#روایتگری به سبک شهدا
✅ یکی از فرزندان شهدا صبحت میکرد میگفت بهم پدرم مفقودالاثره چند سال است راهیان نور میام ولی هیچ خبری ازم نمیگیره قرار بود عروسی این پسر جوان سه هفته بعد برگزار شود رفته بود پیش شهداء گمنام باهاشون درد و دل تا حرف دلشو بهشون بگه میگه رفتم نشستم سر مزار یکی از این شهدا منم دارم تو حال خودم دارم حرف میزنم با این شهید گفتم من این روزا قراره عروسیمه ...میدونید بابا ندارم مفقودالاثر است یکاری کنید رو سفید بشم... میگفت شب اومدم خوابیدم اون شب هم از اون شبای آرام بود خواب بودم دیدم بابام اومده کنارم بهم میگه پسرم چرا ناراحتی نبینم گریه کنی گلایه کردم بهش گفتم عروسیمه بابا نیستی پیشم تا داماد شدن منو ببینی هیچکسو ندارم😔 بابام برگشت گفت تو برو وسایل عروسی تزئیینات رو تمام کن مهمونا و خرج عروسیت بامن تعجب کردم تو خواب گفتم بابا آخه چجوری... گفت تو کاری نداشته باش من حل می کنم خدا شاهده میگفت هفته بعد که عروسیم بود چون زیاد آشنا و فامیل زیاد نداشتیم همه رفیق و آشنای بابام اومده بودن با خانوادشون ...
🔹عزیزان شهدا حاضر هستند و میبینند هوامونو دارند
🔺 #راوی : حاج علی مرادی کلان
📌 @koolebar_germi
32.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 دوره توانمند سازی مسیولین کمیته های خادمین شهداء استانی و شهرستانی( #خواهران ) در استان قم
📽️ #راوی : #حاج_حسین_یکتا
🔹 @koolebar_germi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#یادگاریهای_بد!!
🌷مثل خیلی از رزمندگان کربلای ایران یادگاری از جبهه با خودش آورده بود؛ موج انفجار و گاز شیمیایی خردل!! سال ۱۳۷۵ چشمش مشکل پیدا کرد. دکترها گفتن از آثار موج انفجار هست که حالا داره خودش رو نشون میده. سال ۱۳۷۷ هم علائم گاز خردل عود کرد و بعد از تحمل چند ماه بیماری تاریخ ۱۳۷۸/۰۲/۳۰ در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران مستانه به عرش سفر کرد و به دوستان شهیدش پیوست. پس از حکم بنیاد مبنی بر دستور کالبدشکافی، تاریخ ۱۳۷۸٫۳٫۲ به خانه ابدی رفت. پرونده جانبازی ثبت نکرد و جزو شهدای مظلوم رفت.
🌷احمدرضا متولد ۱۳۴۵ بود. تو یه خانواده مذهبی بزرگ شد، از طبقه پایین. تو یه محله بودیم. خونههامون دو تا کوچه با هم فاصله داشت. خانواده پر جمعیتی داشتن. هفت تا برادر بودن و سه تا خواهر. خودش پنجمی بود. بیشتر وقتها جبهه بود. اکثر مناطق؛ از کردستان تا اهواز. سال ۶۴ ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند، یک پسر و دو دختر شدیم. بعد از جنگ هم با وجود یادگاریهای جبهه فعال بود. تو محل، تو هئیتها، مساجد، خلاصه همهجا در حال خدمت به مردم بود.
🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد معزز احمدرضا خوشحال
#راوى: همسر گرامی شهيد [خواهر دو شهيد]
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#یادگاریهای_بد!!
🌷مثل خیلی از رزمندگان کربلای ایران یادگاری از جبهه با خودش آورده بود؛ موج انفجار و گاز شیمیایی خردل!! سال ۱۳۷۵ چشمش مشکل پیدا کرد. دکترها گفتن از آثار موج انفجار هست که حالا داره خودش رو نشون میده. سال ۱۳۷۷ هم علائم گاز خردل عود کرد و بعد از تحمل چند ماه بیماری تاریخ ۱۳۷۸/۰۲/۳۰ در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران مستانه به عرش سفر کرد و به دوستان شهیدش پیوست. پس از حکم بنیاد مبنی بر دستور کالبدشکافی، تاریخ ۱۳۷۸٫۳٫۲ به خانه ابدی رفت. پرونده جانبازی ثبت نکرد و جزو شهدای مظلوم رفت.
🌷احمدرضا متولد ۱۳۴۵ بود. تو یه خانواده مذهبی بزرگ شد، از طبقه پایین. تو یه محله بودیم. خونههامون دو تا کوچه با هم فاصله داشت. خانواده پر جمعیتی داشتن. هفت تا برادر بودن و سه تا خواهر. خودش پنجمی بود. بیشتر وقتها جبهه بود. اکثر مناطق؛ از کردستان تا اهواز. سال ۶۴ ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند، یک پسر و دو دختر شدیم. بعد از جنگ هم با وجود یادگاریهای جبهه فعال بود. تو محل، تو هئیتها، مساجد، خلاصه همهجا در حال خدمت به مردم بود.
🌹خاطره اى به ياد جانباز شهيد معزز احمدرضا خوشحال
#راوى: همسر گرامی شهيد [خواهر دو شهيد]
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مراقب_دستت_هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهدا_حواسشان_هست!
🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم، همسرم خوابی عجیب دید، او میگوید خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز شما را گم کرده ام. پس از جستجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم شوهرم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. او گفت نگران نباش من میدانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد و گفت به شوهرت سلام برسان و بگو بیمعرفت، مدتی است سراغی از ما نمیگیری!
🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و سر قبر شهید موسوی میرفتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهداء غافل شدهام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید کوچک موسوی
#راوی: برادر حسن جنگی مداح اهل بیت (ع)
شهید #سید_کوچک_موسوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#وقتی_فهمیدم_دستم_قطع_شده_خندیدم!!
🌷لحظهای که جانباز شدم، به دلیل اینکه چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمیکردم که جانباز شدهام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را میبست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمیدانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قویای داشتم وقتی دکتر آستینهای لباسم را قیچی میکرد، همچنان به هوش بودم ولی نمیدانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی _ دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم....
🌷و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلاً ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آمادهباش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خونهای بین موهایم را پاک میکردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خندهام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لبهایم را نمناک میکرد، گفت: «به من میخندی؟» گفتم: «نه، به تو فکر نمیکنم.» گفت: «پس به چی میخندی؟» گفتم: «والا من نمیدانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیدهام، خندهام گرفته است.»
#راوی: جانباز سرافراز ۷۰ درصد قطع دو پا و یک دست علی عباسپور، برادر شهید حیدرعلی عباسپور
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قيمت_شش_سر!!!
🌷مجروح و خونآلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف میزدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبهى گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اينكه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى....
🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آنها را میشنيدم كه میگفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بىريش را قبول نكردند.» ديگرى میگفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را میفشرد.
#راوى: شهيد معزز سيدحسن دوستدار
❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!!
✅️ میارزه نه؟؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#نان_کپکزدهای_که_اشتهایم_را_باز_کرد!!
🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی میرفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشهای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زدهای بود که سیاه شده بود. نان کپک زدهای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند!
🌷آب روی سرمان میریختند، اما به ما نمیدادند! در زدم، سرباز با آن لهجهی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالیکه اطرافش را میپایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغالهاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، میخواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمیدانست من یک تکه نان گیر آوردم.
🌷یکجوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغالهای روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلمهای خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمیداشت و میخورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر میآوردم، میخوردم...
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#وقتى_خدا_بخواهد....
🌷تعداد ۱۰ نفر اسیر داشتیم. من آوردم؛ دیدم یک درجهدار عراقی پشت خاکریز صدا زد: دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم و با دست به او اشاره کردم؛ بیا و نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحهات کو؟ او هم آمد به طرف من، حدود ۱۰ یا ۱۵ متر فاصله بود. من به اسیرانی که همراهم بودند نگاه کردم و گفتم: از این طرف حرکت کنید. یکمرتبه اسیری که داشت میآمد با اسلحه از ۳ یا ۴ متری من را هدف قرار داد. از جایی که خواست خـدا بود؛ وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند، من....
🌷من سـرم را برگرداندم به طرف او، در همین موقع گلـولـهای که میخواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد، گلولهاش هدر رفت و تفنگش قفل کرد. من وقتی به طرف او برگشتم دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را میکشید. من با یک چرخش سریع او را به رگبار بستم و به جهنم واصل کردم. اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند. اما من به اشاره به آنها گفتم: نترسید، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجدداً برگشتم.
#راوی: سردار شهید کاظم فتحی زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پای_بدون_زانو!!
🌷در عمليات كـربلای۵ تـازه مجـروح شـده بـودم؛ آن هـم روز دوم عمليات؛ ۶۵/۱۰/۲۱ يك پايم قطع شـده بـود و دسـت راسـت و سـر و سينهام تركش خورده بود. پس از اعزام به كشور آلمان، پايم را بدون زانو پيوند زدند و با ۴ ـ ۳ پـيچ، اسـتخوان ران را بـه اسـتخوان سـاق وصـل كردند. مانده بودم كه با يك پای بدون زانو و سيخ ماننـد، چگونـه نمـاز بخوانم، بنشينم، دراز بكشم و .... قبلش در عمليات كربلای۴ يك شب موقع عمليـات كـه تـا صـبح مشغول جنگ و گريز بوديم و اصلاً جز خون و شهيد و .... چيـزی نبود، نماز صبح داشت قضا میشد. برای اولين مرتبه، نماز صبح را در حال راه رفتن و با تيمم ـ آن هم از كنار جاده شلمچه ـ خوانـدم. بـرای سـجده و ركوع فقط....
🌷فقط كمی سر را خم میكرديم و سنگ از قبل برداشته شـده را بـه پيشانی میساييديم و تازه وقتی به مقر بازگشتيم، از فرمانـده و روحـانی گردان پرسيديم كه وضعيت نماز صبحمان چهجور است! ....با خود فكر میكردم حالا چهكار كنم. بعضی پيشنهاد دادند كـه همـانطور نشسته ادامه بده و نماز نشسته هم قبول است، ولی تـصميم گـرفتم كه ايستاده نماز بخوانم. برای اولين مرتبه ايستادم و موقـع سـجده چـون پای چپم زانو نداشت، به جای اينكه هفت جای بدنم روی زمـين باشـد، شـش جـای بـدنم روی زمـين بـود و ماننـد ژيمناسـتيككارهـا پـايم را میچرخاندم و مینشستم. حالا مدتهاست كه اينگونه نماز نخواندهام، ولی اين نماز هم مانند آن نماز صبح كلی كيف دارد.
#راوی: جانباز سرافراز غلامرضا عابد مسلك
❌❌ امنیت اتفاقی نیست!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#تهدید_فرمانده_جواب_داد!
🌷آذرماه ۱۳۶۶ آموزش ما به اتمام رسید و از بین سربازان، داوطلب اعزام به کردستان خواستند که من هم به اتفاق تعدادی به شهر سردشت، مقر اصلی یگان هوابرد اعزام شدم. فردای آن روز به پایگاه «الله اکبر» نزدیک روستای واوان برای ادامه خدمت رفتیم. مسؤولیت این پایگاه که در نزدیکی مرز ایران و عراق قرار داشت، جلوگیری از نفوذ نیروهای ضدانقلاب بود. پنج ماهی را با ۶۰ نفر از همرزمان در این پایگاه بودیم. ضدانقلاب در این منطقه بهشدت فعال بود و ضربات زیادی را به نیروهای خودی وارد کرده بود و ضرورت داشت که با آنها مقابله جدی شود.
🌷فرمانده پایگاه در بدو ورود همه ما را جمع کرد و گفت هر کس موظف است از جان خود محافظت کند و در رفتوآمد به روستا، نهایت دقت را داشته باشد. ضدانقلاب بین مردم نفوذ کرده بود و با لباس محلی بهصورت ناشناس دنبال ضربه زدن به نیروهای ما بود. حتی افراد موافق با نظام جمهوری اسلامی هم میترسیدند و جرأت گزارش کردن مسائل را نداشتند یا دنبال گرفتاری و آزار و اذیت از طرف ضدانقلاب نبودند؛ از اینرو، فرمانده ما یک روز به روستا رفت و در جمع مردم، بعد از توضیحات لازم گفت کسانی که با ضدانقلاب همکاری میکنند، حسابشان از مردم روستا جداست و در صورت تکرار دستگیر میشوند. این تهدید جواب داد و توطئه دشمن خنثی شد.
#راوی: رزمنده دلاور و مهندس بسیجی علی آلبویه
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
📌 رهبر معظم انقلاب با اشاره به حاج قاسم در دیدار با خانواده های شهدای کرمان : این آقا شفاعت میکند
🔷️ حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما.
◇ دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود.
◇ لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.»
◇ فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»
◇ حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند.
◇ جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟»
◇ حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
#راوی: آقای جواد روحاللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور
📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸
#حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سرى_كه_به_آسمان_رفت....
🌷پدرم نقل میكرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچهها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـهها داشـتند قـرآن میخواندند؛ بعضى از بچهها هم همانطور كه پيشانیبند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم میبستند، به هم التماس دعا میگفتند و سفارش میكردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه...
🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز میخواند. خيلى جوان به نظر میرسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان میرود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!!
🌷نفهميدم چه شد. انگار چشمانم نمیديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان میرود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود."
#راوى: سركار خاﻧﻢ مريم اكافان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عشق_سردار!!
🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را میتوانستی پیدا کنی. همیشه به من میگفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق میکند. وقتی میخواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهرهها بلافاصله جابجا میشوند. چه بسا که خیلیها هم مهرههایشان جابجا شد و خیلیها زانودرد گرفتند.
🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید اینقدر توان داشته باشند و توان رزمیشان بالا باشد که بتوانند به راحتی اینها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. میدیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوانها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه اینها از طریق خود سردار مقدم انجام شد.
🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم
#راوی: فرمانده سردار ناصر شهسواری
منبع: سايت نويد شاهد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مرام_علوى
🌷به خاکریزى رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آنجا بودند. همین که چشمشان به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند. خیلی تشنه بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ضروری، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همینکه چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: ماء … ماء.
🌷درحالیکه خودم، حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند. یکی از آنان مجروح بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس میکند. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش میکند، به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند. آنان را به پشت جبهه انتقال دادم....
#راوی: سردار شهید فرمانده کاظم فتحیزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
📷 #گزارش_تصویری
🔺حضور راوی و مسئول کمیته خادمین شهداء شهرستان گِرمی و انگوت در دوره فرمانده جهادگر شهید حسین ناجیان - قم
🔹 به گزارش واحد سازماندهی و هدایت خادمین-کمیته خادمین شهداء شهرستان گرمی و انگوت ، برادر پاسدار علی مرادی کلان راوی و مسئول کمیته خادمین شهداء شهرستان گرمی و انگوت در دوره تخصصی روایتگری جهاد سازندگی در دفاع مقدس به مدت ۵ روز از ۱۰ بهمن ماه الی ۱۴ بهمن ماه سال ۱۴۰۲ که به میزبانی کانون سنگرسازان بی سنگر در محل هتل شاهد با حضور اساتید برجسته کشوری و راویان جهاد سازندگی برگزار شد، شرکت کردند.
#کمیته_خادمین_شهداء_شهرستان_گرمی
#کمیته_خادمین_شهداء_شهرستان_انگوت
#کمیتهمرکزیخادمینشهدا
#کانون_سنگر_سازان
#زمستان۱۴۰۲
#جهاد_سازندگی
#دفاع_مقدس
#راوی #روایتگر
#خادمین_شهدا
🆔 @koolebar_germi
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ابتکار_حاج_قاسم_که_مسیر_خیلیها_را_تغییر_داد!
🌷حاج قاسم هرچند وقت یکبار یک طرح قرآنی را ارائه میدادند؛ یکی از کارهای خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگانهای کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ میشد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگهاش باشد.
🌷چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن را اجرا کنیم.
🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعدها فهمیدیم که خیلی از آنها بهخاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگیشان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلیها میگفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمدهایم، اما حالا قرآن را میخوانیم و ادامه میدهیم. در این حد این افراد عوض شدند.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای عبدالصمد مرزوقی، قاری و فعال قرآنی و از سربازان شهید سلیمانی در دهه ۷۰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@koolebar_germi
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از موسسه روایت سیره شهدا
💠اعزام راویان روحانی فرهنگ جهاد و شهادت 💠
🌷با توجه به فرا رسیدن دهه ولایت و ضرورت تبلیغ جهت حضور حداکثری در انتخابات و برگزاری یادواره های شهدا و مراسمات گرامیداشت شهدای پرواز اردیبهشت
موسسه روایت سیره شهدا راوی اعزام می نماید.🌷
🔹 آمادگی اعزام راویان روحانی تخصصی در حوزه های
✅ روایتگری چندرسانهای
✅ روایتگری یادواره ای
✅ روایتگری دانشجویی
✅ روایتگری مکتب حاج قاسم
جهت اعزام به
💢 مساجد
💢یادواره ها و شبی با شهدا
💢هیئات مذهبی
💢پایگاه های بسیج و کانون های فرهنگی
💢دانشگاه ها
💢 اماکن عمومی،پارکها، بازار و ...
💢 ارگان ها و سازمان ها و...
🔹اعزام گروهی راویان به شهرستان ها
✉️ لطفاً درخواست خود را در ایتا به شماره زیر ارسال نمایید:
09122520325
☎️ شماره تماس(ساعت ۹ تا ۱۴)
۳۷۸۴۲۲۳۰_۰۲۵ داخلی ۱۱۰
#انتخابات
#حضورحداکثری
#راوی
#شهدای_پروازاردیبهشت
🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا
پایگاه تخصصی شهید ضابط
🆔 @revayatesirehshohada_ir
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄