🐾🐊تمساح دهان گشاد🐊🐾
حیوونای جنگل دور درخت بلوط جمع شده بودن و داشتن آگهی روی درخت رو می خوندن. چه سر و صدایی شده بود. توی آگهی نوشته بود به زودی یه عکاس به جنگل می یاد و قراره از همه حیوونا با لبخند، عکس بگیره. به بهترین لبخند هم قراره جایزه داده بشه.
حیوونا با خوندن این خبر دستپاچه شدن . هر یکی تصمیم گرفت برای برنده شدن کاری بکنه. هنوز نزدیک ظهر نشده بود که آرایشگاه جنگل شلوغ شد. صف آرایشگاه تا نزدیک رودخونه می رسید.
بعضی از حیوونا هم رفته بودن برای خودشو با گل و سبزه یه کلاه خشگل درست کنن. بعضی ها هم داشتن لباساشونو مرتب می کردن.
خلاصه اون روز برای جنگل یه روز خاص و پر از هیاهو بود. حیوونا آماده شدن و زمان مسابقه رسید . جنگل پر از حیوونایی بود که لبخند به لب داشتند. عکاس وارد جنگل شد و با دوربین مخصوصش، یه عالمه عکس گرفت .یه عالمه عکس ازحیوونای شاد و شنگول با لبخندهای مختلف. اما فقط یه نفر مونده بود که هنوز عکس نگرفته بود. اون یه نفر تمساح بود. ولی معلوم نبود چرا برای مسابقه آماده نشده بود. آخه اصلا خوشحال نبود.
عکاس به تمساح گفت شما نمی خوای عکس بگیری ؟
تمساح گفت من نمی تونم لبخند بزنم .من فقط اخم می کنم.
عکاس گفت ولی این مسابقه لبخنده . اصلا همه زیبایی عکس به لبخند بستگی داره. اگه اخم کنی عکست خیلی زشت می شه .
تمساح گفت ولی من نمی تونم لبخند بزنم .
عکاس گفت در هر حال حتما باید لبخند بزنی فقط اینطوری می تونی تو مسابقه شرکت کنی
تمساح گفت باشه لبخند می زنم. تمساح یه نگاهی به همه کرد و بعد لبخند زد.
وقتی تمساح لبخند زد یه عالمه دندونای درشت و تیز و وحشتناک پیدا شد. حیوونا انقدر ترسیدن که پا به فرار گذاشتن . عکاس هم دوربینو انداخت و در رفت. اما دوربین خودش عکس گرفت.
تمساح ناراحت شد و گفت من که گفتم من لبخند نمی زنم. بعد اخم کرد و رفت.
فردای اون روز عکسها آماده شد. عکسها خیلی جالب بودن . انتخاب یه برنده توی اینهمه عکس قشنگ کار سختی بود. داوری تا ظهر طول کشید و همه از انتظار، کلافه شده بودن . بلاخره عکس انتخاب شده در اندازه خیلی بزرگ چاپ شد و از بالای درخت آویزون شد.
عکس لبخند تمساح ،همون عکس برنده بود. اصلا دهان گشاد تمساح توی عکس زشت نبود. بلکه دندونای تمیز و سفید تمساح لبخند تمساح رو خیلی قشنگ کرده بود.تمساح بعد از این مسابقه دیگه از دهن گشاد خودش بدش نمی یومد بلکه باور کرده بود که اگه دندوناشو همیشه سفید و تمیز نگه داره ، دهان گشادش خیلی هم قشنگه.
بعد از این مسابقه همه حیوونا در کنار تمساح یه عکس یادگاری انداختند. و یه عالمه دوست خوب به تمساح جایزه داده شد.
#قصه
🐊
🐾🐊#واحدکار_جانوران
#واحدکار_خزندگان
#واحد_کار_خزندگان
✅ از اینجا در بله، انگلیسی رو از صفر یاد بگیر👇
ble.ir/join/MGIxZmRkZD
🌺شعر زیبای مارمولک🌺
🐜توی حیاط خونه مون
🐜یه مارمولک یواش یواش
🐛راه میره اما نمیاد
🐛به گوش من صدای پاش
🐝این مارمولک کجا میره؟
🐝یواش یواش چرا میره؟
🦂چرا توی حیاط ما
🦂پایین میره، بالا میره؟
🐬شاید که اون گرسنشه
🐬می خواد مگس شکار کنه
🐞وقتی شکارش رو گرفت
🐞برداره و فرار کنه! #واحدکار_جانوران
#واحدکار_خزندگان.
#واحد_کار_خزندگان
✅ از اینجا در بله، انگلیسی رو از صفر یاد بگیر👇
ble.ir/join/MGIxZmRkZD
#قصه امروز ظهر
🌸 مارمولک 🌸
افشین و احسان با هم برادرند. احسان كلاس سوم دبستان است اما افشین كوچولو فقط چهار سال دارد و هنوز به مدرسه نمی رود.
وقتی احسان در مدرسه است، افشین در خانه می ماند و با اسباب بازی هایش بازی می كند. یك روز خاله جان به دیدنشان آمد و یك هدیه به آنها داد.
هدیه ی خاله جان یك مجموعه باغ وحش پلاستیكی بود. حیواناتی مثل شیر ، پلنگ ، گربه ، گاو ، تمساح و... در این مجموعه وجود داشت.
افشین و احسان از این هدیه خیلی خوششان آمد و از خاله جان تشكر كردند. از آن روز به بعد مرتب با این حیوانات بازی می كردند.
یك روز احسان مدرسه بود و مادرشان هم می خواست به مدرسه برود و با معلم او صحبت كند.
برای همین زن عمو و دخترش شبنم كوچولو كه همسن افشین است، به خانه ی آن ها آمدند و پیش افشین ماندند و مادر به مدرسه رفت..
زن عمو توی هال نشسته بود و بافتنی می بافت و افشین و شبنم هم داشتند بازی می كردند كه صدای زنگ در بلند شد. افشین دوید و رفت در را باز كند
ناگهان شبنم جیغ كشید: مامان ! كمكم كن یك مارمولك به لباسم چسبیده... مادرش جلو دوید و با یك دستمال مارمولك را از آستین لباس شبنم جداكرد و با عجله به حیاط رفت و آن را روی زمین انداخت.
در همان وقت افشین در را بازكرد و مادر و احسان را پشت در دید. سلام علیکم كرد و همه باهم واردخانه شدند.
وقتی چشمشان به زن عمو افتاد كه مارمولك را روی زمین انداخته بو د و می خواست با لنگه كفش روی آن بزند، تعجب كردند .احسان سلام علیکم كرد و گفت: زن عمو جان چه كار می كنی ؟
اون مارمولك اسباب بازی من و افشینه! زن عمو جواب سلام علیکمش را داد و با دقت به مارمولك نگاه كرد و وقتی ماجرا را فهمید، خنده اش گرفت. مادر، احسان و افشین و شبنم هم خندیدند.
بچه ها مارمولك را برداشتند و به اتاق برگشتند تا بازی كنند. بله بچه ها، زن عمو از اینكه مارمولك پلاستیكی را با واقعی عوضی گرفته و از آن ترسیده بود، خنده اش گرفته بود.
آن روز همه در خانه ی احسان و افشین خندیدند و به همه شان خوش گذشت
امیدوارم لب های همه ی بچه ها پر از خنده و دلهایشان پر از امید و شادی باشد.
#واحدکار_جانوران
#واحدکار_خزندگان.
#واحد_کار_خزندگان
✅ از اینجا در بله، انگلیسی رو از صفر یاد بگیر👇
ble.ir/join/MGIxZmRkZD