🔸️شعر خدا كيه؟
🌸خدا خدای زیباست
🌱صاحب کل دنیاست
🌸صاحب ماه و خورشید
🌱صاحب کوه و دریاست
🌸هرجا رئیسی داره
🌱کارخــونــه و اداره
🌸رئیس یک اداره
🌱کار زیادی داره
🌸خدای مهربون هم
🌱خالق این جهان است
🌸رئیس این جهان هم
🌱خدای مهربان است
🔸️شاعر: خانم رودابه حمزهای
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
❇️ آشنایی با معانی
۲۰ نام ولقب
حضرت زهرا
(سلام الله علیها)
🌸🍃🌺
🌺زَهراء
درخشان و نورانی
🌼معصومَه
مصون از گناه
🌺زََکیَّه
پاکیزه از زشتیهایاخلاقی
🌼راضیَه
خشنودبه تقدیرالهی
🌺حانیَه
بسیار مهربان
🌼مَنصورَه
یاری شده
🌺مُحَدَّثَه
کسیکه فرشتگانبا
اوسخنمیگویند
🌼اُمّ اَبیها
مادر پدرش
🌺شهیده
بانوی شهید
🌼مُطَهَّرَه
پاک
🌺عابده
عبادتکننده
🌼بتول
پاك و دور ازهرگونه آلودگى
🌺ریحانه
گلخوشبوى،لطيف ومهربان
🌼زهره
درخشان ونورانی
🌺سعيده
بانوی خوشبخت
🌼عارفه
بانوی با شناخت و درک كامل
🌺صابره
بانوی شكيبا و بردبار
🌼كريمه
بانویاهل كرم
و جود وسخاوت
🌺كوثر
خير فراوان
🌼سیده
( سیده نساء العالمین)
سرور زنان عالمیان
🌸🍃🌺
#فاطمیه
#بانوی_بی_نشان
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادرانه
من
وقتی علیرضا جان داره مشقاشو
دونه دونه اشتباه مینویسه 🥴🥲
ینی آموزش ، هزار برابر
از یادگیری سخت تررررره 😮💨
دقیقا همون موقع که به نقطه ی جووووش میرسم 😤
زووووود میزنم تو سر صدای عصبانیه درونم
که هیسسسسسسسس🤫
دعوا و داد و بیداد و خدایی نکرده کتک
واسه درس ممنوووووع❌
بالاخره که یاد میگیره بنویسه😁
بالاخره که میتونه بخونه
خلاصه
تقریبا سه ساعت نشستیم
پای درس و مشقا همی الان تموم شد 😅
برم شام اهل خونه رو بدم که
کم مونده از خستگی
غشششش کنن وسط خونه😬
خداقوووووووت مامانای کلاس اولی داااار 😂
..
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت49 فصل نهم: سلام آقا... امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان
#قصه_ننه_علی
#پارت50
فصل نهم: سلام آقا...
نفهمیدم هفته به هفتهی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده بود. صدّام دوباره فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد. اوایل شب بود که ترس به جانم افتاد. به رجب گفتم درد دارم، توجهی نکرد؛ سرش را گذاشت روی بالشت و خوابید. علی هم تا دیروقت خانه نیامد. بهسختی شب را به صبح رساندم. درد امانم را بریده بود. از طبقه دوم تا جلوی در خانه خودم را روی زمین کشاندم. هزار بار مُردم و زنده شدم. دو قدم راه میرفتم و چند دقیقه مینشستم زمین. ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دکتر معاینهام کرد و با عصبانیت گفت: «خانوم! بچه چندمته؟! چرا انقدر دیر اومدی؟! بچه داره خفه میشه!»
چند ماه بعد از تولد امیر به پیشنهاد یکی از بچههای جهاد همراه خانواده برای کمک به کارهای پشتیبانی جبهه رفتیم خوزستان تا شاید رجب هم با فضای جبهه آشنا شود و کمی دلش آرام بگیرد. رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقشه داری! میخوای از شرم خلاص بشی و بعد همه بهت بگن همسر شهید!» در جوابش گفتم: «نه حاجآقا! همسر شهید شدن لیاقت میخواد که شکر خدا من ندارم!» به هر ضرب و زوری بود راضی شد و همراه ما آمد. من در رختشویخانه مشغول شدم و مثل جهاد تهران هر کمکی از دستم برمیآمد، انجام میدادم. رجب هم مدام در کار رزمندهها سرک میکشید و اگر سرحال بود، چند تا وسیله جابهجا میکرد. گاهی هم به گشت و گذار در شهر میرفت. حضور ما در اندیمشک همزمان شد با حملات سنگین عراق. رجب طاقتش سر آمده بود. دست به دامان یکی از مسئولین جهاد شدم، خواستم تا سکته نکرده او را به تهران برگردانند. همه برگشتند و من چند هفتهای در اهواز ماندم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#قصه_ننه_علی
#پارت51
فصل دهم: آقای معلم
جرئت نمیکردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه میانداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش میآمد بچههای مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را میکردند که رجب به ما سخت نگیرد. همسایهی دلسوزی داشتیم. میدانست بعد از امیر زندگی بر من سخت میگذرد. آمد جلوی در خانه و گفت: «حاجخانوم! علی آقا که انقدر دوست داره خدمت کنه، یه پیشنهاد خوب براش دارم. شاید کمی از حال و هوای جبهه بیاد بیرون، حاجی هم آروم بشه. اگه موافق باشید، میتونم هماهنگ کنم بره نهضت معلم بشه؛ کم از جهاد نیست، ثواب هم داره.» فکرش را نمیکردم علی فوری این پیشنهاد را قبول کند. دوره آموزشی نهضت را بهسرعت گذراند و معلم یکی از مدارس محله شد. خیلی کارش را دوست داشت. اولِ صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود، به من سرمشق میداد. تا شب فرصت داشتم تکالیفم را انجام بدهم. سختگیر نبود و با حوصله غلطهایم را اصلاح میکرد. کمکم بدون کمک کسی توانستم نوشتهها را خودم بخوانم. روز معلم یکی از شاگردانش پانصد تومان هدیه به علی داد. عصر آمد خانه، پول را داد به من و گفت: «مامان خانوم! این پول رو ببر به این آدرسی که بهت میگم. یه خونواده نیازمند هستن که دختر مجرد تو خونه دارن. درست نیست من برم جلوی در خونهشون...» پول را گرفتم و سرش را بوسیدم. گفتم: «تو کِی انقدر بزرگ شدی علی جان؟!» صورتش از خجالت سرخ شد. عرق پیشانیاش را پاک کرد و برای نماز رفت مسجد. مدتی بعد از شهادت امیر، بچههای مسجد یکی بعد از دیگری به شهادت میرسیدند. علی گوشهگیر شده بود و کمتر حرف میزد، خنده به صورت این پسر نمیآمد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
علاقه به مردم.mp3
13.27M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠داستان هایی از محبت و ارادت حاج قاسم سلیمانی به مردم ایران
🔴 حاج قاسم با ناراحتی گفت: اين اینوری، اون اونوری، این چپه، اون راسته، من اصلا این تقسیم بندی ها رو قبول ندارم
اون دختر کم حجاب، دختر من و شماست
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_شانردهم
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4