﷽
#خاطرات_شهدا
کارهاےبۍریا درحین خستگی...
درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
#شهید_محمد_تقی_سالخورده
@koolebar_hashtrood
﷽
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم_علی_سعد
رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
همسر شهید نقل میکند: علی حافظ کلّ قرآن بود و هیچکس از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت. بنده هم به صورت بسیاری اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت میکرد و بعد میخوابید و زمان بیداری برای نماز شبش نیز بین ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ بامداد بود.
یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود به نحوی که به سختی چشمهای خود را باز نگه میداشت. طبق عادت و عهدی که داشت در اتاق رفت که به مانند هر شب قرآن بخواند؛ رفتم که به علی سر بزنم، قرآن جلو علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحههای قرآن بسیار جلوتر بود.
زمانی که علی متوجه حضورم در اتاق شد، گفت «شما کی آمدی؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق شدی؟!» به او گفتم، علی شما حافظ قرآن هستید؟ او گفت «نه»! گفتم «من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحههای قرآن میخواندید»؛ گفت «خب که چی حالا؟ میخواهید داد و بیداد راه بندازی که همسر من حافظ قرآن است؟»، گفتم «به هیچ کس هیچ چیزی نمیگم.» از او پرسیدم که «چه سالی حافظ قرآن شدهاید؟» که او گفت «من ۳سال است که حافظ قرآن هستم».
هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
@koolebar_hashtrood
@koolebar_azsh
﷽
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم_عباس_آسمیه
راوے: مادر شهید
دوسال بود که عباس وارد سپاه پاسداران شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش میشنید، میگفت: «مادرجان! غصه مرا نخور! من به عشق کسی میروم که اگر تیر بخورم، میدانم خودش برای بُردن من خواهد آمد.»
عباسم کتاب شهدا را بسیار دوست داشت و با آنها به خصوص شهید محمد ابراهیم همّت ارتباط زیادی برقرار میکرد. یک روز قبل از رفتن به سوریه به من گفت: «مادر! من از هر کدام از شهیدان چیزی را یاد گرفتهام؛ اگر روزی نبودم، به دوستان و آشنایان بگوئید این کتابها را مطالعه کنند و با درسگرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را به جلو ببرند. شاید بتوان این سخنان عباس را به عنوان هدیه ای برای نسل جوان برای رسیدن به آرامش و رازهای موفقیت به کار برد.
#بهمناسبت_بازگشت_پیکر_شهید
هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
@koolebar_hashtrood
@koolebar_azsh
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#حمید_محمودی
#نوجوانی16ساله بود
یه نوار روضه #حضرت_زهرا_س زیر و روش کرد.
بلند شد اومد #جبهه...
یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی حرم_امام_رضا_ع نرفتم، می ترسم شهید بشم و حرم_آقا رو نبینم...
یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم #حرم_امام_رضا_ع زیارت کنم و برگردم...
اجازه گرفت و رفت حرم_امام_رضا_ع
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه...
توی وصیتنامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم_امام_رضا_ع توی ماشین خواب حضرت رو دیدم...
آقا بهم فرمود: حمید اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود...
نیمه شبا تاسحر می خوابید داخل قبر گریه می کرد و میگفت:یا مام_رضا_ع منتظر وعده ام...
#آقا_جان چشم به راهم نذار...
توی وصیتنامه ساعت #شهادت، روز #شهادت و مکان #شهادتش رو هم نوشته بود...
شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شهیـد شد که تووصیتنامه اش نوشته بود!
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
@koolebar_hashtrood
✋️ دستش قطع شد ، امّـا ،...💔
🍃 دست از یاری امام زمانش برنداشت
در #کربلای_چهار
مثل اربابش فرمانده بود
فرماندهٔ قلبها
چهره نورانے اش
جز لبخند چیزی نمیگفت ،...🌱
#سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی #خاطرات_شهدا
حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد .
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم . من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان ، گفت و گوهای كوتاه میكند .
کنجکاو شدم ببينم كيست ،...!!! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش . همين كه خواستم از جايم تكان بخورم ، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد ! گفت : به خدا سپردمتون ،...!!!
تا صدایش را شنيدم ، نفسم بريد
گفتم : حاج حسين گفت : هيس ؛ صدات در نياد ،...! و رفت سراغ تانک بعدی ،.....
فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین (ع)
#سردار_شهید_حاج_حسین_خرازی
#سالروز_شهادت
● ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان
● شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
شادے روح پاک و مطهرشان صلوات
@koolebar_hashtrood