「🍑」
مگه چند مدل دلخوشی تو این دنیا وجود داره هوم؟!😍✨
{دلخوشی کودکانه ای}
✅ کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅┄
لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑این کلیپ از #استاد_صفایی رو با دقت چند بار نگاه کنید
به این دیدگاه فکر کنید و ببینید:
چقدر خیلی جاها بیجا حرص خوردیم
بی جا ناراحت شدیم
غصه ی الکی خوردیم
اگر #هدف و مقصد مون مشخص باشه می پذیریم خیلی از اتفاقات زندگی در جهت #رشد ما در اون مسیر قرار داده شده
در نتیجه بیشتر سعی میکنیم ازش نقطه ی قوت توی مسیر بسازیم
تا اینکه سنگ جلوی راه باشه و مسبب سلب آرامش ما بشه
مومن رشد میدهد و رشد می کند ...
سکون و تکرار بی هدف و تحمل های سرکوب گرانه مال مومن نیست
🌱این رشد در مسیر #تربیت_فرزند خیلی معنا پیدا می کنه
چون اگر فرزندی نبود خیلی از ما به خیلی از چاله های شخصیت مون واقف نمی شدیم
اگر فرزندی نبود من خیلی از ریاضت ها برای نفسم رو یاد نمیگرفتم،شاید هر روز بیشتر بهش بها می دادم و اون نفس سرکش هم شعله ور تر میشد
اما #فرزند بود که مرا به من شناخت و باعث شد بفهمم چقدر ضعیف و شکننده ام
چه اندازه ظرفم خالیه
وکلی حس نیاز در من شکل گرفت تا به وجودم بیشتر برسم و از این شکنندگی ها نجاتش بدم .
🌱وجود #فرزند برای ما مادرها یک برگ برنده س
تمام سختی های مسیر داره هر لحظه من رو قوی تر می کنه و به من یادآوری میکنه
که تو لایق رشد هستی
برای همین این سختی ها جلوی راهت قرار داده شده
و اگر انتهای مسیر برات روشن باشه و هدفت قوی و استوار و قابل اتکا
بی شک با جان و دل تمام این سختی هارو میپذیری و با #حال_خوش ازش عبور میکنی.
📌سعی کنیم تا می تونیم #هدف رو برای خودمون در زندگی روشن تر کنیم تا اتفاقات آنقدر زود مارو از پا در نیارن
کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅
💢 بازی زوری
کودکان با عناصر بازی مثل یک دوست ارتباط برقرار میکنند. وقتی بازی بر کودک تحمیل میشود، نمیتواند با عناصر بازی ارتباط برقرار کند؛ از همین رو خیلی زود از بازی خسته میشود.
📚 عباس ولدی، من دیگر ما، ج ۴، ص ۱۰۳.
#نکات_تربیتی
#بازی
✅ کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅┄
لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
💢 فواید بازیهای دسته جمعی
کودک به وسیله بازیهای دسته جمعی
🔹 راه همزیستی مسالمت آمیز،
🔹 همکاری و همیاری و رعایت حقوق آنان،
🔹 مراعات نظم و قانون،
🔹 دفاع از خود،
🔹 مسئولیت پذیری در قبال دیگران،
🔹 چگونگی ارتباط با دیگران
🔹 و انتقال عواطف و تفکرات به آنان را میآموزد.
📖 حقوق متقابل کودک و ولی در اسلام، مجید وزیری، ص ۱۸۹
#نکات_تربیتی
#بازی
✅ کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅┄
لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رعایت اعتدال
سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین #دکتر_رفیعی
#تربیت_فرزند
#تربیت_دینی
✅ کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅┄
لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
#داستان
قصه زیبای کفشهای نو
مدرسه فریبا کوچولو به خانهشان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفشفروشی بود که فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه کفشها را نگاه میکرد، چون کفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه کفشهای مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را میدید از او سوال میکرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه میکنی و فریبا هم در جواب میگفت که کفشها را دوست دارم.
یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانیها را بخرد چقدر خوب میشد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفشها را به مادرش گفت و از او خواست که کفشها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفشهای خودش را یکی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا اینقدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمیشود و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی میکرد از مدرسه که تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفشها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمیتوانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کارهایشان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفشفروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
دختر کوچولو که از کارهای بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟
- بله.
- چیه باباجون ؟
- بازش کن خودت میفهمی.
فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفشهای داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
چند لحظهای ساکت شد و به کفشها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفشها نیستن؛ پس کار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.
✅ کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅┄
لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.
#قصه
این مال کیه؟
در جنگلی بزرگ و زیبا سنجابی🐱به اسم سنجابک زندگی می کرد که عاشق همه چیزهای زیبا و جالب بود او هر چیز زیبایی که می دید بدون اینکه بپرسد این مال کیه ، بر می داشت.او وسایلی که بر می داشت را به خانه اش می برد و خانه اش را با آن ها تزئین می کرد.
یک روز صبح سنجابک از صدای در بیدار شد در را که باز کرد خرگوش🐰 کوچولو را دید که گفت سلام سنجابک تو دستبند من رو ندیدی. من اونو برای روز مادر با میوه درخت کاج درست کرده بودم خیلی زحمت کشیدم. داشتم با خرگوش کوچولوها بازی می کردم گذاشته بودمش جلوی در خونه. اما الان هر چی می گردم نیست. سنجابک دستبند را داخل اتاقش گذاشته بود اما گفت نه من ندیدم چیزی.
وقتی خرگوش🐰 رفت. سنجابک خیلی ناراحت شد آن روز روز مادر بود و خرگوش کوچولو هیچ چیزی نمی توانست به مادرش بدهد. سنجابک دستبند خرگوش را برداشت و رفت در خانه خرگوش را زد و با شرمندگی بهش گفت ببخشید من فکر کردم این دستبند مال کسی نیست آن را برداشتم. خرگوش کوچولو سنجابک را بخشید. و بهش قول داد که یک روز بهش یاد بدهد که چطور دستبند را درست کرده است.
سنجابک خوشحال شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هر چیزی را از زمین بر ندارد. چرا که ممکن است مال کسی باشد و صاحبش به آن احتیاج داشته باشد.
✅ کانال کودکانه
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@koodakanehh
┄┅👒---✶---🧢┅┄
لینک ما را به دوستانتون هدیه بدهید.