#قصه_کودکانه
🍃کوآلای قهرمان🍃
🐾
📚یکی بود یکی نبود
توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شاخه ای نشست
جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
🐾
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه ,معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .
جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
🐾
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسرهاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید .
🐾
به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم .
او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است ،من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
🐾
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی .
کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید
فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد.
🐾
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
🐾
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نا میدند .
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
✅من دیگه خجالت نمی کشم...
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
فینگیلی و جینگیلی - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.05M
#قصه_کودکانه
فینگیلی و جینگیلی
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
یکی بود یکی نبود
در همین نزدیکی ها روستای بود
زیبا، با نام ترس آباد.
در اطراف ترس آباد درختان زردآلو، گیلاس، البالو و گوجە سبز وجود داشت. برروی شاخەهای درختان لانەی پرندگانی همچو بلبل و گنجیشک و کلاغ و سارقرار داشت پرندگان بابدنی پراز پر ونوک ویا منقاریهای رنگی آوازمی خواندند.
مزارعەهای ترس آباد سرسبز با گندمزاری بدون آفت و بوتەزاری مملو از خیار و کدو و گوجە فرنگی بودند
در زیر خاک مزار ترس آباد پر از لانە خزندگان مثل کرم خاکی و هزاربا ومارمولک حتی، مارهای بی آزار بود.
ریشە گیان هان خوراکی مانند هویج وچغندر،شلغم وسیب زمینی پیاز وسیر
وجود داشت.کە اهالی از داشتن این همە نعمت خوشحال بودند..و مرتب خداوند بزرگ را شکر می کردند.
مردم ترس آباد آدمهای با ادب و مهربان، اما یکم ترسو بودند
دراین روستا بچەها، رفتار پدر ، مادر و بزرگترهارا یاد می گرفتند و مانند آنها رفتار می کردند.
در یک روز خوب آفتابی یک اتفاق عجب رخ داد.واین اتفاق این بود.
صدای عجیبی از جادە ترس آبادبە گوش اهالی رسید. این صدا نزدیک و نزدیکتر میشد صدا هرچە نزدیکتر میشد گوش اهالی را آزار بیشترمی داد
کسانیکە در خانە بودند باشنیدن صدای گوش خراش در پنجرهای چوبی خانە هارا باز کردند و گوش های خودرا با دو دست گرفتند وچشم بە دور دستها یعنی جادە روستا دوختند تا بدانند این صدای گوش خراش چیست کە بە روستا نزدیک می شود.
دودی غلظی همراە با صدا بە روستا نزدیک و نزدیکتر میشد.
کم کم بوی بدو آزار دهندی دود نیز به مشام رسید.
هرکسی چیزی میگفت
یک آقای جوان کە سرش را از پنجرەخانە بیرون آوردە بود گفت: صدای تراکتورە، دیگری گفت:نە صدای ماشینە . خلاصە
کسی دیگر گفت: مطمن هستم این صدا هرچی کە باشە اگر بەداخل روستا برسە گوش مارو کر می کن
مردی دیگر گفت:این بوی بد، از دورهم بسیار آزار دهندس، وای بە روزیکە بە اینجا برسە حتما همگی مریض میشیم و میمیرم.
خانمی دیگر گفت: من مطمن هستم اگردود بەاینجا برسد هوای روستا بقدری الودە میشە کە کل محصولات خراب میشن قعطی میاد هممون از گرسنگی میمیریم
خلاصە هرکس چیزی گفت و ایە یاسی خواند
مدتی گذشت، صدا دیگر نزدیک نشد فقط گاهی کم و زیاد میشد وشب تاصبح چندین بار قطع وباز بە گوش رسید
همگی از ترس شنیدن حرفهای یکدیگر بە داخل خانە ها رفتند درهارا از پشت کلید کردند و پردەهارا کشیدند. گوشها و بینی خود و فرزندانشان را از پنبە پر کردند دیگر صداهارا راحت نمی شنیدند
با دهان نفس می کشیدند ونفس شیدن نیز برایشان سخت و دشوار شدە بود
جرات تماشای بیرون رانداشتند.کودکان با دیدن رفتار بزرگترها انگشت بە دهان برند و ترسشان بیشتر شد.شب تا صبح را کاووس دیدند.
هیچ کس حواسش بە کودکان نبود.
کودکان از ترس حتی جرات گریە کردن نداشتند.
پدر و مادر ها گاهی
فقط گوشەی پردە را کنار می زدند بایک چشم و ترس نیم نگاهی بە بیرون می انداختند
آن شب هیچ کسی میل خوردن شام ونوشیدن حتی قطرەای آب را نداشتند
بە سختی صبح شد طوری کە خواب بە چشم هیچ یک از اهالی نرفتە بود.همگی خستە وگرسنە وکلافە بودند.
صبح آن روز باز صدا بلند و بلندتر شد خلاصە صدا کم کم بە روستا رسید.
همگی وحشت زدە ازپشت پردها بیرون را تماشا کردند.
دیدندکە پستچی با موتوری خراب و فرسودە وارد روستاشد.
از موتور پیادە شد موتورش را خاموش کرد. وقتی کسی راندید فریاد زد
کسی در این روستا نیست بە داد من برسە؟
اهالی وقتی صدای ناهنجار را نشنیدند پردەهارا کنار زدند و سرشان را بیرون اوردند
با تعجب مرد پستچی را دیدند.از رفتار خودشان خجالت کشیدند.
مرد جوان کە متوجە شد بی دلیل ترسیدە پنبە هارا از گوش وبینی اش دراورد.پردە راکنار زد پنجرە را باز کرد. سلام داد و پرسید: اون صدای ناهنجار تو بودی؟
مرد پستچی سرش را بالاگرفت جواب سلام مرد جوان را داد وگفت: اون صدای ناهنجار مالە موتور منە ، موتورم توی مسیر خراب شدە نامە ها و امانت مرد توی خورجین موتورمە ،کسی در این روستا هست کە از تعمیر موتور سر در بیارە و موتور منو درست کنە کە امانت مردم رو بە دستشون برسونم؟
خانمی کە قبلا از سرو صدای موتور ترسیدە بود گفت: تو نباید بااین موتور خراب وارد روستای ما می شدی همەی ما و بچە رو ترسوندی بعدش کلی دود وارد روستا کردی
پستچی کمی ناراحت شد و گفت: من چارەای دیگر نداشتم بعدشم فکر می کردم اهالی این روستا ادمهای مهربان و منطقی و عاقلی هستن و در تعمیر موتورم کمکم می کنید.
مرد جوانی کە تحت تاثیر شایعات اهالی قرار گرفتە بود واز رفتار خودش شرمسار شد ەبود بە کمک پستچی مهربان رفت.
🍃نویسنده : رنگین گلشن آرا
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌼 جایزه بزرگ
🌸 موضوع: ایثار و فداکاری در کمک به دیگران
رضا، دانشآموز ممتاز و مؤدب مدرسهشان است و همچنین کاپیتان تیم محلهشان. آنها در مسابقات محلی توانستهاند تیمهای زیادی را شکست دهند.
روزی از روزها، تیمی به محله آنها میآید و دعوت به مسابقه میکند. رضا با اعضای تیم مشورت میکند و همه تصمیم میگیرند با این تیم تازهوارد مسابقه دهند. روز مسابقه، رضا بعد از آمدن از مدرسه، نهار میخورد و کمی استراحت میکند. سپس مشغول انجام تکالیف مدرسه میشود و در حین درس خواندن، صدای در بلند میشود. مادرش میگوید: «رضا، در را باز کن.»
وقتی در را باز میکند، متوجه میشود بچهها مشغول گرم کردن و تمرینهای ورزشی هستند. عدهای هم با توپ تمرین میکنند. رضا به بچهها میگوید که کمی دیگر درس دارد و بعد به آنها ملحق میشود. بعد از اتمام درسش از مادرش میپرسد: «کاری نداری؟» مادرش میگوید: «نه، فقط برای شب مقداری نان باید بخری.» رضا قبول میکند و به سرعت نان میخرد. مادرش خوشحال میشود و میگوید: «الان عجلهای نداشتم، ولی خوب کاری کردی.»
رضا با اجازه مادرش به بچهها میپیوندد. بچههای تیم رضا میگویند: «چرا دیر آمدی؟ تیم حریف آمده و مسابقه الان شروع میشود.» رضا بلافاصله لباس ورزشی به تن میکند و وارد تیم میشود. او حریف را ورانداز میکند و متوجه میشود که تمام آنها بزرگتر از بچههای تیم خودش هستند. اما چارهای نیست و باید مسابقه دهند.
نیمه اول با نتیجه یک بر صفر به سود تیم حریف تمام میشود. در نیمه دوم، تیم رضا با وجود اینکه ریزنقشتر بودند، حملات زیادی روی دروازه حریف انجام میدهند و رضا موفق میشود گل مساوی تیمش را وارد دروازه حریف کند. دروازهبان تیم رضا از خستگی نمیتواند توپ را بگیرد و رضا جای او را میگیرد تا او کمی استراحت کند.
در نزدیکی آنها، زمین را برای کانال گاز حفاری کردهاند و راهی برای عبور باز گذاشتهاند. رضا در حین بازی متوجه میشود که یک معلول سوار بر چرخ معلولین از نزدیکی آنها عبور میکند. او بار دیگر توپی را به جلو میاندازد تا بازیکنان تیمش به دروازه حریف حمله کنند. اما در حین بازی، متوجه میشود که معلول برای عبور از کانال حفاری نزدیک میشود و تلاش میکند تا از آنجا رد شود.
لحظهای به بازی نگاه میکند تا ببیند حمله تیمش نتیجه میدهد یا نه، که توپ با فاصله کم از کنار دروازه حریف میگذرد. وقتی دوباره نگاه میکند، میبیند معلول در تلاش است تا چرخش را از روی کانال بیرون بیاورد و هر چه بیشتر تلاش میکند، بیشتر به سمت کانال سرازیر میشود. در همین لحظه، بازیکنان حریف یک ضد حمله به دروازه رضا میکنند. رضا در میماند که از دروازه حفاظت کند یا به کمک معلول برود.
بالاخره تصمیم میگیرد و دروازه را رها میکند تا به کمک معلول برود و او را نجات دهد. وقتی معلول از او تشکر میکند، رضا به طرف دروازه برمیگردد، اما در همان لحظه توپ وارد دروازه میشود و سوت داور پایان مسابقه را اعلام میکند. این کار رضا باعث میشود تمام بازیکنان به او اعتراض کنند، در حالی که تیم حریف در شادی و خوشحالی غرق شده و جایزه بزرگ را در دست دارند.
معلول جلو میآید و جریان را برای تمام بازیکنان تعریف میکند. وقتی بچهها از ماجرا باخبر میشوند، حتی تیم مقابل هم میگوید: «جایزه بزرگ متعلق به رضا است، نه ما!» و رضا را به دوش سوار میکنند و تا خانه میبرند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸دوستی در طوفان
روزی روزگاری در دل یک جنگل سرسبز و زیبا، چشمهای زلال و شفاف وجود داشت. این چشمه، آبش را از دل زمین میگرفت و با صدای آرامشبخش خود، همه موجودات جنگل را به خود جذب میکرد. پرندگان در اطراف چشمه آواز میخواندند و حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا میآمدند.
یک روز، در حالی که آسمان به تدریج تیره میشد و ابرهای سیاه به آرامی جمع میشدند، ناگهان رعد و برقی در آسمان طنینانداز شد. صدای رعد و برق به قدری بلند بود که همه موجودات جنگل را به وحشت انداخت. برگهای درختان به شدت به هم میخوردند و باد شروع به وزیدن کرد.
در این میان، یک خرگوش کوچک به نام "فرفری" که در کنار چشمه نشسته بود، با ترس به آسمان نگاه کرد. او میدانست که باید به جایی امن برود. فرفری تصمیم گرفت به سمت درخت بزرگ و قدیمی جنگل برود، جایی که همیشه احساس امنیت میکرد.
در حین دویدن، فرفری به درختان سرسبز و برگهای درختان نگاه میکرد که چگونه در برابر باد میرقصیدند. او به یاد آورد که هر بار که باران میبارید، برگها چقدر زیبا و شاداب میشدند. اما این بار، رعد و برق او را نگران کرده بود.
وقتی به درخت بزرگ رسید، زیر سایهاش پناه گرفت. در آنجا، او متوجه شد که دیگر حیوانات جنگل هم به آنجا آمدهاند. پرندگان در بالای درخت نشسته بودند و خرگوشها و سنجابها در کنار هم جمع شده بودند. همه با هم در زیر سایه درخت بزرگ منتظر بودند تا طوفان بگذرد.
پس از مدتی، باران شروع به باریدن کرد و صدای رعد و برق کمکم به آرامی تبدیل شد. فرفری و دوستانش زیر درخت بزرگ در امان بودند و به صدای باران گوش میدادند. وقتی باران تمام شد و آسمان دوباره آبی شد، همه حیوانات به بیرون آمدند و به چشمه رفتند.
چشمه پس از باران پرآبتر از همیشه شده بود و آب زلالش در زیر نور خورشید میدرخشید. فرفری با خوشحالی به چشمه نزدیک شد و از آب زلال نوشید. او فهمید که حتی در زمانهای سخت و طوفانی، دوستی و همکاری میتواند به آنها کمک کند تا از چالشها عبور کنند.
و اینگونه بود که فرفری و دوستانش یاد گرفتند که در کنار هم، میتوانند بر هر طوفانی غلبه کنند و از زیباییهای جنگل لذت ببرند. 🌳🌧️✨
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_بوستان_سعدی
🌸برادرهای نابرابر
روزی روزگاری در یکی از شهرهای ایران
مردی زندگی میکرد که دو پسر داشت. پسرها
دانا
و تندرست و نیرومند بودند و هر دو در اسب سواری و شمشیر زنی استاد.
روزی از روزها ،پدر پسرانش را صدا کرد. پسرها نزد پدر آمدند، پدر گفت: «پسرهای عزیزم میخواهم مال و ثروتم و زمینهایم را بین شما تقسیم کنم؛ ولی قبل از آن باید قول بدهید که هیچ وقت یکدیگر را تنها نگذارید. همیشه پشتیبان هم و در کنار هم باشید و با هم مخالفت نکنید.
پسرها که تا آن وقت با هم اختلافی نداشتد، قبول کردند و پدر زمین هایش را به طور مساوی بین آنها قسمت کرد. حالا هر،پسر ارباب و صاحب سرزمینی وسیع و ثروتی بیشمار شده بود.
مدتی گذشت پدر بیمار شد. چند هفته ای در بستر خوابید؛ اما سرانجام از دنیا رفت. برادرها هم هر یک راه خود را گرفتند و رفتند.
پسر بزرگتر که با انصاف و دل رحم بود سعی میکرد نام نیکی از خود به جا بگذارد؛ امّا پسردوم، دنبال مال و ثروت بود و دنبال جمع کردن پول و ثروت رفت. پسر بزرگ سعی میکرد با مردم مهربان باشد و به فقیرها کمک کند و برای کسانی که خانه ندارند خانه ای بسازد؛ امّا پسر کوچکتر فقط به فکر خود بود و دنبال خوش گذرانی و عیش و نوش میرفت و پول خود را صرف جشنها و مهمانیهای خود میکرد.همیشه از خانه ی او صدای خنده ی مهمانها به گوش میرسید؛ حتی گاهی سر و صدای آنها مردم را اذیت میکرد. او به کارگرها و کشاورزهایش زور میگفت و مزد آنها را نمیداد تا پول بیشتری جمع کند. اما برادر بزرگتر، برعکس او
بود او شب و روز عبادت میکرد و سعی داشت که به کارگرها و کشاورزهایش زور نگوید و با آنها عادلانه رفتار کند. برای همین کارگرها و کشاورزهای او با خوبی و خوشی زندگی میکردند و گله و شکایتی از او نداشتند.
هر روز که میگذشت طمع برادر کوچکتر زیادتر میشد و دلش میخواست پول بیشتری داشته باشد. او از کارگرها و کشاورزهایش مالیات می گرفت. حتی به تاجرها و بازرگانان هم رحم نمیکرد و سعی میکرد سر آنها را هم کلاه بگذارد. او با حیله گری فقط پول جمع میکرد و به مال و ثروتش اضافه می کرد. این بود که همه از دور و بر او دور شدند. بازرگانها و تاجرها هم که دیدند او سرشان را کلاه میگذارد، دیگر با او معامله نکردند و برای خرید و فروش نزد او نیامدند. کم کم کشاورزها به جاهای دیگر رفتند و او کاملاً تنها شد و زمین هایش خشک و بیحاصل ماند.
برادر کوچک که تنهای تنها شده بود و کسی را نداشت دشمنانش به او حمله میکردند و مال و ثروتش را میبردند. آن قدر با اطرافیانش بی وفایی کرده بود که نمیدانست به چه کسی اعتماد کند. نه
دهقانی مانده بود و نه کسی که بتواند از او مالیات بگیرد. کار خوبی هم نکرده بود که دعای خیری دنبالش باشد او نمیدانست که با عدالت و مهربانی بهتر میشود پول جمع کرد و ثروتمند شد. نمیدانست که بهترین ،ثروت، دوستان خوب است.او اینها را نمیدانست. مثل مردی بود که بر شاخه ی درختی نشسته بود و آن شاخه را میبرید و صاحب درخت به او میگفت: تو با این کار، اوّل به خودت بد میکنی و بعد به من ضرر میرسانی. او نمیدانست که هنگام مرگ،فقیر و ثروتمند با هم فرقی نخواهند داشت و کسی نمیتواند مال و ثروتش را با خود به آن دنیا ببرد. چیزی که در آن دنیا به درد میخورد نام نیک و دعای خیر مردم است.او اینها را نمیدانست.
روزگار گذشته بود و دیگر فرصتی نداشت برای همین، تنها و بیکس و با ناله و نفرین مردم ، بقیه ی عمرش را گذراند.
👶🏻 🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
مسابقه مدرسه
یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچهها کرد و گفت: بچهها یه مسابقه داریم
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل میدهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچهها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گلها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و میگفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم
روز مسابقه فرا رسید
بچهها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گلها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده
اونم جواب داد که از راهنماییهای کتاب پرورش گلها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸پارسا و هنر احترام
در یک روز آفتابی و زیبا، در یک محله کوچک، پسری به نام پارسا زندگی میکرد. پارسا پسری مودب و منظم بود. او همیشه در کارهایش دقت میکرد و به پدر و مادرش کمک میکرد. وقتی که مادرش در حال پختن غذا بود، او به او کمک میکرد و وقتی پدرش در حال تعمیر چیزی بود، پارسا با خوشحالی در کنار او میایستاد و ابزارها را به او میداد.
پارسا همچنین یک خواهر و برادر کوچکتر داشت. او همیشه به آنها کمک میکرد تا درسهایشان را بخوانند و بازی کنند. همه او را دوست داشتند و به خاطر نظم و انضباطش به او افتخار میکردند.
اما پارسا یک یک رفتار اشتباه داشت. او همیشه در بین صحبتهای بزرگترها، به خصوص پدر و مادرش، میپرید. وقتی که پدرش در حال توضیح دادن چیزی بود یا مادرش در حال صحبت با مهمانها بود، پارسا نمیتوانست صبر کند و ناگهان صحبت را قطع میکرد. این کار باعث میشد که بزرگترها ناراحت شوند و گاهی اوقات به او میگفتند: "پارسا، لطفاً صبر کن تا ما صحبت کنیم."
یک روز، وقتی که خانواده در حال صرف شام بودند، پدر و مادر درباره یک موضوع مهم صحبت میکردند. پارسا دوباره نتوانست صبر کند و وسط صحبت آنها پرید و گفت: "اما من فکر میکنم که اینطور بهتر است!" پدرش با نرمی گفت: "پارسا، ما دوست داریم نظرت را بشنویم، اما لطفاً بگذار تا صحبت کنیم و بعد تو نظرت را بگویی.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 'هر که در میان سخن برادر مسلمانش وارد شود، چنان است که چهره او را بخراشد.'"
این جمله در دل پارسا نشست. او متوجه شد که بزرگترها هم حق دارند که صحبت کنند و او باید یاد بگیرد که صبر کند. از آن روز به بعد، پارسا تلاش کرد تا در بین صحبتهای بزرگترها صبر کند و وقتی که نوبتش شد، نظراتش را با احترام بیان کند.
نتیجهگیری اخلاقی:
پارسا یاد گرفت که صبر و احترام به صحبتهای دیگران، نشانهی ادب و شخصیت خوب است. او فهمید که هر کس حق دارد تا صحبت کند و اگر ما صبر کنیم، میتوانیم بهتر گوش کنیم و از یکدیگر یاد بگیریم.
این داستان به ما یادآوری میکند که ادب و احترام به دیگران، کلید ارتباطات خوب و دوستانه است.
🌸نویسنده: عابدین عادل زاده
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐘فیل در تاریکی
🌼موضوع: زود قضاوت نکردن٫دقت در امور٫خطا پذیری حواس
در زمانهای بسیار قدیم که هیچ یک از وسایل ارتباط جمعی امروزی مثل چاپ، کتاب،مجله،عکس،سینما،تلویزیون و ... نبود،عده ای هندی که فیلی آنها را همراهی میکرد به روستایی رسیدند.آن روستا از سرزمین هند بسیار دور بود ومردم آن تا آن زمان نه فیلی دیده بودند و نه حتی وصف آن را از کسی شنیده بودند.
از قضا زمانی هم که اینان به آن روستا رسیدند شب برآمده بود و آسمان بی ماه و ابر گرفته تاریکی غلیظی را بر ده،حاکم کرده بود. آنان،به اولین خانه و خرابه ی متروکی که رسیدند بساط خود را گستردند تا خستگی از تن بیرون کنند و دمی بیاسایند.فیلشان را هم برای آن که مبادا از مشاهده ی محیط غریب و یا مسائل پیش بینی نشده ای مثل سروصدا یا حمله ی سگهای ده خشمگین یا ترسان شود و رم کند یا خطری برای اهالی ده ایجاد کند در طویله ی آن عمارت متروک جا دادند.بعد یکی از آنان به قصد فراهم آوردن غذا و آبی، به داخل قریه رفت.
چیزی نگذشت که از طریق صحبتهای همین نفر،اهالی به وجود حیوان کوه پیکری به نام فیل در روستایشان پی بردند و نقل محفلشان در آن شب صحبت این حیوان نادیده ی شگفت انگیزشد.
سرانجام نیز هر که از موضوع خبر یافت مصمم شد فردا صبح زود، قبل از آن که هندیان مسافر،روستای آنان را ترک کنند به محل استقرار آنها برود و از نزدیک،این حیوان عجیب را ببینند.
در این میان،چهارتن از جوانان نورس ده که کم طاقت تر و عجول تر از بقیه بودند، یکدیگر را ملاقات کرده،تصمیم گرفتند قبل از فرا رسیدن صبح، وقتی همه -حتی هندیان-خوابیدند،بی سروصدا و آهسته با هم به محل استقرارتازه واردان بروند و فیل را از نزدیک ببینید.
همین گونه نیز شد.چون پاسی از شب گذشت آنان توانستند بدون جلب توجه کسی،خود را به طویله ی محل بسته شدن فیل برسانند.آن جا تازه فهمیدند که در آن تاریکی غلیظ امکان مشاهده ی فیل نیست و از بخت بد.آنان،روشنایی ای هم با خود نیاورده بودند.گرچه بلافاصله متوجه شدند که اگر هم آورده بودند.امکان استفاده از آن نبود زیرا اولاً ممکن بود نور باعث بدخوابی و آزار حیوان شود و سروصدای او را در آورد و هندیان را متوجه حضور آنان در آن محل کند،و خود نور نیزممکن بود جلب توجه صاحبان فیل را کند و هندیان مانع نزدیک شدن آنان در آن وقت شب به حیوان شوند.از طرفی میل سرکش مشاهده ی آن حیوان نادیده در همان شب و هم چنین پیش از همه ی اهالی روستا،خواب را از چشمان آنان ربوده بود و نمیگذاشت حیوان را ندیده، به خانه هایشان بازگردند.
پس بر آن شدند که در همان تاریکی انبوه و تنها با لمس بدن فیل،بفهمند او چه شکل و شمایلی دارد.
اولی دستش به پای فیل خورد و آن را لمس کرد.
دومی که در محلی بالاتر از بقیه قرار گرفته بود پشت فیل را دست کشید.
سومی که نزدیک سر فیل بود گوش او را لمس کرد.
و چهارمی که درست روبه روی حیوان قرار گرفته بود.خرطوم او را.
آن چهار رفیق،خود را آماده ی لمس سایر قسمتهای بدن فیل کرده بودند که ناگاه حیوان که خواب شبانگاهی اش به هم خورده بود نعره ی خفیفی کشید. چهار جوان هم از هول جان و هم از بیم غافل گیر شدن توسط هندیان با شنیدن این نعره از جا پریدند و پا به فرار گذاشته،از آن
محل خارج شدند و به روستا بازگشتند.
چون به جای امنی رسیدند و خیالشان راحت شد برای رفع خستگی و تازه کردن نفس در گوشه ای نشستند.چندی بعد نیز سر صحبتشان باز شد و هر یک به شرح کشف خود از آن حیوان پرداخت.
اولی که پای او را لمس کرده بود گفت:
تا آن جا که من فهمیدم، فیل شکل ستون است.
آن که گوش فیل را دست کشیده بود گفت:نه شکل بادبزن است.
دیگری که پشت حیوان را مسح کرده بود گفت:حیوانی که من دیدم شکل تخت بود.
چهارمی گفت:آن طور که من فهمیدم فیل شکل ناودان است.
آن گاه از آن جا که هر کس دریافت خود را درست میدانست بینشان اختلاف و بگومگو در گرفت. سرانجام نیز بی آن که هیچ یک حرف دیگری را بپذیرد از یکدیگر جدا شده و راهی خانه هایشان شدند.
صبح فردا،چون همراه با دیگر اهالی روستا فیل را در روشنایی روز دیدند دریافتند که در عین آن که حرف هر یک در جای خود درست بوده اما از سویی هیچ یک نیز به درستی متوجه نشده بوده که شکل واقعی فیل چیست! آن گاه بود که به اشتباه خویش پی بردند و به روی هم لبخند زدند و با یکدیگر آشتی کردند.
ساعتی بعد نیز هندیان زاد و توشه ی سفر خود را بر پشت فیلشان بار کردند و به سفر ادامه دادند و آن چهار جوان را با عبرتی که از آن واقعه گرفته بودند، پشت سر نهادند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸پرواز به آرزوها
در یک باغ زیبا و سرسبز، کرم ابریشمی کوچک و دوستداشتنی به نام "نرمک" زندگی میکرد. نرمک همیشه به درختان و گلهای باغ نگاه میکرد و آرزو داشت روزی به پروانهای زیبا تبدیل شود. او هر روز به دوستانش، که شامل موریانهها و حشرات دیگر بودند، میگفت: "من میخواهم پرواز کنم و از زیباییهای باغ لذت ببرم!"
اما دوستانش به او میخندیدند و میگفتند: "نرمک، تو فقط یک کرم ابریشم هستی. چطور میتوانی پروانه شوی؟" نرمک هرگز ناامید نشد و تصمیم گرفت به تلاش خود ادامه دهد.
یک روز، نرمک احساس کرد که زمان آن رسیده است تا تغییر کند. او به یک شاخه درخت رفت و شروع به بافتن یک پیله نرم و زیبا کرد. او ساعتها درون پیله کار کرد و با هر بافت، به آرزویش نزدیکتر میشد. دوستانش وقتی او را در حال بافتن دیدند، گفتند: "نرمک، چرا وقتت را هدر میدهی؟ تو هرگز پروانه نخواهی شد!"
اما نرمک به حرفهای آنها توجه نکرد و با تمام وجودش به بافتن ادامه داد. پس از چند هفته، نرمک درون پیلهاش احساس کرد که تغییرات بزرگی در حال رخ دادن است. او به آرامی شروع به احساس آزادی کرد و میدانست که به زودی از پیلهاش خارج خواهد شد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. نرمک با تمام قدرتش تلاش کرد و پیله را شکافت. او با شگفتی به دنیای بیرون نگاه کرد و متوجه شد که دیگر یک کرم ابریشم نیست! او به یک پروانه زیبا با بالهای رنگارنگ تبدیل شده بود. او با شادی پرواز کرد و از زیباییهای باغ لذت برد.
دوستانش که او را دیدند، شگفتزده شدند و فهمیدند که هیچچیز غیرممکن نیست. نرمک به آنها نشان داد که با تلاش و ایمان به خود، میتوانند به هر چیزی که میخواهند برسند.
از آن روز به بعد، نرمک نه تنها به یک پروانه زیبا تبدیل شد، بلکه به الهامبخش دیگر حشرات باغ نیز تبدیل شد. او به همه یاد داد که هیچگاه نباید از تلاششان دست بکشند و همیشه باید به خودشان ایمان داشته باشند.
🌸نویسنده: عابدین عادل زاده
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
خانوادهی کبوتر 🕊
توی جنگلهای شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجههایشان روی آن درخت زندگی میکردند. هر چه جوجهها بزرگتر میشدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجهها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجهها نشست. جوجهها که تا به حال هیچ پرندهای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.
گنجشک گفت: چرا از من میترسید؟ به من میگن گنجشک. منم بچههایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آنها کرمهایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.
آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال میزنی و پرواز میکنی.
گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آنها به هرجایی که میخواهم پرواز کنم و از نعمتهای خدا برای خودم و بچههایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجهها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.
فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانهی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولوها حمله ور میشود. پدر و مادر جوجهها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشکها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانهی گنجشکها انداخت و با پنجههای خود به بالهای پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.
وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوترها و سگ برای نجات جان بچههایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولوهای همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانوادهی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانوادهی شما هم حفاظت کردم.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی