنیدن تارهای ضخیم و چسبناک دور درب کندو کرد. زورگو فریاد کشید: "زنبورهای ضعیف! تسلیم شوید! کندو و عسلهایتان مال ماست!"
ملکه مهربان و زنبورهای نگهبان داخل کندو بودند. آنها برای جنگیدن کمتعداد بودند و تارهای عنکبوت راه فرار را بسته بود. یکی از زنبورها با نگرانی گفت: "ای وای! چه کنیم؟" یکی از زنبورهای کوچولو به نام "شجاع" که خیلی باهوش بود، پچپچ کرد: "ملکه مهربان! شاید سوزن بال، مرغ مگسخوارِ سریع، بتواند کمک کند! او را دوست داریم و همیشه به او شهد میدهیم."
ملکه مهربان سریعاً موافقت کرد. شجاع از سوراخ کوچکی که تارها آن را نگرفته بود، به سختی بیرون خزید و با سرعت به سمت دوستش سوزن بال پرواز کرد. او را کنار گلهای وحشی پیدا کرد و با نفسنفس زدن گفت: "سوزن بال! کمک! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه به کندو حمله کردند! ما را گیر انداختهاند!"
سوزن بال، که قلب مهربانی داشت، فوراً گفت: "نگران نباش شجاع! من خبر را به بقیه حیوانات جنگل میرسانم و راهی برای کمک پیدا میکنم!" او مثل برق از این شاخه به آن شاخه پرید و با صدای بلند فریاد زد: "همه کمک! کمک! زنبورهای مهربان زیتونآباد در خطرند! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه، کندو را محاصره کردهاند!"
صدای سوزن بال به گوش دمسفید، سنجاب چابک، رسید که روی شاخهها میپرید. دمسفید سریع پایین پرید و پرسید: "چه خبر شده سوزن بال؟" سوزن بال ماجرا را تعریف کرد. دمسفید فکری کرد: "من میتوانم با پرشهایم و پرت کردن میوه کاج، حواس زنبورهای قرمز را پرت کنم و کمک کنم!"
سوزن بال با سرعت نور، به زنبورهای عسلِ دورافتاده در دشتها خبر داد و آنها را به کمک فرا خواند. در راه برگشت، او به فکر افتاد: "شاید از بالا بتونم راهی برای ورود به کندو پیدا کنم یا زنبورها را راهنمایی کنم!" او با چشمان تیزبینش به کندو نگاه کرد.
در همین حال، دمسفید به سمت کندو شتافت و از درختان بالا رفت. او با فریاد و پرت کردن میوههای کاج به سمت زنبورهای قرمز، آنها را گیج و عصبانی کرد.
داخل کندو، ملکه مهربان و زنبورها نگران بودند. ناگهان، صدای سوزن بال را از بیرون شنیدند که فریاد زد: ملکه مهربان! از سمت چپ کندو، نزدیک ریشه درخت بلوط قدیمی، جای کمی باز است! سعی کنید از آنجا خارج شوید" ملکه مهربان چند زنبور چابک را به آن سمت فرستاد. آنها توانستند از میان شاخهها و برگها خود را به بیرون برسانند تا با زنبورهایی که سوزن بال آورده بود، هماهنگ شوند.
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻