#قصه_کودکانه
🍃پسر باادب
🌸(داستان کودکانه از زندگی امام صادق «علیه السّلام»)
عماربن حیان و دوستش میهمان امام صادق علیه السلام هستند.
روز قشنگی است. از پشت پنجره ی اتاق، صدای بق بقو می آید. چند تا کبوتر روی سکوی کوچک حیاط نشسته اند. گاه و بی گاه بق بقو می آید و به دنبال هم می دوند.
عمار به دوست خود می گوید: «وای... امروز چه روز دلپذیری است! ما چقدر خوشبختیم که به مهمانی امام عزیزمان آمده ایم.»
دوستش می خندد. دوباره بلند می شود. عمار به دوستش می گوید: «کاش پسرم اسماعیل را می آوردم. او خیلی امام را دوست دارد. جایش در اینجا خالی است.»
امام صادق با یک سینی میوه به اتاق می آید. سینی را جلو آن ها می گذارد و مثل برادر در کنارشان می نشیند و به درد دلشان گوش می دهد.
عمار کمی از این جا و آن جا حرف می زند، بعد می گوید: «می خواستم اسماعیل را هم بیاورم. او خیلی به شما علاقه دارد! لب های امام صادق (علیه السّلام) پر از لبخند می شود. عمار ادامه می دهد: «واقعا پسر با ادبی است. به من خیلی نیکی می کند. همیشه کمکم می کند. اخلاقش هم خیلی خوب است »
امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: «من پسرت اسماعیل را دوست داشتم، اما حالا که گفتی به تو نیکی می کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم.»
عمار و دوستش خوشحال می شوند.
یکی از کبوترها از لای پنجره به داخل اتاق می آید و بلندتر از قبل بق بقو می کند.
کانال 🌺مادرانه👩👧👧 کودکانه 🌺
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_اول
نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب
نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق
حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود 😔 و با پدر و برادرهایش زندگی میکرد.
حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل میکرد و از تنهاییهایش میگفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی میگرفت و میگفت:👇
-یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه.🙂 خدا به تو برادرهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی
و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی😌
حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعتها به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت.😍
یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمانها نگاه میکرد.🙄💫
آسمان خیلی زیبا بود و ماه و ستارهها میدرخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آنها نگاه میکرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند.😲
حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستارهها و خورشید از آسمان پایین بیایند.🤔 از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت میکرد.
بلند شد و رفت کنار پدرش نشست
و دست او را گرفت. 🤝
حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت:
-چرا بیدار شدی یوسف جان؟😊
حضرت یوسف گفت:
-خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود.😃
حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت:
-چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی.
حضرت یوسف گفت:
-توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی میکردم و خوشحال بودم.👦🏻
وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. 🌠
ستارهها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستارهها پایین آمدند و جلوی پای من سجده کردن.😯
حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت:
-یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری میرسی و مقامت آن قدر بزرگ میشه که بهت احترام میذارن.😍
حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت:
-این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره؟؟
حضرت یعقوب گفت:
-بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرفهایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرفهای من چیزی بفهمن. گوش کردی چه میگم؟
حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت:
-چشم.🥰
حضرت یعقوب گفت:
#ادامه_دارد...
کانال 🌺مادرانه👩👧👧 کودکانه 🌺
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#قصه_کودکانه
🍃 احترام به پدر🧔🏻♂👨🏻🦳
پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش 👞بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.🙂
گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون،
پدربزرگ خودش می آید.»😉
پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»😌
پدرم گفت: « یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام خمینی (ره) رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید…»👌👌👌
همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!»
پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.
بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»😊
پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»
بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.🫂
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4