بزارید یه قصه بگم برای روشن شدن این جمله
روزی مردی پیاده به شهری میرفت بعد از مدتی دید فردی سواره به سوی او می آید سواره وقتی به او رسید گفت ای مرد بیا سوار اسبم شو با هم برویم
پیاده گفت برادر این اسب تحمل ما دو نفر را ندارد تو برو من آرام آرام می روم
سواره گفت اشکال ندارد برای اینکه اسب هم خسته نشود و من و تو هم خسته نشویم بیا نوبتی سوار اسب شویم
خلاصه نوبتی سوار اسب شدند و ۱۰ دقیقه ۱۰ دقیقه جای خود را تغییر می دادند
بعد از مدتی نوبت به فرد پیاده رسید و او کمی که اسب سواری کرد بر گرده اسب زد و دور شد
مرد سواره از پشت او را صدا زد ولی او گفت من میروم هرکاری میخواهی بکن
صاحب اسب گفت برو ولی مطلبی دارم که اگر کمی جلو بیایی بهت میگویم
مرد نزدیکتر آمد و صاحب اسب گفت ای مرد اگر به شهری رسیدی جریان صاحب اسب شدنت را با کسی نگو
زیرا میترسم بعد از این دل هیچ سواره ای به حال پیاده نسوزد و او را سوار نکند
✍#فاطمی_راد
╔═══°🦋🍃🦋°═══╗
🌷 @koolebar_osku 🌷
╚═══°🦋🍃🦋°═══╝