💕💕 #قصه_شب
لاکپشت کوچولو عصبانیست
اهداف قصه: تقویت کنترل خشم کودکان
در یک جنگل سرسبز و زیبا یک لاکپشت کوچک زندگی میکرد. لاک سبزرنگ و زیبایش مثل یک دیوار محکم از او مراقبت میکرد. لاک پشت کوچولو در جنگل دوستان زیادی داشت وآنها هرروز در جنگل بازی میکردند.
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢
روزی لاکپشت کوچولو با حلزون مشغول آببازی کنار دریاچه بودند. حلزون خیلی ذوقزده شده بود و با سطل به لاک پشت کوچولو آب پاشید. ناگهان لاکپشت کوچولو به شدت عصبانی شد و شروع کرد به جیغ و فریاد کردن سر حلزون. حلزون که خیلی ترسیده بود، پا به فرار گذاشت. لاکپشت کوچولو دوست نداشت با یک سطل آب خیس شود و این او را عصبانی کرده بود. او هم حسابی جیغ و داد کرد.
🐌 🐌 🐌 🐌 🐌 🐌 🐌 🐌
روزی دیگر لاکپشت کوچولو با کرم سبز در جنگل مشغول توپبازی با گردوها بودند. کرم سبز ناگهان توپ را بلند پرتاپ کرد و توپ افتاد روی سر لاکپشت کوچولو. ناگهان لاکپشت کوچولو عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت. کرم سبز که خیلی ترسیده بود، فرار کرد و رفت زیر برگهای درختان پنهان شد.
🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛
تا اینکه یک روز که لاکپشت کوچولو که با پروانه روی چمنها بازی میکردند، پای لاک پشت کوچولو به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد. لاک پشت کوچولو ناگهان شروع کرد به داد و فریاد کردن. اخم کرده بود و از شدت خشم،دندانهایش را به پروانه نشان میداد. پروانه خیلی ترسید و زود پرواز کرد و رفت روی گلهای بالای تپه.
🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋
دیگر هیچکس نمیرفت تا با لاکپشت بازی کند. چون همه دوست داشتند با کسی بازی کنند که مهربان باشد و عصبانی و بداخلاق نباشد.
لاکپشت کوچولو خیلی تنها شده بود. او کنار برکه نشسته بود و به صورت خودش در آب برکه نگاه میکرد. ناگهان صدایی شنید. کرم سبز از درخت پایین آمد و گفت: لاکپشت کوچولو اینجا تنها نشستهای؟ چیزی شده؟
لاکپشت کوچولو گفت: هیچکس دیگر با من بازی نمیکند. میدانی کرمی جان، من خیلی زود عصبانی میشوم. نمیدانم چرا؟ نمیدانم باید چه کار کنم که کسی از من ناراحت نشود.
🐢🐛🐢🐛🐢🐛🐢🐛
کرم سبز گفت: من یک فکری دارم. چطور است هر وقت که عصبانی میشوی یک کاری که دوست داری را انجام دهی. مثلا روی کاغذ خطخطی کنی یا روی سنگهای برکه لیلی کنی. نظرت چیست؟
لاکپشت خیلی خوشحال شد و چند کار به فکرش رسید . مثلا بالا رفتن از سنگهای بزرگ، فوت کردن شکوفهها و قاصدکها و یا مسابقه سنگ انداختن در دریاچه. لاکپشت کوچولو به کرم سبز گفت، کرمی جان از این به بعد لطفا هر زمان من عصبانی شدم، یادم بنداز که یکی از این کارها را انجام دهم.
کرم سبز هم قبول کرد. یک روز دوباره آنها رفتند تا دوباره با هم بازی کنند. همینطور که بازی میکردند، ناگهان یک باد شدید شروع به وزیدن کرد و قاصدکهای آنها را با خود برد. لاکپشت دوباره عصبانی شد و تا خواست داد و فریاد کند، کرم سبز گفت: آهای لاکپشت کوچولو بیا با هم مسابقه سنگ انداختن در برکه بدهیم. لاکپشت کوچولو یکدفعه یادش افتاد حالا که عصبانی شده، وقت این شده که یکی از کارهای مورد علاقه خودش را انجام دهد. او عصبانیت خود را فراموش کرد و با کرم سبز شروع کرد به مسابقه دادن. هر کدام چندین سنگ بزرگ و کوچک به آب برکه انداختند و کلی خندیدند و خوشحال شدند.
لاکپشت کوچولو اینبار به جای جیغ و داد کردن، یک کار جدید کرده بود که خیلی بهتر بود. او از کرم سبز تشکر کرد که این راه را به او یاد داده است.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#قصه_شب
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
🐭 🐭 🐭 🐭 🐭 🐭 🐭
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
🐓🐓🐓🐓🐓🐓🐓🐓
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
🐈 🐈 🐈 🐈 🐈 🐈 🐈
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.🐓
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.🐈
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
💕💕#قصه_شب
مورچه کوچولو در مزرعه موز
اهداف قصه: تقویت حس همدلی، مهربانی
روزی از روزها مورچهی کوچکی به نام سیاهدونه در مزرعه بزرگ زندگی میکرد. چند کشاورز در این مزرعه موز میکاشتند. موزهای خوشبو و خوشگلی که هرروز زیر نور آفتاب گرم میخوابیدند تا رنگ پوستشان زرد شود و رسیده شوند. سیاهدونه هرروز از خواب بیدار میشد و با دوستانش از روی موزها سر میخوردنند و بازی میکردند.
🐜 🐜 🐜 🐜 🐜 🐜 🐜 🐜 🐜
سیاهدونه با دوستانش روی سر موزها میایستادند و دوردستها را نگاه میکردند. آنها عاشق موزها بودند و وقتی رنگ موزها زرد میشد از بوی آنها لذت میبردند. مزرعه موزها بهترین خانهای بود که سیاهدونه و دوستانش داشتند.
اما یک روز که سیاهدونه و دوستانش مشغول سرسره بازی روی موزها بودند ناگهان صدای گریهای شنیدند. گوشهایشان را تیز کردند و دنبال صدا را گرفتند. سیاهدونه و دوستانش دیدند یک بچه موز کوچولو زخمی شده و شاخه بالای سرش کمی شکسته است.
🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌
سیاهدونه رفت کنار بچه موز و او را دلداری داد. بچه موز اما دائم گریه و زاری میکرد و گفت: اااااه…خدایا..پوست زرد و خوشگلم خراشیده شده. شاخهام درد میکند… کمکم کنید. سیاهدونه با دوستانش دست به کار شدند. آنها از شاخهها پایین آمدند و خیلی زود چند شاخه نی پیدا کردند. از آن برای ساختن یک سوزن بزرگ استفاده کردند.
بعد سیاهدونه و دوستانش رفتند پیش آقای عنکبوت و مقداری نخ از او گرفتند و یک سوزن و نخ درست کردند و دوباره رفتند پیش موز کوچولو که داشت گریه میکرد. سیاهدونه با کمک دوستانش خیلی آرام شروع کرد به دوختن شاخه موز کوچولو. دوستان سیاهدونه هم تند تند و با صدای بلند برای موز کوچولو آواز میخواندند تا حالش خوب شود و دردی متوجه نشود.
🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃
موز کوچولو تا خواست دوباره داد و فریاد راه بیاندازد، سیاهدونه و دوستانش گفتند، دیگر تمام شد. ما شاخهات را دوختیم. حالا حالت خوب میشود. بیا دوباره با هم آواز بخوانیم تا حالت بهتر و بهتر شود.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
💕💕#قصه_شب
داستان قورباغه باهوش
اهداف قصه: مغرور نشدن ، ترس از خطرهای احتمالی ، کمک به دوستان
روزی روزگاری توی دل یه جنگل ، یه برکه کوچیک و زیبا بود که ماهی ها ، قورباغه ها و خرچنگ های زیادی توی اون زندگی میکردن.
دو تا ماهی به اسم های بادی و نیلی هم توی این برکه زندگی میکردن که از همه ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودن و به همین دلیل به ظاهر زیباشونن مینازیدن.
🦀 🦀 🐠🐟🦀 🦀 🐠🐟🦀🦀
تو این برکه یه قورباغه هم به همراه خانواده اش زندگی میکرد به نام قورقوری که بسیار قورباغه باهوشی بود. بادی و نیلی با قورقوری و با همه حیوونای برکه دوست بودن و با آرامش کنار هم زندگی میکردن.
🐸 🐸 🐸 🐸 🐸 🐸 🐸 🐸
یه روز نزدیک های غروب که همه ماهی ها و قورباغه ها و خرچنگ ها مشغول بازی بودن ، دو ماهیگیر که از ماهیگیری کنار رودخانه برمیگشتن ، داشتن از اون نزدیکی ها عبور میکردن.
ماهیگیرها چشمشون به ماهی ها و قورباغه ها افتاد که از توی آب میپرن بیرون و با هم بازی میکردن.
یکی از ماهیگیرها گفت: عجب ماهی های خوشگلی. اینجا کلی ماهی و قورباغه و خرچنگ هست ، بیا اینا رو بگیریم و با خودمون ببریم. ماهیگیر دیگه گفت: الان داره شب میشه و بار ما هم که خیلی سنگینه ، بیا بریم و فردا صبح برگردیم و اینجا ماهی میگیریم. ماهیگیر اول قبول کرد و هر دو به سمت خونه هاشون رفتن.
👨🌾👨🌾 👨🌾👨🌾 👨🌾👨🌾 👨🌾👨🌾
قورباغه که صحبت کردن دو ماهیگیر رو شنیده بود به بقیه دوستاش گفت: شنیدید چه گفتن؟ اونا فردا برمیگردن تا ما رو با خودشون ببرن ، باید امروز یه جای امنی رو پیدا کنیم و بریم اونجا اما بادی و نیلی گفتن: چی؟ بخاطر حرف دو تا ماهیگیر خونه قشنگمون رو بزاریم و بریم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردن ، تازه اگه برگردن هم ما هزار راه بلدیم که از تور اونا فرار کنیم.
بقیه ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و نیلی گوش کردن و تو برکه موندن اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتن تا جای امنی برای موندن پیدا کنن تا ماهیگیرها بهشون آسیب نرسونن.
🐸🐸🦀🦀🐟🐟🐸🐸🦀🦀🐟🐟
فردا صبح ماهیگیرها برگشتن و تور خودشون رو توی برکه پهن کردن ، ماهی ها هرکاری کردن نتونستن خودشون رو نجات بدن. بادی گفت: نخ های این تور خیلی محکمه ، نمیتونیم اونا رو پاره کنیم.
همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودن که متوجه شدن قورقوری با کلی پرنده دارن به سمت برکه میان ، پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها رو ترسوندن و ماهیگیرها رو فراری دادن.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوونا نجات پیدا کردن و کلی از قورباغه تشکر کردن و فهمیدن که باید در موقع خطر احتیاط کنن و حواسشون رو بیشتر جمع کنن.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#قصه_شب
نماز حمید
حمید روی تخت بیمارستان بود. ملافهی سفیدی سرش کشیده بود و آرام آرام اشک میریخت. دو روز بود که از عمل او میگذشت. حمید حوصلهاش حسابی سر رفته بود. او یک غصهی بزرگ دیگر هم داشت. او فکر میکرد در اتاق بیمارستان نمیتواند نماز بخواند. دلش برای مسجد، بچههای مسجد و تکبیر گفتن در نماز جماعت تنگ شده بود.
یکدفعه صدای در آمد. نگاه حمید به آقای سبحانی، روحانی مسجد، افتاد. او با دوستان حمید به عیادتش آمده بودند. آنها با حمید سلام و احوالپرسی کردند. آقای سبحانی دست حمید را در دست گرفت و برای شفایش دعا کرد و بچهها آمین گفتند. آقای سبحانی گفت: «حمیدجان! چیزی احتیاج نداری؟» حمید گفت: «نه. فقط از این ناراحتم که نمیتوانم از روی تخت بلند شوم و نماز بخوانم.»
آقای سبحانی گفت: «میتوانی تیمّم بگیری و نشسته و حتی خوابیده نماز بخوانی.» حمید گفت: «خوابیده؟» آقای سبحانی گفت:
کسی که نمیتواند ایستاده نماز بخواند، باید نشسته بخواند؛ و اگر نشسته هم نمیتواند بخواند، باید خوابیده بخواند.
آقای سبحانی گفت: «خدا دوست دارد در هر حال بندگانش با او گفتوگو کنند و صدای آنها را بشنود؛ مخصوصاً در تنهاییهای بیمارستان خداوند به تو توجه بیشتری دارد.»
حمید خوشحال شد. آقای سبحانی و دوستان حمید نیم ساعتی کنار حمید نشستند. آقای سبحانی به ساعت نگاه کرد و گفت: «خُب حمیدجان، ملاقات تمام است. انشاءالله زود خوب شوی و دوباره به مسجد بیایی. فقط قول بده اگر ما مریض شدیم، تو هم به عیادت مان بیایی و برایمان کمپوت بیاوری. قول میدهی؟😉»
حمید گفت: «چشم، حتماً میآیم و کمپوت میآورم!»
آقا گفت: «نگو چشم میآیم. بگو خدا نکند که مریض بشوید.»
حمید خندید، بچهها هم خندیدند.😄😄
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#قصه_شب
توپ قلقلی ...
توپ قلقلی از گوشه ی باغچه به این طرف و آن طرف حیاط نگاه کرد.
زیر لب گفت:« چرا هیچ کس با من بازی نمیکند؟خیلی دلم برای بازی با بچه ها تنگ شده است»
بعد هم قل خورد و قل خورد تا به دیوار حیاط رسید محکم خودش را روی زمین کوبید و به آسمان رفت، از روی دیوار پرید آن طرف دیوار سعید روی پله ی جلوی خانه شان نشسته بود و با یک تکه چوب روی زمین خط می کشید، کمی آن طرفتر رضا را دید که به دیوار تکیه داده و زانویش را بغل گرفته بود.
⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️
توپ قلقلی خودش را جلوی پای سعید انداخت. سعید با دیدن توپ بلند شد و گفت :«آخ جان توپ »
رضا با دیدن توپ جلو آمد و گفت:« می آیی توپ بازی؟»
سعید خندید و توپ را روی زمین گذاشت و گفت:« برو توی دروازه »
رضا در حالی که عرق می ریخت گفت:« بیا یک بازی دیگر کنیم»
سعید دست رضا را گرفت و گفت :« بیا قایم باشک»
بعد هم روی همان دیوار چشم گذاشت. توپ قلقلی از اینکه رضا و سعید را با هم دوست کرده بود بالا پایین پرید. تصمیم گرفت باز هم راه بیفتد.
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
باز قل خورد و قل خورد تا به یک کوچه بن بست رسید. ته کوچه بابایی را دید که لباسهای کهنه پوشیده صورت بابا توی آفتاب سوخته بود، بابا جلوی در کوچک خانه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. توپ قلقلی باز هم قل خورد و زیر پای بابا ایستاد. چشمان بابا با دیدن توپ قلقلی برقی زد.
خم شد و توپ را برداشت. دستهای بابا به خاطر کار زیاد سفت و پوستهپوسته بود توپ قلقلی قلقلکش آمد و ریز خندید.
بابا توپ را با خودش به خانه برد؛ علی جلو دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:« سلام بابایی»
🏐🏐🏐🏐🏐🏐🏐🏐🏐
علی تا چشمش به توپ قلقلی افتاد بالا پایین پرید و گفت :«می دانستم یادت نمی رود بابای خوش قولم»
اشک خوشحالی از چشم بابا ریخت، علی توپ را از بابا گرفت و گفت:« بابا من می روم با بچه ها توپ بازی کنم» و از خانه بیرون دوید.
دوستانش را صدا زد و با هم گل کوچیک بازی کردند. یک دفعه یکی از بچهها شوت محکمی زد و توپ توی خیابان افتاد. تا خواست پیش بچه ها برگردد، ماشینی آمد و از روی او رد شد، توپ قلقلی فیس محکمی کرد و پنچر شد.
علی توپ را برداشت و پیش دوستانش برگشت با آستینش اشکش را پاک کرد، توپ قلقلی هم دلش می خواست گریه کند.
🎾🎾🎾🎾🎾🎾🎾🎾🎾🎾
مجید گفت:« بیایید جنگ بازی!» توپ را گرفت و از وسط نصف کرد، نصفش را روی سر علی گذاشت و نصفش را روی سر خودش! چند تا چوب برداشت و گفت:«اینها هم اسب های چوبیمان، این توپ پاره هم کلاه جنگی، بیایید یاران من باید به جنگ دشمن برویم»
بچه ها خندیدند و سوار بر اسب های چوبی دنبال هم دویدند، توپ که حالا دو کلاه شده بود خندید.
بچه ها از بازی خسته شدند کلاه های جنگی را گوشهای انداختند و به خانههایشان رفتند، کلاه های جنگی حوصله شان سر رفته بود کلاغی آمد روی دیوار نشست این طرف را دید آن طرف را دید یک دفعه چشمش به کلاههای جنگی افتاد، زود پرید و کنار آنها نشست.
کلاه های رنگی رنگشان پرید خواستند عقب بروند اما نتوانستند، کلاغ یکی از کلاه ها را با پاهایش برداشت و بالای درخت برد، بعد هم مقداری برگ و چو ب تویش گذاشت و جوجه هایش را روی آن نشاند. کلاه جنگی حالا خانه کلاغ شده بود و میخندید.
باد آمد و کلاه جنگی دیگر را با خودش برد کمی بعد به یک برکه رسیدند قورباغه با دیدن کلاه جنگی خوشحال شد آن را برداشت و توی برکه انداخت و پرید رویش و گفت:« چه قایق خوبی پیدا کردم.»
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
هدایت شده از 🎈مجله کودک من🎈
💕همراهان گرامی ، شما میتونید هشتگ های زیر رو در "مجله کودک من" پیگیری بفرمایید
#قصه_شب
#کاردستی
#شعر
#نکات_کاربردی_تربیتی
#کاربرگ_هوش
#بازی
#کلیپ
#نقاشی
#کلاژ
#ایده
#خاطره_بازی
#انیمیشن
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
💕💕#قصه_شب
داستان درخت پیر
هدف از قصه : مراعات حال بزرگتر ها
کلاغ شروع کرد به غار غار کردن ، درخت پیر گوش هاش رو گرفت و با صدایی آهسته گفت: هیس آرومتر. آواز نخون ، من سرم درد میگیره و حوصله ندارم و کلاغ ساکت شد و آروم روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه دیگه درخت و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن ، درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش میکنم نوک نزن من طاقت ندارم و زود خسته میشم و دارکوب ناراحت شد و رفت.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
پرستو دوستاش رو دعوت کرده بود به لونش که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستای پرستو رو دید گفت: خواهش میکنم سر و صدا نکنید من میخوام بخوابم ، مریضم و حوصله ندارم و با این صحبت ها پرستو هم از درخت پیر دلگیر شد. غر زدن و زود خسته شدن درخت پیر کم کم همه پرنده ها رو ناراحت کرد و پرنده ها یکی یکی رفتن و فقط کلاغ پیشش موند. کلاغ از بقیه پرنده ها با وفاتر بود و درخت پیر رو خیلی دوست داشت و اون یادش میاومد که از زمانی که یه جوجه کلاغ کوچولو بود روی شاخه های همین درخت زندگی کرده بود. یادش می اومد که چقدر همین درخت که الان پیر و کم حوصله شده است باهاش مهربون بود و بهش محبت میکرد به خاطر همین هیچ وقت حاضر نبود از پیشش بره. کلاغ پیش اون موند اما بدون سر و صدا و وروجک بازی ، کلاغ آروم و با حوصله با درخت پیر زندگی میکرد.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
یه روز درخت پیر که خیلی دلتنگ شده بود ، به کلاغ گفت: دلم برای پرستو و دارکوب تنگ شده است ، ای کاش اونا هم مثل خودت یه کمی مهربون بودن و با من قهر نمیکردن چون من دیگه پیر شدم ونمیتونم سر و صداهای زیاد رو تحمل کنم و نمیتونم مثل قبل زحمت بکشم و کار کنم و بیشتر وقتا میخوام بخوابم اما همه پرنده ها رو مثل خودت دوست دارم و دلم میخواد هر روز اونا رو ببینم اما اونا خیلی زود از دست من ناراحت میشن و با من قهر میکنن. کلاغ حرفای درخت پیر رو شنید و ناراحت شد اما تصمیم گرفت اوضاع رو تغییر بده. کلاغ هر روز با پرنده ها صحبت میکرد و از مهربونی های قدیم درخت پیر براشون خاطرات زیادی تعریف میکرد.
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
پرنده ها دوباره دلشون برای درخت پیر تنگ شد و پیشش برگشتن اما از این به بعد وقتی پیش درخت پیر می اومدن آروم حرف میزدن و مراقب رفتارشون بودن تا درخت پیر اذیت نشه ، اینطوری دیگه شادی و صفا بین شاخ و برگ درخت پیر پیدا شد و همه خوشحال بودن و کنار هم زندگی میکردن .
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
💕💕
#قصه_شب
🙏 قابل شما را ندارد! 🙏
👑 رفته بوديم خانه ي خاله جان. آخر توي تلفن به ماماني گفته بود مبل خريده ايم، بيا ببين قشنگ است؟ و حالا ما رفته بوديم تا مبل هايي را که خاله جان خريده بود، ببينيم.
💙
👑از در که وارد شديم، ماماني زود گفت:
- به به... مبارک است! به سلامتي استفاده کنيد.
خاله جان خنديد. بدو بدو رفتم روي مبلي که گُنده تر از بقيّه بود، نشستم. اين طرف و آن طرفش را تماشا کردم و گفتم: «آخ جان! چه قدر نرم است!»
💙
👑 خاله جان نگاهم کرد و دوباره خنديد. گفتم:«همان حرف هايي که ماماني گفت! همان که مبارک است و ايم ايم ايم!...»
ماماني و خاله جان گفتند:«چي؟ ايم ايم ايم!!»
💙
👑و دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد خاله گفت:« خيلي ممنون ايم ايم ايم... قابل شما را ندارد. اگر خيلي خوشت آمده، حاضرم به شما هديه شان بدهم!»
💙
👑 راستش از مبل گندهه آن قدر خوشم آمده بود که با خودم فکر کردم: «چه خوب! به خاله جان مي گويم باشد! دست شما درد نکنه!»
سرم را به طرف خاله برگرداندم، اما يک دفعه ماماني گفت: «نازنين جان! ميوه ات را بخور. مي خواهيم برگرديم خانه. بابا کليد ندارد. مي آيد پشت در مي ماند.»
- امّا ما که تازه آمده ايم!تازه...
💙
👑 حرفم نصفه ماند، چون خاله جان گفت:«خوب الان به باباي نازنين تلفن مي کنم تا او هم بيايد اين جا.»
خوش حال شدم و داد زدم:«آخ جان! آن وقت بابا مي تواند هديه مرا بياورد خانه!»
ماماني چشم هايش را برايم گنده کرد و گفت:«چي؟! کدام هديه را؟»
گفتم: «مگه خاله جان نگفت مي خواهد اين مبل را به من هديه بدهد؟»
💙
👑 خاله و ماماني دوباره دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد ماماني گفت: «نازنين جان! خاله به شما تعارف کرد. هر تعارفي را که حتماً نبايد قبول کرد! مثل ديروز که خانم همسايه مربّايي را که پخته بود و به من تعارف کرد. ما آن را گرفتيم؟»
فکري کردم و گفتم:«نه! تازه، يادم است که به شما گفت، قابل... قابل... آهان، قابل شما را ندارد. آن وقت شما گفتيد... گفتيد صاحبش قابل دارد!»
💙
👑 ماماني باز هم خنديد و گفت: «آفرين! چه خوب يادت مانده!»
گفتم:«خوب اگر کسي نمي خواهد چيزي را که دارد به آدم بديد، چرا مي گويد مال شما. قابل شما را ندارد!»
- براي اينکه تعارف کردن يک جور ادب و احترام است. اين طور رفتار کردن دوستي و علاقه آدم ها را به همديگر زياد مي کند.
- ولي من خاله جان را خيلي دوست دارم؛ حتّي اگر مبل گُندهه را هم به من ندهد! خوب، پس من هم مي گيرم؛ خاله جان، صاحبش قابل دارد!
💙
👑 اين دفعه ماماني و خاله جان دوتايي چشم هايشان را برايم گُنده کردند! بعد باز هم دل شان را گرفتند و هي خنديدند، ماماني همان طوري که مي خنديد دستم را گرفت و از روي مبل بلند شد. من هم بلند شدم. خاله جان يک آبنبات چوبي خيلي خيلي بزرگ از ظرف روي ميز درآورد و داد به من! آن را گرفتم و با ماماني به طرف در رفتيم. من خوش حال بودم؛ چون هم يک چيز مهم را ياد گرفته بودم و هم يک آب نبات گُنده ي گُنده داشتم.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
💕💕
#قصه_شب
🙏 قابل شما را ندارد! 🙏
👑 رفته بوديم خانه ي خاله جان. آخر توي تلفن به ماماني گفته بود مبل خريده ايم، بيا ببين قشنگ است؟ و حالا ما رفته بوديم تا مبل هايي را که خاله جان خريده بود، ببينيم.
💙
👑از در که وارد شديم، ماماني زود گفت:
- به به... مبارک است! به سلامتي استفاده کنيد.
خاله جان خنديد. بدو بدو رفتم روي مبلي که گُنده تر از بقيّه بود، نشستم. اين طرف و آن طرفش را تماشا کردم و گفتم: «آخ جان! چه قدر نرم است!»
💙
👑 خاله جان نگاهم کرد و دوباره خنديد. گفتم:«همان حرف هايي که ماماني گفت! همان که مبارک است و ايم ايم ايم!...»
ماماني و خاله جان گفتند:«چي؟ ايم ايم ايم!!»
💙
👑و دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد خاله گفت:« خيلي ممنون ايم ايم ايم... قابل شما را ندارد. اگر خيلي خوشت آمده، حاضرم به شما هديه شان بدهم!»
💙
👑 راستش از مبل گندهه آن قدر خوشم آمده بود که با خودم فکر کردم: «چه خوب! به خاله جان مي گويم باشد! دست شما درد نکنه!»
سرم را به طرف خاله برگرداندم، اما يک دفعه ماماني گفت: «نازنين جان! ميوه ات را بخور. مي خواهيم برگرديم خانه. بابا کليد ندارد. مي آيد پشت در مي ماند.»
- امّا ما که تازه آمده ايم!تازه...
💙
👑 حرفم نصفه ماند، چون خاله جان گفت:«خوب الان به باباي نازنين تلفن مي کنم تا او هم بيايد اين جا.»
خوش حال شدم و داد زدم:«آخ جان! آن وقت بابا مي تواند هديه مرا بياورد خانه!»
ماماني چشم هايش را برايم گنده کرد و گفت:«چي؟! کدام هديه را؟»
گفتم: «مگه خاله جان نگفت مي خواهد اين مبل را به من هديه بدهد؟»
💙
👑 خاله و ماماني دوباره دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد ماماني گفت: «نازنين جان! خاله به شما تعارف کرد. هر تعارفي را که حتماً نبايد قبول کرد! مثل ديروز که خانم همسايه مربّايي را که پخته بود و به من تعارف کرد. ما آن را گرفتيم؟»
فکري کردم و گفتم:«نه! تازه، يادم است که به شما گفت، قابل... قابل... آهان، قابل شما را ندارد. آن وقت شما گفتيد... گفتيد صاحبش قابل دارد!»
💙
👑 ماماني باز هم خنديد و گفت: «آفرين! چه خوب يادت مانده!»
گفتم:«خوب اگر کسي نمي خواهد چيزي را که دارد به آدم بديد، چرا مي گويد مال شما. قابل شما را ندارد!»
- براي اينکه تعارف کردن يک جور ادب و احترام است. اين طور رفتار کردن دوستي و علاقه آدم ها را به همديگر زياد مي کند.
- ولي من خاله جان را خيلي دوست دارم؛ حتّي اگر مبل گُندهه را هم به من ندهد! خوب، پس من هم مي گيرم؛ خاله جان، صاحبش قابل دارد!
💙
👑 اين دفعه ماماني و خاله جان دوتايي چشم هايشان را برايم گُنده کردند! بعد باز هم دل شان را گرفتند و هي خنديدند، ماماني همان طوري که مي خنديد دستم را گرفت و از روي مبل بلند شد. من هم بلند شدم. خاله جان يک آبنبات چوبي خيلي خيلي بزرگ از ظرف روي ميز درآورد و داد به من! آن را گرفتم و با ماماني به طرف در رفتيم. من خوش حال بودم؛ چون هم يک چيز مهم را ياد گرفته بودم و هم يک آب نبات گُنده ي گُنده داشتم.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#قصه_شب
داستان لک لک و روباه
روزی روزگاری، یک روباه زندگی میکرد که رفتار خیلی خوبی نداشت. یک لک لک در نزدیکی خانهی روباه زندگی میکرد. روباه همیشه لک لک بیچاره رو به خاطر چهرهاش و پاهای بلندش مسخره میکرد!!
یک روز روباه نقشهای کشید که بتونه کاری بکنه تا لکلک حسابی ناراحت و خجالت زده بشه. اون رفت پیش لکلک و گفت:
اوه لک لک جون، دوست عزیزم! آیا افتخار میدی که امشب شامت رو با من بخوری؟؟؟
روباه با خودش لبخند زد و داشت به نقشهی بی ادبانهاش فکر میکرد. لک لک کمی تعجب کرد اما خیلی خوشحال شد. اون دعوت روباه رو قبول کرد و موقع شام به خونهی روباه رفت. لک لک واقعا گرسنه بود و آماده بود که کلی غذا بخوره!!
روباه با کلی قشقرق و سر و صدا، یک ظرف سوپ سر میز آورد. ولی کاسهی سوپ خیلی کم عمق بود. لک لک بیچاره فقط میتونست سر نوکش رو داخل کاسه ببره!! اون اصلا یک قطره از سوپ رو هم نتونست بخوره!!!
روباه با خیال راحت از کاسهی سوپش سر میکشید و با اشتها میگفت:
عجب سوپ خوشمزهای!!! من واقعا دارم از طعم این سوپ لذت میبرم!!
لک لک کمی از رفتار روباه ناراحت شد. لک لک بیچاره با این که خیلی گرسنه بود، ولی اصلا از اون افرادی نبود که سریع کنترل خودشون رو از دست میدن و عصبانی میشن!!
بنابراین، اون با مهربانی از دعوت روباه تشکر کرد و از اون پرسید:
آیا من میتونم برای جبران زحماتت، فردا شب تو رو برای شام دعوت کنم؟
فرا شب ، روباه به موقع به خانهی لک لک رسید و منتظر نشست تا غذا آماده بشه. لک لک از آشپزخونه بیرون اومد. ناگهان بوی خوش ماهی کبابی توی فضا پخش شد. آب از لب و لوچهی روباه راه افتاده بود!!
ولی چه فایده!!! لک لک ماهیها رو توی گلدونای بلندی گذاشته بود که تازه خیلی هم باریک بودن!!!
لک لک به راحتی نوک بلند خودش رو داخل گلدون برد و با لذت شروع به خوردن کرد. ولی تنها کاری که روباه میتونست انجام بده این بود که به گلدون خیره شود وفقط از بوی ماهی کباب لذت ببره. اون واقعاً از این کار عصبانی شد، اما لک لک بلند شد و با مهربونی گفت:
آه، روباه عزیز!!! باید یاد بگیری با مردم همونجوری رفتار کنی که دوست داری باهات رفتار کنن!! مگه نه؟
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
#قصه_شب
خال های پاپی کفشدوزک🐞
این قصهی پاپی کفشدوزکه. کفشدوزکی که هیچ خالی روی بدنش نداشت. قصه از این قرار بود که وقتی پاپی فقط دو سالش بود، یک سرماخوردگی خیلی سخت گرفت. پاپی اینقدر عطسه و سرفه کرده بود که همهی خالهاش از روی افتاده بودن!!
🐞چند سال بعد، وقتی پاپی به مدرسه رفت، حس کرد که قیافش مسخره است چون مثل بقیهی بچهها خال نداره. به خاطر همین اون هر روز صبح با جوهر روی بدنش خال میکشید و به مدرسه میرفت.
🐞ولی یک روز صبح، وقتی همهی بچهها برای زنگ تفریح بیرون رفتن، یه ابر بارونی بزرگ آسمون رو پوشوند و مثل یک آبشار شروع به باریدن کرد. ابر بارونی شیطون، موقع باریدن، تموم خالهای پاپی رو شست و برد!!
🐞خالهای پاپی رفته بودن و دیگه برنمیگشتن. پاپی با ترس و خجالت همونجا ایستاده بود و دلش میخواست که میتونست از اونجا فرار کنه! چون پاپی فکر میکرد که الان همهی همکلاسیها و حتی معلمها اونو مسخره میکنن و بهش میخندن!
🐞ولی ناگهان یکی از کفشدوزکها فریاد زد:که
واااای! نگاه کنید! اولین کفشدوزک بی خال دنیا! این خفنترین چیزیه که تا حالا دیدم!!
🐞همکلاسیهای پاپی دورش حلقه زدن و کلی اونو تشویق کردن . از اون روز به بعد پاپی هیچوقت ترسهاش رو قایم نمیکرد. برای همین اون خیلی شادتر و خوشحالتر شد.
#مجله_کودک_من👇
https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a