eitaa logo
🧢 کودکانه 👒
2.5هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
23 فایل
روانشناسی_کودک،بازی ،کارتون،کاردستی،آموزش،اطلاعات_عمومی،چیستان،نقاشی،ایده،رنگ،قصه_داستان،اوریگامی،لالایی جمعه ها تعطیله 😴 ✅کانال 🧢 کودکانه 👒@koodakanehh 👈ادمین @angella1354 کارشناس تربیت مربی پیش دبستانی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه زیبای کفش‌های نو مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت. این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم. یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد. فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد. روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت. بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم. چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید. حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما. و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست. دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟ - بله. - چیه باباجون ؟ - بازش کن خودت می‌فهمی. فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون. چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده. و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم. و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند. ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @koodakanehh ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این مال کیه؟ در جنگلی بزرگ و زیبا سنجابی🐱به اسم سنجابک زندگی می کرد که عاشق همه چیزهای زیبا و جالب بود او هر چیز زیبایی که می دید بدون اینکه بپرسد این مال کیه ، بر می داشت.او وسایلی که بر می داشت را به خانه اش می برد و خانه اش را با آن ها تزئین می کرد. یک روز صبح سنجابک از صدای در بیدار شد در را که باز کرد خرگوش🐰 کوچولو را دید که گفت سلام سنجابک تو دستبند من رو ندیدی. من اونو برای روز مادر با میوه درخت کاج درست کرده بودم خیلی زحمت کشیدم. داشتم با خرگوش کوچولوها بازی می کردم گذاشته بودمش جلوی در خونه. اما الان هر چی می گردم نیست. سنجابک دستبند را داخل اتاقش گذاشته بود اما گفت نه من ندیدم چیزی. وقتی خرگوش🐰 رفت. سنجابک خیلی ناراحت شد آن روز روز مادر بود و خرگوش کوچولو هیچ چیزی نمی توانست به مادرش بدهد. سنجابک دستبند خرگوش را برداشت و رفت در خانه خرگوش را زد و با شرمندگی بهش گفت ببخشید من فکر کردم این دستبند مال کسی نیست آن را برداشتم. خرگوش کوچولو سنجابک را بخشید. و بهش قول داد که یک روز بهش یاد بدهد که چطور دستبند را درست کرده است. سنجابک خوشحال شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هر چیزی را از زمین بر ندارد. چرا که ممکن است مال کسی باشد و صاحبش به آن احتیاج داشته باشد. ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @koodakanehh ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنگ قرآن سوره مبارکه نصر 🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @koodakanehh ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید. 💐 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید قربان گُفته خدا تو قرآن در روزِ عیدِ قربان هر کس که میره مَکه یادِش نِمیره اینکه در این روزِ مبارک بدونِ هیچگونه شَک با اعتقاد و با ذِکر گوسفندی رو کُنه ذِبح گوشتِش رو هم بِدن به اونی که مُستَمَندِه میخوای بِدونی اینو دلیلِ قُربونی رو ؟ میگَم بَراتون الان قِصهٔ عیدِ قربان یه روز خدای یِکتا به ابراهیم بِگُفتا فرزندِ خود رو اینَک قربانی کُن تو بی شک گُفتا به عشق و تسلیم کُنَم عمل به تصمیم ولی به اَمرِ خدا نَشُد سَر اَز تَن جدا به جای ذِبحِ اولاد برای او فرستاد خدایِ بَس مهربون گوسفندی از آسِمون خدا می خواسته با این این امتحانِ سنگین بِسنجه ایمانِش رو ابراهیم و کارِش رو که با وجودِ ایمان درونِ قلبِ ایشان پیروز و سربلند شد الگو برای من شد ... شاعر : علیرضا قاسمی .:.:. تکثیر و کپی برداری مجاز می باشد .:.:. ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @koodakanehh ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عیدِ سعیدِ غدیرِ خم ما بچه های شیعه در روزِ عیدِ غدیر این روز و جشن میگیریم یه جشنِ بَس بی نظیر بابا نِوشت چه زیبا رو پارچه های حریر به خطِ خوش ، یا علی(ع) چَسبوندِشون تو مسیر ریسه وُ لامپ کِشیدیم بُلندگو ها رو تعمیر صَندلی ها رو چیدیم به روی چند تا حصیر پرسیدم از بابا جون قِصّهٔ عیدِ غدیر ؟ گفتم بابا این سوال ذِهنم و کرده درگیر گفت بابا اون قدیما خدای حَیّ و بصیر داد به نَبی این پیام عمل به اَمری خطیر در آخرین حجِ خود بدونِ حتی تاخیر رِسان پیامِ من را به گوشِ جَمعی کثیر پیامبر این نُکته را عمل نِمود و تدبیر رِساند پیامِ حق را به گوشِشان در کویر خدا به اَحمد بِگُفت اینَک نَبیِّ دلیر دستِ علی رو حالا بیا تو بالا بِگیر بِگو به آن جماعت با صد سلام و تکبیر « که بعدِ من فقط هست علی بَراتون امیر » آره عزیزِ جونَم با جشن و شور و تقدیر بِدون که می کُنیم ما پیامِ عید و تکثیر حالا بیا کمک کُن به من که خیلی شُد دیر ... شاعر : علیرضا قاسمی .:.:. تکثیر و کپی برداری مجاز می باشد .:.:. ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @koodakanehh ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بین بچه عزیز و بچه لوس چه تفاوتی وجود دارد؟ 🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @koodakanehh ┄┅👒---✶---🧢┅┄ لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید. 💐 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🍃🌸در روز مبارک عرفه صلواتی ختم کنیم به نیت تعجیل در فرج حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚 و آمرزش گناهمان🙏 عاقبت بخیری جوانان و سلامتی عزیزانمان🌸🍃 🌸اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 ✅ کانال داستانهای آموزنده @dastanhayeamozandeh لینک را برا دوستان بفرستید