#قصه
#عنکبوت_و_پیرزن
🕷👵🕷
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
زیر این آسمان آبی، پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. در این خانه، عنکبوت کوچکی هر شب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید. هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید.
پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.
🕷👵🕷
روزها می گذشتند و هر روز همین اتفاق می افتاد. همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت که چرا این کار را می کنی و تو موجودی شلخته و بی فایده هستی.
روزها گذشتند، فصل های بهار، تابستان و پاییز نیز گذشتند و فصل زمستان آمد. یکی از شب های زمستان که هوا به شدت سرد شده بود و باران می بارید پیرزن هرچه هیزم داشت در آتش ریخت ولی همچنان خانه سرد بود.
🕷👵🕷
دیگر وسیله ای برای گرم کردن خانه وجود نداشت و پیرزن عزیز ما سرما خورد.
عنکبوت کوچک که قلبی مهربان داشت و پیرزن را بسیار دوست داشت تا صبح بیدار ماند و با تارهای خود یک لباس گرم و زیبا برای پیرزن بافت و جلوی تمام درها و پنجره ها را با تارهای خود پوشاند تا سرما وارد خانه نشود.
🕷👵🕷
صبح روز بعد پیرزن وقتی از خواب بیدار شد لباس زیبا را در کنار رختخوابش دید و پوشید. لباس بسیار گرم بود و حالش را بهتر کرد. آن روز پیرزن به کارهای عنکبوت زیبای قصه ی ما فکر کرد و متوجه شد که عنکبوت موجود بسیار مفیدی است.
🕷👵🕷
او با تارهای خود دامی برای حشرات می ساخت تا مزاحم پیرزن نشوند و با تارهای ظریف و نازک ولی محکم خود جلوی سرما را هم می گرفت.
پیرزن خدا را شکر کرد و با خود گفت: خدا هرگز موجودی را بی فایده نیافریده است.
#قصه
#پیش_دبستانی👇
✅ از اینجا در بله، انگلیسی رو از صفر یاد بگیر👇
ble.ir/join/ZWVmMzAxYz