#خاطرات_رزمنده :)
•
.
گفت : میری جبهه مامان جون ،کی میای!؟
گفت : انشاءالله شب عروسی دخترخاله میام!
گفت : دخترخاله ڪه ۱۶ سالشه، ڪو تا عروسیش؟!
رفت جبهه ،
دقیقاً ۱۱سال بعد ،شب عروسی دختر خالہ ،
استخوانهای مفقودش اومد!:)🖤
@koolebar_tabriz
@koolebar_azsh
#خاطرات_رزمنده :)
•
.
روز اعزامش به من گفت:
مادر برایم نان نیاوردی..؟!
گفتم: تو نان نخواستی..!
رفتم تا برایش نان بگیرم،
وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند!
بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که..
نمیخواستم گریه ی مادرم را موقع خداحافظی ببینم🧡..
#شهید_علی_اصغر_کوچکی:)
.
•
@koolebar_tabriz
@koolebar_azsh
#خاطرات_رزمنده :)
•
.
وسط جبهه بهش گفتن ،
الان چه وقت نماز خوندنه؟
گفت: از کجا معلوم دیگه وقت کنم
و شروع کرد نماز خواندن...
"السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته"
را که گفت…
یک خمپاره آمد..
پَر کشید :)
.
•
@koolebar_tabriz
@koolebar_azsh