#قصه_شب
🏴 #حضرت_رقیه
بچه ها! همه شما بارها و بارها داستان های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می شناسید. یکی از کودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه ها! رقیه علیها السلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدر و خویشانش باشه. اون پدرش رو خیلی خیلی دوست داشت. در کربلا لحظه آخر که امام حسين عليه السلام داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و بر سر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.
وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند.
صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند. زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفت و بوسید در حالی که سر مبارک در آغوشش بود جان سپرد و پيش باباش رفت.😢
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#شعر_کودکانه
🌸 #حضرت_رقیه (ع)
یه دختر سه ساله کنج خرابه ی شام
همش بوونه می گیره می گه بابامُ می خوام
یه دختری با باباش به من می کرد اشاره
می گفت " ببین یتیمِ، دیگه بابا نداره"
اون دل شب عمو جون توی صحرا یه گرگ بود
هیچّی برات نمی گم دست عَدو بزرگ بود
یه دختر سه ساله دیگه کتک نداره
نزن نامرد یتیمِ ، اون که فدک نداره
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاربرگ
#نقاشی
کاربرگ نقاشی و رنگ آمیزی به مناسبت شهادت #حضرت_رقیه علیها السلام
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#حضرت_رقیه (ع)
اتل متل خرابه!
اینجا یه بچه خوابه!
هم بدنش کبوده!
هم جگرش کبابه...!
اتل متل اسیری!
سیلی و سربه زیری!
کی تا حالا شنیده؟!
سه سالگی و پیری...؟!
اتل متل سه ساله!
این همه آه و ناله!
این دختر از ضعیفی!
هنوز یه پا نهاله...!
اتل متل بیابون!
کویر و دشت و هامون!
بس که پیاده رفتیم!
تاول زده پاهامون...!
اتل متل بهونه!
بابا چه مهربونه!
وقتی دلم می گیره!
برام قرآن می خونه...!
اتل متل گل یاس!
مهر و وفا و احساس!
دلم گرفته امشب!
به یاد عمو عباس...!
اتل متل یتیمی!
خدا، چقدر کریمی!
دادی بهم تو غربت!
یه عمهی صمیمی...!
اتل متل شب و تب!
سینه ز غم لبالب!
دلم می سوزه خیلی!
به حال عمه زینب...!
اتل متل چه خوب شد!
بالاخره غروب شد!
قسمت عمه امروز!
توهین و سنگ و چوب شد...!
اتل متل سه روزه!
عمه گرفته روزه!
عمه چقدر غریبه؟!
خیلی دلم می سوزه...!
اتل متل خبردار!
تو چنگ دشمن انگار!
مثل یه شیر زخمی!
عمه شده گرفتار...!
اتل متل خدایا !
تو این همه بلایا !
عمه مظلومه ام !
چیا کشید خدایا !
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#شعر_کودکانه
درد دل #حضرت_رقیه (ع) به صورت شعر با زبون کودکانه با کوچولوهامون:
آی قصه قصه قصه، ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن، دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه، یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
گل های دامن من، سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها، دور سرم میگردن
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من، تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره، میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها، اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟ بابام امام حسینه
پدربزرگ خوبم، امیر مؤمنینه
اون اولین امامه، ماه روی زمینه
تو دخترای بابام، از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره، از همه عزیزترم
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم می بستم
یه روزی از مدینه، سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خانواده
به سوی مکه رفتیم، تو روز و تو تاریکی
تا خونه ی خدا رو ببینینم از نزدیکی
چند روزی توی مکه، موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا
به کربلا رسیدیم، اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره
تو کربلا بچه ها! سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم، پر و بالی نداشتم
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبد سبد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم، بزرگا رفتن بهشت
گلهای دامن من، از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته
دامنم آتیش گرفت، مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب، دویدم پا برهنه
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم
غولا منو گرفتن، دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم، قلب منو شکستن
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید، شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم، از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم: «آی مردم، عموی من عباسه
بابام امام حسینه، کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم، اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که: بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش، تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود، خوابای رنگی دیدم
صبح که بلند شدم من، دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم، منم توی بهشتم
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
هدایت شده از 💕 مادرانه 💕
🖤 بر دخت حسین
💚 رقیه جان صلوات
🖤 بر سه ساله
💚 عمه ی شهیدان صلوات
🖤 بر او که مثل عمویش
💚 باب الحوائج است صلوات
🖤الّلهُمَّ✨
🖤صَلِّ✨
🖤علی✨
🖤مُحَمّدٍ✨
🖤وَ آل ✨
🖤مُحَمّد✨
🖤وَ عَجِّل✨
🖤فَرَجَهُم✨
شهادن دخت سه ساله امام حسین علیه السلام، #حضرت_رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
🏴 @madaranee
🖤 بر دخت حسین
💚 رقیه جان صلوات
🖤 بر سه ساله
💚 عمه ی شهیدان صلوات
🖤 بر او که مثل عمویش
💚 باب الحوائج است صلوات
🖤الّلهُمَّ✨
🖤صَلِّ✨
🖤علی✨
🖤مُحَمّدٍ✨
🖤وَ آل ✨
🖤مُحَمّد✨
🖤وَ عَجِّل✨
🖤فَرَجَهُم✨
شهادن دخت سه ساله امام حسین علیه السلام، #حضرت_رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
🏴 @koodakemaa
#شعر_کودکانه
درد دل #حضرت_رقیه (ع) به صورت شعر با زبون کودکانه با کوچولوهامون:
آی قصه قصه قصه، ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن، دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه، یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
گل های دامن من، سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها، دور سرم میگردن
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من، تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره، میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها، اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟ بابام امام حسینه
پدربزرگ خوبم، امیر مؤمنینه
اون اولین امامه، ماه روی زمینه
تو دخترای بابام، از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره، از همه عزیزترم
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم می بستم
یه روزی از مدینه، سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خانواده
به سوی مکه رفتیم، تو روز و تو تاریکی
تا خونه ی خدا رو ببینینم از نزدیکی
چند روزی توی مکه، موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا
به کربلا رسیدیم، اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره
تو کربلا بچه ها! سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم، پر و بالی نداشتم
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبد سبد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم، بزرگا رفتن بهشت
گلهای دامن من، از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته
دامنم آتیش گرفت، مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب، دویدم پا برهنه
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم
غولا منو گرفتن، دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم، قلب منو شکستن
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید، شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم، از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم: «آی مردم، عموی من عباسه
بابام امام حسینه، کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم، اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که: بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش، تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود، خوابای رنگی دیدم
صبح که بلند شدم من، دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم، منم توی بهشتم
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
روز سوم محرم به نام #حضرت_رقیه سلام الله علیها دُردانه سه ساله امام حسین علیه السلام نامگذاری شده.
برای کودکان غزه دعا کنیم🖤
#محرم
#غزه
#فلسطین
❀ @madaranee ❀
🖤 بر دخت حسین
💚 رقیه جان صلوات
🖤 بر سه ساله
💚 عمه ی شهیدان صلوات
🖤 بر او که مثل عمویش
💚 باب الحوائج است صلوات
🖤الّلهُمَّ✨
🖤صَلِّ✨
🖤علی✨
🖤مُحَمّدٍ✨
🖤وَ آل ✨
🖤مُحَمّد✨
🖤وَ عَجِّل✨
🖤فَرَجَهُم✨
شهادت دخت سه ساله امام حسین علیه السلام، #حضرت_رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
🏴 @madaranee
Ejraye Gorohi - Hala Omadi [ORG].mp3
6.29M
🎵 #نواهنگ بابایی
حالا اومدی
حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی
حالا که بار سفر بستم از این دنیا اومدی
عمو عباسو نیاوردی چرا تنها اومدی
#محرم
#حضرت_رقیه (س)
▪️ @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#شعر_کودکانه
درد دل #حضرت_رقیه (ع) به صورت شعر با زبون کودکانه با کوچولوهامون:
آی قصه قصه قصه، ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن، دلم شده خیلی تنگ
من حضرت رقیه، یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
گل های دامن من، سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها، دور سرم میگردن
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من، تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره، میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها، اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟ بابام امام حسینه
پدربزرگ خوبم، امیر مؤمنینه
اون اولین امامه، ماه روی زمینه
تو دخترای بابام، از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره، از همه عزیزترم
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم می بستم
یه روزی از مدینه، سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خانواده
به سوی مکه رفتیم، تو روز و تو تاریکی
تا خونه ی خدا رو ببینینم از نزدیکی
چند روزی توی مکه، موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا
به کربلا رسیدیم، اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره
تو کربلا بچه ها! سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم، پر و بالی نداشتم
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبد سبد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم، بزرگا رفتن بهشت
گلهای دامن من، از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته
دامنم آتیش گرفت، مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب، دویدم پا برهنه
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم
غولا منو گرفتن، دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم، قلب منو شکستن
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید، شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم، از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم: «آی مردم، عموی من عباسه
بابام امام حسینه، کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم، اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که: بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش، تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود، خوابای رنگی دیدم
صبح که بلند شدم من، دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم، منم توی بهشتم
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰