eitaa logo
🎈مجله کودک من🎈
2.2هزار دنبال‌کننده
774 عکس
398 ویدیو
0 فایل
هر چی برای کودکت لازم داری ما اینجا توی مجله کودک برات فراهم کردیم ؛ از کاردستی و کلاژ و نقاشی بگیر تا انیمیشن و قصه و بازی های خانگی کاری داشتی اینجا هستم https://eitaa.com/AZ6422 کپی محتوای کانال در کانال های عمومی بدون لینک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹⁣خواب برای کودکان بسیار اهمیت دارد. 😴کودکانی که به اندازه کافی نمی خوابند تمرکز کافی ندارند. 🥱عملکرد ذهن ضعیف‌تر و خلاقیت کمتری دارند . 😴همچنین توانایی کمتری در مدیریت احساسات خود خواهند داشت. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
بچه های باهوشم این هم پاسخ که دیشب در کانال قرار دادیم 👍 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
با سنگ میتونید از زمینه مقوا استفاده کنید سنگها رو با کمک بچه ها و استفاده از گواش رنگ کنید و با خلاقیت بچه ها طرح های جذاب خلق کنید 😍😍 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
های کودکانه آموزش شغل ها 💈✂️💈✂️💈✂️💈✂️💈✂️ خیاط ما اوستا رضا کار می‏کنه برای ما پارچه‏ها رو چی می‏کنه؟ می‏بره، قیچی می‏کنه نخ رو تو سوزن می‏کنه شروع به دوختن می‏کنه تیک تاکِ چرخِ خیاطی می‏شه با خنده‏اش قاطی اوستا رضا مهربونه لباش همیشه خندونه می‏دوزه مثل فرفره می‏چرخه نخ با قرقره لباس‏های رنگ و وارنگ شلوار و کت با پیراهن برای تو، برای من... ❤️ 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
کفشدوزک ها 🐞🐞 🍃یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود🍃 @koodakman بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند. مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد. همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند. 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به فروشگاه جنگل می برد و می فروخت. خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند: «تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده، تو حالا حالاها باید بازی کنی. » خال خالی کوچولو هم توی کارگاه، پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد. یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید، خبر عروسی خاله سوسکه. این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو انداخت. همه دلشان می خواست با کفش و لباس نو در جشن عروسی شرکت کنند. باباکفشدوزک اسم حیواناتی را که کفش می خواستند نوشت و به مامان کفشدوزک داد تا برایشان کفش بدوزد. مامان کفشدوزک چندین روز پشت سر هم کارکرد. آنقدر دوخت تا خسته شد اما برای تمام حیواناتی که کفش سفارش داده بودند، کفش دوخت. بابا کفشدوزک تمام کفش ها را به حیوانات داد. آنها خوشحال شدند و از او و مامان کفشدوزک تشکر کردند. در جنگل سبز رسم بر این بود که هرکس برای دیگران کاری انجام می داد، آنها هم در مقابل برایش کاری انجام می دادند؛مثلاً برایشان خوراکی می آوردند. حیوانات جنگل آنقدر خوراکی برای بابا و مامان کفشدوزک آوردند که انبارشان پرشد. آنها از این موضوع خوشحال بودند ولی مامان کفشدوزک آن قدر کار کرده بود که خسته و بیمار شد و در رختخواب خوابید. خال خالی و بابا کفشدوزک هم مواظبش بودند تا حالش خوب شود. سه روز بیشتر به عروسی خاله سوسکه نمانده بود که آقا و خانم هزارپا به سراغ مامان کفشدوزک آمدند و از او خواستند برایشان کفش بدوزد تا بتوانند با کفش نو در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کنند، اما وقتی دیدند او در رختخواب خوابیده و حالش خوب نیست، ناراحت شدند و رفتند. 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 🐞 فردای آن روز وقتی مامان و بابا کفشدوزک از خواب بیدار شدند، دیدند یک عالمه کفش اندازه ی پای هزارپاها توی کارگاه کنارهم چیده شده است. آنها با تعجب به کفشها نگاه می کردند و نمی دانستند چه کسی آن همه کفش را دوخته است. اما وقتی در گوشه ی کارگاه خال خالی را دیدند که لنگه کفشی در دست دارد و خوابش برده است، فهمیدند کسی که کفش ها را دوخته، خال خالی بوده که تمام شب بیدار مانده و برای خانم و آقای هزارپا کفش دوخته است. آقای کفشدوزک خال خالی را بغل کرد و او را توی تختش گذاشت تا راحت بخوابد. مامان کفشدوزک هم استراحت کرد تا بلکه حالش زودتر خوب شود. باباکفشدوزک به خانه ی هزارپاها رفت و کفش های آماده شده را به آنها داد. هزارپاها خیلی خوشحال شدند و به بابا کفشدوزک مقداری داروی گیاهی دادند تا به مامان کفشدوزک بدهد. 🌿🌿 باباکفشدوزک داروها را به مامان کفشدوزک داد. حال مامان کفشدوزک خیلی زود خوب شد و توانست همراه خال خالی و باباکفشدوزک در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کند. روزجشن عروسی، تمام حیوانات کفشهای نو پوشیده بودند و می رقصیدند. هزارپاها که فهمیده بودند کفشهای آنها را خال خالی دوخته، کفشهایشان را به دوستانشان نشان می دادند و می گفتند: «ببینید خال خالی کوچولو چقدر هنرمنده!این کفش ها را خال خالی دوخته. ببینید چقدر قشنگ دوخته، دستش دردنکنه، حالا مامان کفشدوزک یه همکار خوب و زرنگ داره و می تونه برای همه کفش بدوزه. » مامان کفشدوزک و بابا کفشدوزک هم خوشحال بودند و به پسرشان افتخار می کردند. آن روز حیوانات جنگل سبز به افتخار خال خالی و پدر و مادرش دست زدند و هورا کشیدند و از آنها تشکر کردند. خاله سوسکه هم دسته گل قشنگی را که توی دستش گرفته بود به خال خالی کوچولو هدیه کرد. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشگلای من تصویر هر حیوان رو به سایه خودش وصل کنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اشکال هندسی 🎨🎨🎨🎨🎨 آموزشهای مفید مجله رو برای کوچولوهاتون از دست ندید👌 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
🌵🌵 کاکتوس و جوجه تیغی 📚 یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟» 🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵 مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.» بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.» آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد. جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد. او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت: «چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!» دو روز گذشت. جوجه تیغی کوچولو گفت: «باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!» 🌵 @koodakman بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت: «سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟»ولی هیچ جوابی نشنید. جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد؛ ولی هر چه می گفت، بی فایده بود. جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت: «با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟» ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود. جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت: «تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!» سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت. تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود. سولماز جلو رفت و گفت: «ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است. اسمش هم کاکتوس است. فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟» 🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵 جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت: «هر گلی می خواهد باشد. هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.»و راهش را کشید و رفت. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گام به گام و ساده گلدان 🪴🪴🌿🌿🪴🪴🌱🌱🪴🪴 با بچه ها در کشیدن نقاشی مرحله ای همراهی کنید تا لذت نقاشی همیشه در ذهنشون ماندگار بشه 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
دلبند باهوشم سایه هر حیوان رو به خودش وصل کن 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقانه با ابزار ساده👌👌 🎨 🎨 🎨 🎨 🎨 🎨 ابزار رو در اختیار کودکان قرار بدید و بقیه رو به خودشون بسپارید💪 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
کیک تولد کودکانه 😍 خودتون هم میتونید با استفاده از خمیر فوندانت این طرح های زیبا رو آماده کنید 👌 🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
💕💕 📚 حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن 🕊🕊 🕊🕊 🕊🕊 🕊🕊 🕊🕊 🌳دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ." بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . " 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد : " من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ " کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . " کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است . ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت . 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . " کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد . 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
☘برخوردهای «حالی به حالی» والدین با کودکان آسیب زننده ترین رفتار با کودک است! ☘در این برخورد والدین هر موقع حال خودشان خوب باشد، با کودک برخورد خوبی داشته و هر زمان حالشان بد است، کودک را تخریب می‌کنند! ☘تا زمانی که والدین با این شیوه "حالی به حالی" با کودک برخورد کنند، کودک در مورد تصمیم هایش گیج می‌شود و فکر می‌کند مشکل از اوست. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
دلبندم اگر گفتی کدوم دایره رو باید روی چتر قرار بدی ؟!☺️ ☂☂☂☂☂☂ 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
سلام 😍 ممنونم که پستهای ما رو فوروارد میکنید ☺️ 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a
تهدیگ خور ها کجایید ؟!😋😋 طنز استاد ناصر کشاورز 👇 https://eitaa.com/joinchat/1041956889C1850b9f34a