eitaa logo
کــوݪـہ بــآࢪ ؏ـاشـقــے🖤
357 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
216 ویدیو
39 فایل
﷽ حُـ‌بّکَ‌فـ‌ی‌قلْـ‌بی‌وَانْ‌کُـ‌نتَـ‌عاصـ‌یـ‌اً🖇 الهی!دلم‌بی‌هوا؛هوای‌توراکـرد هوای‌دلم‌رابی‌هوا‌داشتہ‌باش‌:)🦋 شـ‌نوآی‌حرفـ‌اٺون https://harfeto.timefriend.net/16947726174479 خـوش‌اومدی🖐🏻 کـآنـ‌‌آݪ‌وقـ‌ف‌مادرمـون‌حـ‌ضـ‌رٺِ‌زهـ‌راست کپـ‌ی؟حـݪآلـٺ💙
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُیِک بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ سلامی جمعی میدهد و به اتاقِ حاج‌کاظم میرود. میخواهم بروم و بااو حرف بزنم. اما رویش را ندارم! عقلم مدام میگوید، توکه حرفهایت را زدی! نجوا بخواهد تورا بپذیرد، می‌پذیرد.. خودت را کوچک نکن! اما نمیشود..میدانید؟ مغز و قلبم خسته شده آنقدر که باهم در جدال بوده‌اند. آخر و عاقبتِ عشقِ من و نجوا بهم را، فقط خدا میداند. و منی که دیگر قلبم سازِ ناکوکش را علم کرده، کنجکاوی میکنم که بدانم.. دستی به صورتم میکشم و راهِ طبقه‌ی بالا را در پیش میگیرم‌ امین و محمد، سخت مشغولِ رمزگشایی هستند. بالاسرِ امین میروم و دستی به شانه‌اش میکوبم: -خسته نباشی! سرش را بالا میآورد و چشمانِ سرخش، تویِ ذوق میزند. اگر سرِ جمع حساب کنیم، دقیقاً ۷۲ ساعت است که به خانه نرفته و به قطع، جانش را ندارد. از این ۷۲ ساعت، ۴۸ ساعتش را به صندلی دوخته شده‌اند و مشغولِ کارند. بچه‌هایِ رمزگشایی همیشه کارشان همین است! میخندد و خسته میگوید: قربونت‌، جآن! -هیچی..اومدم بگم کار و باری نداری؟ -داری میری؟ -آره..شیفتم تمومه! -به‌سلامت‌داداش.. -نه‌دیگه! اومدم‌از‌صندلی‌بکنمت‌ببرمت! -من‌کاردارم..توبروداداش. -لوس نشو، سه روزه رنگِ خونه ندیدی؛ بلندشو برو تا برات مرخصی رد نکردم. میخندد: رئیس‌بازی بهت نمیاد! خنده‌ام را در گلویم خفه میکنم و بااخمی ساختگی میگویم: -یه‌کار نکن ثابت کنما! بلندشو زود باش. سری تکان میدهد و میگوید: -چشم؛ تو برو پایین این گزارشو بنویسم، بریم. -پایین منتظرتم پایین میروم که امین بعد از دقایقی، میآید‌. بینِ راه، تمامِ فکرم معطوفِ نجواست. آنقدری که سیگنال هایِ امین را تحریک میکند و میپرسد: ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُدو بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ -زیادی‌تو‌فکری! دارم‌بهت‌مشکوک‌میشم. انکار می‌کنم: منظور؟ -یعنی اینکه عادی نیستی! مدام به یه جا خیره میشی، فکر میکنی. اصلا انگار تو یه دنیایِ دیگه‌ای! موقعِ کار، اونقدری که باید، حواست جمع نیست. عاشق شدی مرصاد؟ حرفی ندارم بزنم و از جهتی حال هم وقتِ گفتن نیست! اگر خدای نکرده، جوابی که نجوآ میدهد نه باشد، جلویِ بقیه آب میشوم.. ترجیحا بهتر است چیزی ندانند‌. منکر میشوم: -عاشق کدومه؟ یکم ذهنم درگیرِ این رمزگزاریاییه که گذاشتن..و جلسه‌ی فردا! اگه نتیجه بده، فکرم باز میشود‌ طوری نگاهم میکند که در چشمانش میخوانم "برو خودت رو سیاه کن! من خودم زغال فروشم" و بعد میگوید: مرصاد! من تورو میشناسمت..از کی تاحالا بخاطرِ پرونده هُل بودی که بارِ دومت بوده باشه؟ میخندم: یعنی میخوای بگی هیچکدوم باهم فرق نداشتن؟ -داشتن؛ ولی تو همیشه فرمانده صابریِ یه گردانی! چطور الان شبیهِ تازه عروسا شدی؟ متعجب ازاین حرف، نگاهم را از روبه‌رو برمیداردم و نگاهِ ریزی به امین می‌اندازم: -چی؟ خنده‌ی شیطانی‌اش موتورِ مغزم را روشن میکند بر این باور که امین، فهمیده.. لب تر میکنم و میگویم: چرا چرت و پرت میگی امین؟ تازه عروس خودتی! خنده‌یِ عجیبی در عینِ خونسردی سر میدهد: باشه..تو راست میگی! جدی میگویم: یا حرفتو کامل بزن، یا اصلاً حرف نزن! امین ادامه نمیدهد تا به خانه‌شان میرسیم. ماشین را پارک می‌کنم و وقتی میخواهد پیاده شود، مانع میشوم. نگاهم میکند و میگوید: ای‌بابا! حالا خوبه خودت خواستی مارو برسونی؛ کرایه‌ام میخوای؟ جدی میگویم: فکر نکن یادم میره! بعدا باید برام بگی چی توی اون مخت میگرده. میخندد و با لحنِ حکیمانه‌ای میگوید: عشقو، هرچقدرم زور بزنی قایمش کنی، از یه جایِ دیگه خودشو بیشتر نشون میده داداش! خیره ان‌شاالله..یاعلی. و بلافاصله بعد از گفتنِ این جمله، پیاده میشود. برق از تنم میپرد و گنگ و خیره، به امینی که روبه‌رویِ آیفون شکلک درمیآورد نگاه میکنم. حتماً دخترش از همین جلویِ در شیرین زبانی‌هایش را شروع کرده! لبخندِ کوچکی میزنم و ماشین را به راه میآندازم. تا خانه، تمامِ فکرهایم را یکی میکنم. خواسته‌ی بدی نداشتم و فردِ بدی راهم انتخاب نکرده بودم.. نجوا، همانی بود که میخواستم. تمامِ شرایطش راهم می‌پذیرفتم اگر او میخواست! پس دیگر هرکاری که باید را کرده بودم.. حالا خودش باید تصمیم میگرفت که عشقِ من، ارزشِ ماندن را دارد یاخیر. به خانه که میرسم، پرونده را به خواب ترجیح میدهم و حتی باوجودِ گله‌هایِ مادر از بی‌خوابی و کبودیِ زیر چشمانم، بازهم سرم را گرمِ پرونده میکنم. بچه‌هایِ رمزگشایی، تا جایِ بدی پیش نرفتند.. مشکل اینجاست که راهِ ما طولانی‌تر از این حرفهاست. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُسه بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ امین و بچه‌هایِ سایبری، شنودِ تک‌تکِ تماس‌هایشان را در دست دارند. اما انگار این کارهاهم کافی نیست.. لیستِ تماس‌هایشان را مقابلِ صورتم میگیرم و همانطور که با عینکم بازی میکنم، چشمی از نظر می‌گذرانمشان. یکی از تهران، دیگری از قزوین، و آخری از کرج! هرسه هم شماره‌هایی هستند که بعداز پیگیری، فهمیدیم به نامِ کسی ثبت نشده‌اند و بعدِ تماس، خط را سوزانده‌اند. چندباری هم ردِ تماس‌هایشان را از باجه‌هایِ تلفن عمومی زدیم. عملاً دستمان به جایی بند نبود و دلِ من هم گواهِ اتفاقات خوبی را نمی‌داد. آنقدر غرقِ گذارشات میشوم که صدایِ شکمم با صدایِ اذان، یکی میشود. عینکم را رویِ کاغذها میگزارم و دستی به صورتم می‌کشم. طبقِ عادتِ نوجوانی، موقعِ وضو گرفتنم، صلوات میفرستم که حواسم پرت نشود‌. نمازم را در بالکنِ خانه، به جا میآورم و مثلِ همیشه، زیارت عاشورا میخوانم. سجده‌یِ زیارت عاشورا، مثلآ همیشه محفلی برایِ اشکهایِ من است! دعایِ سلامتیِ امام زمان، این قرارِ مرا پایان میدهد و سرِ کارم برمیگردم‌. بعد از کمی جمع‌بندیِ مطالب، مادر برایِ شام صدایم میزند‌ بعد از آن‌هم‌که، برخلافِ میلم،‌باتری‌ام تمام میشود و تقریبا رویِ زمین از خستگی بیهوش میشوم.. *** با پنج‌پوشه حاویِ مدارک و اسنادِ ثبتِ احوال و بانک، وارد اتاق میشوم. همهمه‌ها کاهش پیدا میکند و بعضی می‌ایستند. بفرما میزنم و بالا مینشینم. امین، فلش و هارد را کنار دستم میگزارد و نجوا، بدونِ اینکه نگاهی به من بی‌اندازد، پوشه‌ی نارنجی‌رنگی، به دستم میدهد و چادرش را محکم زیرِ چانه‌اش فیکس میکند. حواسم را معطوفِ پرونده میکنم. جلسه‌یِ مهمی است و اگر به نتیجه‌ی قابلِ قبولی نرسیم، هرچه ریسیده‌ایم، پنبه میشود.. سینا، بلند میشود و میگوید: بااجازه.. کنارِ بُرد میرود و عکس‌ سوژه را رویِ مانیتور، نشان میدهد. بلند و رسا، معرفی میکند: -کیوانِ رستمی، دانشجویِ رشته‌ی برقِ دانشگاه اصفهان‌، ۲۷ ساله، اهلِ ارومیه. ترمِ دومِ کارشناسی، بخاطرِ مشکلی که با استادش داشت و اعتیاد و روابطِ نامشروع، از دانشگاه اخراج میشه و بعد از اون، بطورِ موقت تویِ یه شرکت مشغول به کار میشه. بعد تصمیم به مهاجرت میگیره و با دعوت‌نامه‌ای که از آلمان به دستش میرسه، برایِ ادامه تحصیل میره..یک سالی هست که برگشته و در حالِ حاضر، از مهم‌ترین سوژه‌هایِ پرونده‌ی ماست. سینا، کنار می‌ایستد و امین، بعداز توضیحاتی که درباره‌یِ تماس‌هایِ کیوان و رابطش در تهران میدهد، میگوید: -طبقِ گزارش بچه‌هایِ رمزگشایی، تماسشون قرار بر یه عملیات یا یه دیدارِ حیاتی، هم برایِ اونها و هم برایِ ماست! اما مشکل اینجاست که ما فقط از برنامه‌ریزیِ اونها برایِ اجرای این برنامه مطلع هستیم! ولی نمیدونیم کِی، کجا، و به چه طریقی قراره این عملیات صورت بگیره و پشتِ پرده‌هایِ داستان دقیقا همونهایی هستند که ما حدس میزنیم، یاخیر! و بعد، فایلِ صوتیِ هرسه تماسشان را پلی میکند. جملاتِ بی‌ربط و نامفهومشان، رویِ مغزم ناخن میکشند. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُچَهآر بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ قرار.. خانه‌مادربزرگ محموله هدیه و... جملاتِ بی‌ربط و مسخره‌ی این مکالمات‌ چنددقیقه‌ای بودند! اینکه قرار بود مغزشان را تفتیش کنیم، کارِ سختی بنظر میرسید.. کلافه میگویم: خب! حالا به چه نتیجه‌ای رسیدید؟ محمد اینبار، لب تر میکند و محکم میگوید: -تاحالا بالایِ صد بار تماسهاشونو بررسی کردیم. یا خط‌ها سوخته، یا اصلاً معتبر نیست که بسپریم بچه‌ها ردشو بزنن..اما موردِ خاصش اینه که، دوسه بار با یک شماره تماس گرفتند. یه شماره‌یِ ثابت.. که به نامِ یه خانم به اسم سارینا ثبت شده؛ اما درحالِ حاضر فعال نیست و متاسفانه بچه‌ها نتونستند زود ردشو بزنند. اما متوجه شدیم که درهرحال، این دختر یه ربطی به این ماجرا داره. کلافه میشوم. در حقیقت، چیزی در دست نداریم و وقتی هم برایمان نمانده.. نمیدانیم کجا و چطور و چه زمانی قرار است به جانِ مردمِ بیچاره بی‌افتند و زندگی را به کامِ همه تلخ کنند. نجوا را می‌نگرم که دقیق و سریع، نکته‌برداری میکند و دقتش به چشم میخورد. میگویم: -خانم فتاح؛ نتیجه‌گیریِ کلیِ شما؟ صدایش را صاف میکند و بعداز نگاهِ کلی‌اش، میگوید: -بنظرم، خیلی‌هم عقب نیستیم. قرار نیست مثلِ همیشه همه‌ی اطلاعات رو داشته باشیم و دنبالش رو بگیریم. بنظرم باید به ریزترین نکات هم توجه کنیم.. همینکه با یه شماره چندبار ارتباط داشتند، دوحالت بیشتر نداره. یا از دستشون در رفته و برایِ احتیاط روش زوم نکردند، یا برایِ منحرف کردنِ شک‌ها و ذهن‌هاییه که اطرافشونه.. متفکر سری تکان میدهم و میگویم: -پس بهتره، زمانِ دقیقِ کارهاتون افزایش پیدا کنه و بیشتر رویِ شکستنِ رمزِ تماس‌ و پیامها، تمرکز بزارید. اگر کسی سوالی نداره، میتونید برید. خودم از میز فاصله میگیرم که با صدایِ نجوا، همهمه‌ی باقیِ دوستان هم کاهش پیدا میکند. -جناب سرگرد؟ به طرفش برمیگردم که می‌ایستد و میگوید: بقولِ یه بنده‌خدا، بهتره همیشه به بی‌اهمیت‌ترین چیزها توجه کنیم! شاید راهِ حلِ معما تویِ همون نکاتِ کم‌اهمیت باشه.. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُپَنج بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ برق از تنم میپرد به دو دلیل.. نجوا هنوز هم ترفندهایِ قدیمیِ من را برایِ درس خواندن و حلِ معما به یاد دارد.. مزه‌ی شیرینی که از این حسِ خوب، زیرِ زبانم میرود، در لحظه‌ای زنگ میزند و ذهنم پراز علامتِ سوال میشود. چرا خودم از یاد برده بودم؟ گاهی جوابِ سوالاتِ ما، در بی‌ارزش‌ترین قسمتهایِ یک مسئله می‌نشست.. با یک قدمِ بلند، به سویِ سینا میروم و میگویم: -سینا؛ لیستِ بررسی تماسهارو بده. مات نگاهم میکند. تشر میزنم: باتوام! لیستو بده. همه با استرس و هیجان نگاهم میکنند. شاید میخواهند بدانند، چه در سرم میگذرد.. لیست را از دستش می‌کشم و با دقت از نگاه میگذرانمش.. به امین میگویم: نتایجِ رمزگشایی مبنا به یه قرار تویِ مراکزِ تهران بود. درسته؟ -آره..چی تویِ سرته مرصاد؟ دنبالِ چی میگردی؟ -بی‌ارزش‌ترین موضوع.. تمامِ لیست، کدهایِ پیگیری و تاریخِ رمز دارد؛ اما تنها چیزی که از بینِ این اعداد، بکارِ من میآید، همان سه رفعه تماس با سارینا‌ست.. باقدمهایِ بلند، طول و عرضِ مقر را متر میکنم و فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه، دقیقاً چه چیزِ این لیست کمتر به چشم می‌آید؟ نجوا، کنارم می‌ایستد و من، میگویم: -نظرِشما‌چیه؟ متفکر میگوید: ما همه چیزو بررسی کردیم! مثلاً، تمامِ رمزِ حرفاشون، اصطلاحاتشون، شماره‌ها و... تنها چیزی که اصلاً بهش نپرداختیم..شماره‌ست! جرقه‌ای در ذهنم می‌نشیند و رویِ میز، میپرم. با خودکار، کلماتِ رمزِ مکالمه و شماره را تطبیق میدهم. همگی‌شان دورِ من حلقه میزنند و با استرس زمزمه‌هایی سر میدهند. تمامِ ارقامِ شماره‌را، با لیستِ رمزگشایی یکی میکنم و زمانی که به نتیجه میرسم، لب میزنم: -آزادی، شنبه! ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُشِش بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ بالاخره‌موفق‌میشوم‌. مقدر‌میشود.. بلندتر اعلام میکنم: میدان‌آزادی، روزِشنبه.. چهره‌هایِ مات و مبهوتشان درلحظه تغییر میکند و پراز لبخند میشوند. امین، رویِ شانه‌ام میکوبد و سینا به طرزِ مسخره‌ای برایم دست میزنند. نجوا، بالبخندِ محوی به من چشم می‌دوزد. نامردی نمیکنم و جوابِ نگاهش را با فشردنِ پلکم می‌دهم. بعداز جشن و سروساتمان، روبه تمامِ بچه‌ها، با تاکید تکرار می‌کنم: -مسئله‌یِ اصلیِ وظایفِ ما تازه شروع شده! حالا باید بریم تو فازِ دفاع و حواسمون باشه بی‌گدار به آب نزنیم. اینکه حواسِ مارو به هرچیزی جز شماره پرت کرده‌بودند، نشون میده نباید دستِ‌کمشون بگیریم. پس جدی باشید؛ مثلِ همیشه! این پرونده اهمیتش برایِ تک‌تکِ ما، زیاده.. نجوآ میگوید: برایِ پس‌فردا و محلِ قرار، برنامه‌یِ خاصی داریم؟ سری تکان میدهم: بله؛ حتی اگه دسترسی داشته‌باشیم، واردِ مرحله‌یِ حمله هم میشیم. سعی میکنم تویِ این دوروز، برایِ دستگیری هم حکم رو جور کنم تا به مشکل نخوریم. فقط..میمونه یه مشکلی! و او حرفم را تکمیل میکند: -اینکه قرارشون، تو یه محلِ شلوغه و اگر درگیری‌ای داشته باشیم، قطعاً ممکنه جونِ مردم به خطر بیوفته.. از اینکه فکرها و ایده‌هایمان باهم جور درمیآید، حسِ شیرینی کامم را عسل میکند. تایید میکنم و میگویم: بهتره حدالامکان، واردِ عمل نشیم..و اگر هم قرار بر درگیری شد، باید یکی از نیروهایِ قوی‌تر رو بفرستم.. نجوا متفکر میگوید: اگر این عملیات اونقدر براشون مهمه که تویِ مرکزِ شهر واسش قرار گذاشتند، و اینهمه مدت ذهنِ مارو مشغول کردند، حتماً آدم گنده‌هاشونو میفرستن وسطِ بازی.. سینا میگوید: خانم صابری درست میگه؛ پس‌فردا باید انتظارِ دیدنِ آدمهایِ مهمیو بکشیم..برنامه‌ای واسه دستگیریشون نداریم؟ امین بجایم پاسخ میدهد: قطعا بله! چون بهرحال هرکدومو تو تله بندازیم، خبرش به بقیه میرسه و دوباره تویِ لونه‌موش‌هاشون قایم میشن؛ پس به ریسکش می‌ارزه.. میانِ بحث‌هایشان، جفت‌پا میپرم و میگویم: قطعاً ممکنه اصلی‌هایِ داستانو ببینیم..ولی..سوالی که پیش میاد، اینه که دقیقاً کیو؟ همهمه‌ای که چند دقیقه‌یِ پیش، فضایِ مقر را پر کرده بود، درلحظه می‌خوابد و آرام میشود. همگی ذهنشان را مجاب به فکر کردن میکنند. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُهَفت بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ اول از همه، نجوآ میگوید: سعی میکنم حدس نزنم؛ اما خودم دلم میخواد سارینا حریفم باشه.. لبخند میزنم: منم داشتم به همین فکر میکردم که شاید بخاطرِ احتیاط، سارینا بفرستند لبِ خط! نیشخند میزند: منتظرم ببینم چی بلده.. ادامه‌یِ جلسه، درباره‌یِ سازمان‌دهیِ عملیات مشغول میشویم و سعی میکنیم برنامه هارا طوری بچینیم که چیزی از قلم نیوفتد. آخرِ جلسه، وقتی همه مشغولِ خداحافظی هستند، از کنارِ نجوآ میگذرم و طوری کا فقط او بشنود، زمزمه سر می‌دهم: -بیا اتاقم؛ کارم مهمه! منتظر می‌مانم و وقتی مقر تخلیه میشود، نجوا را در اتاقم می‌بینم. جدی می‌گوید: فکر میکردم هرحرفی که بایدو تویِ جلسه زدیم. بازم چیزی مونده؟ نفسم را بیرون فوت می‌کنم: راجبِ پرونده حرفی ندارم..راجبِ خودمونه! رویِ پاشنه می‌گردد و لب میزند: پس حرفی قرار نیست باقی بمونه..سلام به زنعمو برسون. جلویش می‌ایستم و مانع از رفتنش میشوم. نجوآیِ تنها، مقابلِ من، با فتاحِ مقر فرق می‌کند.. رفتارهایش تفاوتشان از زمین تا آسمان است! نمی‌دانم در نگاهم چه میخواند اما، رویِ صندلی می‌نشیند. روبه رویش جای میگیرم و با ناخن‌هایم ور می‌روم. این پاکوبیدن‌ها، نشانه‌یِ انتظار است و منی که از شانسِ بدم، نمی‌دانم چطور حرفم را بیان کنم! بعداز هزار و یک کلنجار، میزنم به سیمِ آخر و میگویم هرچه بادا باد! لب تر میکنم: خب..حرفامو پدرت بهت رسوند؟ پوزخند می‌زند: بله! -نظرت برام مهمه..میخوام جواب رو از زبونِ خودت بشنوم‌ -مشخصه؛ نیاز به پیغام و پسغام نبود. از خودم می‌پرسیدی، می‌گفتم نمی‌خوامت! قلبم مانندِ کاغذ باطله‌ای مچاله می‌شود آنقدر که مجبور میشوم با دست، کمی رویِ سینه‌ام را نگه‌دارم. صدایِ ریخته شدنِ ترک‌هایِ دلم به تمام وجودم، گوشم را خش می‌زند. اما بازهم خودم را نمی‌‌بازم. باصدایی دورگه، لب می‌زنم: نباید..دلیلتو بدونم؟ نجوا خونسرد است! انگار می‌دانسته و آنقدر تمرین کرده، که بیاید اینجا بنشیند و "نه" بگوید. آنهم به تمامِ آن چیزی که من برایِ قلبم سرِهم کرده بودم. نگاهِ سردِ خاکسترش را که خاکسترنشینم کرده، به من میدوزد: -به‌دردِهم‌نمی‌خوریم! -تو اینو تایین نمیکنی.. -آره؛ ولی ردم نمی‌کنم! -منم حرف دارم. -تفاوتی تو جوابم نداره..به حرفِ عقل گوش دادنو ما باید خوب یادگرفته باشیم.. -عقلت چی میگه؟ کلافه میشود: عقلم میگه کاری که از پسش برنمیای، انجام نده ـادامـه‌دارد:)💙
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌سی‌ُهَشت بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ -ولی همکارایِ دیگه بودن که همین کارو کردن و نتیجه گرفتن! -من مثلِ بقیه نیستم..اینهمه دخترِ خوب، تحصیل‌کرده، کدبانو، کاری، خوشگل! چرا من؟ -چون تو به دل نشستی.. باچشمانِ پف کرده نگاهش را رویِ جزء جزءِ صورتم می‌گرداند. میدانم؛ خودم هم انتظارش را نداشتم! خودش را جمع و جور میکند و لب می‌زند: عقلم میگه نه! -قلبت چی میگه؟ -چیزی نباید بگه.. لبخندم می‌شکفد. تقریباً جوابم را گرفته‌ام! بلند می‌شوم و می‌ایستم. در چارچوبِ در قرار می‌گیرم و میگویم: -تصمیم گیری بدونِ این‌دوتا، معنایی نداره! بعضی وقتا، صدایِ قلبتم بشنو..نزار همیشه خنثی باشه دخترعمو..یاعلی. تلفنم را پایین تحویل می‌گیرم و تا خانه می‌رانم. از اینکه حرف زده‌ام، نه پشیمانم و نه نگران! دعایِ مادر، گیراست. او کسی را برایم می‌خواهد به همراهیِ خدا! اگر همان کسی که مادر از او در قنوتش دم می‌زند، نجوا باشد، مقدر میشود و اگر نه، راضی‌ام به رضایش.. *** -نجوآ- چفیه را گردنم می‌بندم و چادر را به سر می‌کنم. از بعد از نماز، ذکرم آیه الکرسی و صلواتِ حضرتِ زهراست.. نگرانم.. میترسم بعداز تمامِ کارهایمان، نتیجه ای که باید را نگیریم! نگاهم را دورتادورِ اتاق، می‌گردانم. شوکر و چاقویِ ضامن‌دارم را برمیدارم و دستی به عکسِ عمو میکشم. لبخندِ تلخی لبانم را هلال می‌کند.. در دل می‌گویم: اگه هنوزم دخترتم، هوامو داشته باش عموصالح! بندِ چکمه‌هایم را محکم می‌کنم و بعداز اتمامِ آخرین آیه‌الکرسی، از اتاق بیرون می‌روم. همگی‌شان ایستاده‌اند به تماشا و مرصاد، تند و تاکیدوار، بارِ دیگر وظایف را گوشزد می‌کند. نمیدانم خودش هم می‌آید یا خیر؛ اما می‌دانم او، به تنهایی می‌تواند عملیات را سازمان‌دهی کند. نگاهش که به چشمانم گره می‌خورد، حرفش را قطع می‌کند و به جایش می‌گوید: چشمِ امیدمون به شماست! -چشمِ امیدتون به خدا باشه..انشالله امروز تمومش می‌کنیم. پلک‌هایش را می‌فشارد: میدونید باید چیکار کنید دیگه؟ سری به تایید تکان میدهم: -باید منتظرِ رقیبم باشم.. نگاهش آنقدر گنگ است که دست از چشمانش برمیدارم. حرفهایش را نمیتوانم بخوانم! ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِل بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ نفسِ محکمش در گوشم می‌پیچد و صدایِ خسته‌اش را به جان می‌خرم: -منم همینطور فکر میکنم.. چشمانم ریز می‌کنم و عینکِ شکاکتم را به چشمم میزنم و همه زورم را برایِ زدنِ ردِ حریفم جمع‌میکنم. چشمانم که به چیزی نمیخورند. اما دلم.. دلم گواه می‌دهد از کسی! نگاهِ کنکاش‌گرانه و جدی‌ام را به پسرِجوانی‌که با تمانینه از جلویم می‌گذرد، می‌دوزم؛ چندبار، به پشت برمیگردد و مسیرِ طی‌شده‌اش را بررسی میکند. میگویم: خودشه.. مرصاد می‌گوید: چقدر مطمئنی؟ -زیاد! -رفتن دنبالش ریسک نیست؟ -می‌ارزه از یه جا وایسادن! دعایِ شعبانیه* را زیرِ لب زمزنه میکند. می‌دانم نگران است.. می‌گویم: چیکار کنم؟ نیرو میزارید جایِ من برم دنبالش؟ جوابی نمی‌گیرم. حدس میزنم که فکر میکند! سعی میکنم آرام بگویم: بهم اعتماد کن پسرعمو..اصلِ موضوع بامن! ناگهان، در گوشم صدایِ فریادش می‌پیچد. میترسم. داد میزند: اون نیست! اون نیست! منگ میشوم: چی؟ -گوش‌کن‌خانم‌فتاح، میخوان ذهنمونو منحرف کنن؛ پس قطعاً چیزی غیرِ یه قرارِ کاریِ مهمه، و قراره اینجا اتفاقاتِ دیگه‌ام بیوفته! فقط حواستو جمع کن! قطعاً باید سارارو ببینی..میفرستم اون پسره رو بگیرن. تمرکزت رو سارا باشه! اون پسر، سوژه ما نیست. تنها می‌گویم: باشه. و چشمانم را رویِ زومِ بیشترِ چهره‌ها، کوک می‌کنم. آنقدر تمام حولِ میدان را می‌پایم که می‌رسد.. همان عقابِ مونث! *پ‌ن: مناجاتِ‌شعبانیه، صرفاً‌برایِ‌ماهِ‌شعبان‌نیست، به وقتِ‌توسل‌وحاجت، سفارش‌شده‌وخیلیم‌روزی‌ده‌هستش. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌یِک بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ با یک پوششِ حدِ معمول، مانندِ تمامِ رهگذر‌ها.. اما امان از تیزیِ نگاهش.. اگر امثالِ سارا را ندیده بودم، به ذاتِ انسان‌ها شک میکردم که الان، میانِ آنها قدم بزند و دقیقه‌ای بعد، همه‌شان را قتلِ‌عام کند.. این امر، فقط از یک ‌بی‌وجدان برمیامد.. عینکم را به چشم می‌زنم و خطاب به مرصاد می‌گویم، پوششم بدید.‌.میرم دنبالِ سارا. و با یک یاعلی، به دنبالش حرکت می‌کنم. اینکه پیاده روی‌اش طولانی‌ست را درک نمیکنم! اما همزمان، قدم به قدم. گزارشِ موقعیت می‌دهم و لحظه‌ای از او چشم‌ برنمی‌دارم. داخلِ کوچه‌ای می‌پیچد و من‌هم به تبعیت از وظیفه، دنبالش می‌روم. امکانِ اینکه تله باشد هست! اما نمی‌توانم ریسک کنم و به انتظارِ نیرو بنشینم. کار، کارِ خودم است! حالا هر عواقبی که میخواهد، داشته باشد. در همین خیالات، قدم برمیدارم که دستی، جلویِ صورتم را میگیرد و قبل از هر واکنش، بیخِ گوشم لب می‌زند: -هیس؛ زن نیست؛ دستانِ کلفتش گواه است! زیرِ دستانِ پهن و بزرگش، نیشخندی میزنم.. از حریفِ باهوش خوشم می‌آمد! اسلحه و چاقویم را برداشت و کناری انداخت. سارا، جلویم نمایان می‌شود. عینکِ دودی‌اش را رویِ روسریِ یک وجبی‌اش قرار می‌دهد و همانطور که به طرزِ مسخره‌ای کف می‌زند، جلو می‌آید: -آفرین! لهجه‌یِ عبری و ایرانی‌اش، تویِ ذوق میزند. اشاره‌یِ کوچکی می‌کند و مرد، دست از رویِ صورتم بر‌میدارد. نفس می‌گیرم و کمبودِ اکسیژنِ ریه هایم را جبران می‌کنم. گوشه لبش بالا می‌رود: فکر نمیکردم تا اینجا بیاید! بِراوو عزیزم؛ بِراوو! و با صدایِ بلند می‌خندد. مرد، دستهایم را از پشت می‌گیرد که مباد فرار کنم! از نوعِ نگه‌داشتنِ مچِ دست‌هایم، نگرانی‌اش برایِ فرارم مشخص است. میخندم: اگه اینکارو نمیکردی، به عضوِ رسمی بودنت تویِ موساد شک می‌کردم دخترکوچولو! نگاهِ قهوه‌ایِ تیزش، نفرتِ چشمانم را شکار می‌کند: زبونت تُنده! میدم بچیننش! لبخندِ کجی می‌زنم: کار به اونجا نمی‌رسه.. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌دو بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ قهقهه‌یِ مستانه‌اش را سر می‌دهد. طوری که صدایش از سرتاسرِ کوچه را پوشش دهد! اما در لحظه، جدی و محکم، روبه غول‌تشنی که شانه‌هایم را گرفته، لب میزند: -وقت ندارم صرفِ این کوچولو کنم..کارشو تموم کن..تمیز، بی‌سروصدا! و همانطور که عقب عقب می‌رفت، لب زد: خداحافظ..دخترِ‌ایرانی! و از ما فاصله میگیرد. مرد، با لگدی، مرا رویِ زمین پرت می‌کند و تیغش را رویِ گلویم تنظیم می‌کند. در ثانیه، قبل از اینکه با تیغِ رویِ گلویم حرکتی بزند، مچ دستش را میگیرم، مشتِ کمرش میبرم و هیکلِ درشتش را با یک یازهرا، روی زمین می‌خوابانم. قبل از اینکه بلند شود، گلوله‌ای در شکمش می‌نشانم و کار را تمام می.کنم. گوشه‌یِ خیابان می‌کشانمش و با یک هماهنگی، گوشی را درگوشم جای میدهم و نفس‌زنان می‌گویم: مجبور شدم بزنمش. این گوریل باشما، من میرم دنبال سارا. مچِ دستم، از فشردنِ دست سنگین او درد می‌کند. با لب گزیدن، صدایم را خفه می‌کنم و تا تهِ کوچه می‌دوم. کوچه آنقدر طولانی و باریک است، که کلافه‌ام می‌کند! دریک حرکت، پشتِ سر سارا نمایان می‌شوم و دورِ گردنش را محکم میگیرم. به دیوار می‌چسبانمش. زیرِ دستم له‌له می‌زند و برایِ نفس کشیدن، تقلا می‌کند. وقتی حریفِ بازوهایم نمی‌شود، با سلاحی زنانه به جانم می‌افتد! ناخن‌هایش را در مچِ دستم فرو می‌کند و تا خون ریزی‌شان می‌فشارد. زیر گوشش می‌گویم: زیاد داری له میزنی. وشوکر را زیرِ گلویش میگذارم‌ و به اندازه‌ای نگهش میدارم که او برای چند لحظه حالش را گم کند و من، وقت دستبند زدن را داشته باشم. وقتی دست‌هایش را میبندم، صدای خرناسِ نفس‌هایش زیر گوشم میزند و بعد، سوزش عجیبی در پهلویم می‌نشیند. چاقویِ جیبی‌اش را در پهلویم نشانده بود و حالا، حتما قصد داشت بیرونش بکشد! ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌سه بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ اما کور خوانده بود.. هرقدر هم آموزش دیده باشد، من کسی نیستم که به راحتی بگزارم او برنده باشد! دستش را میگیرم و مانعِ بیرون کشیدنش میشوم. اگر چاقو را بیرون میکشید، باید به مرگ سلام میکردم. زخمم هوا میکشید و کارم زودتر تمام میشد. تهمانده‌ی جانم را جمع میکنم و مچ دستش را محکم می‌پیچانم تا چاقو را رها کند. از درد به خودش میپیچید اما، باهمان نیمه‌جانی، باغرور گفت: به‌این‌راحتیا..نیست، خانم..کوچولو! نفسم بالا نمی‌آمد! اما به دهانش کوبیدم و گفتم: -آره..به این راحتیا نیست! اومدن و بردن از ایران، کارِ راحتی نیست! شوکر‌را، بیشتر فشار می‌دهم. از دردِ مچ و حالتش، در خودش مچاله می‌شود.. زیرِ لب، میگوید: از‌..از‌همه‌‌..تون..متنفرم.. و بیهوش می‌شود. نمیدانم باید رویِ شکاکم را نمایان کنم و به این ماست بودن‌هایِ سارا شک کنم، یا خودم را دستِ‌بالا بگیرم و این اتفاق را به فال نیک بگیرم.. انگار، رمقِ جانم همراهِ قطره قطره‌هایِ سرازیرِ خون، از بدنم بیرون می‌دود. صدایِ مرصاد، پشتِ سرم، جانِ دوباره‌ای به وجودم می دهد: -نجوا..نجوا..می‌شنوی‌صدامو؟ به دیوار تکیه می‌زنم: تموم..شد.. زیر چشمی، نگاهش را می‌پایم. نگرانی، چشمانش را مثلِ امواجِ پرتلاطمی از دریا کرده است! پهلویم را نگاه می‌کند: وای..زخمت‌عمیقه..میتونی‌بیدار‌بمونی؟ سری تکان می‌دهم که امیدوار می‌شود: -خب..خب‌خوبه! الان آمبولانس‌می‌رسه..خواهش‌میکنم..یکم‌تحمل‌کن‌..عزیزم! عزیزم گفتنش، تنم را به لرزِ خفیفی وا می‌دارد. هم به دل می‌نشست و هم نگران‌کننده بود! مرصاد، برایِ تصمیمش مصمم بود.. من هم! اما من از آینده ترس داشتم و او توکل را کافی می‌دانست.. همان‌جا، زیرِ سقفِ آسمان، در همان کوچه‌یِ نحس، میانِ سیلی از خونِ روان از پهلویم، و در نگاهِ تیره‌یِ او، من هم شدم هم‌پایش! قبول کردم بمانم! چون میخواهدم و می‌خواهمش.. توکل کردم که کفایتِ زندگی‌مان‌ او باقی بماند.. که باهم سرباز بمانیم! سربازِ بهترین نائب از جانبِ او.. تا رسیدن به بیمارستان، فکر میکنم. آنقدر که از دردِ پهلو و اشک‌هایِ قلبم، بی‌هوش می‌شوم ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
+400 تایی‌شدنمون‌مبارکِ‌همتون‌کوله باریا😭🥲 قدیمیا‌تبریک، جدیدا‌خوش‌آمد!:) الهی بشید همراهانِ همیشگیِ کوله‌بار!❤️‍🩹🖇 من، ادمین حنیفا خیلی اکلیلی‌ام که الان کنارم هستید..🥺🖐🏻 شما با بنرِ رمانِ عضو کانال شدید لینکِ قسمت اول از رمان، سنجاق شده خدمتتون. دوست داشتید همراهم بشید تا براتون هیجان و ذوق و لبخندو قلم بزنم:)^😌🫀 خیلی دوستون داریم ماها همیشگی باشید برامون!:)🌱🤍
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌چَهآر بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ پدر، کمک می‌کند کمی بالاتر بنشینم. و بعد می‌گوید: همکارات اومدن دیدنت. میخندم: قدمشون سرِچشم..بگین بیان داخل. و روسری‌ام را مرتب می‌کنم. از جایی ثابت ماندن، متنفرم‌ نمیتوانم طولانی مدت، یک‌جا بدونِ حرکت بنشینم.. طوری که انگار، بعید است بخیه‌هایِ پهلویم خوب شود.. صدایِ یاالله گفتن‌هایشان را، با بفرمائیدی پاسخ می‌دهم و یک به یک، داخل می‌آیند.. اول از همه، همان دلیلِ خوشی می‌آید و لبخندم را شکوفا میکند. سلامِ گرمی می‌دهد و دسته‌گلِ نرگسش را، به دستم می‌دهد.. ذوق، دلم را شکوفه باران می‌کند! او هنوز بیاد دارد که گلِ‌نرگس، مرا مستِ لبخند می‌کند. با لبخند تشکر می‌کنم. تمامِ همکاران، دورم جمع می‌شوند و هریک چیزی می‌گویند. مرصاد، سربه‌سرِ بچه‌ها میگذارد و مرا گاهی میانِ نطق هایش از خنده‌هایِ بی‌صدا لبریز می‌کند. جمع‌، جمعِ خوبی بود! همکارانمان، کمی می‌مانند و بعد می‌روند. حالا همه متوجهِ نسبتِ خانوادگیِ من و او شده بودند.. دیگر فرقی هم برایِ من نمیکرد! بهرحال، جوابم مثبت بود.. حالا مرا به عنوانِ دخترعمو بشناسند یا شریکِ زندگیِ سرگرد صابری، فرقی که نداشت..داشت؟ همه می‌روند جز او! کنارم رویِ صندلی می نشیند: -عمو میگفت مرخص میشین امروز.. سری تکان می‌دهم و او، زیر لب الحمدالله می‌گوید. مرصاد، سرد شده! از نگاهش میشود خواند که دلگیر است! قبل از ماجرایِ پرونده، تویِ برجکش کوبیده بودم و هنوز هم نگفته بودم که ورق برایِ دلم برگشته. میخواستم بگویم؛ نمیشد. بلدش نبودم! شاید هم غرورم نمی‌گذاشت. میخواستم بارِ دیگر بپرسد و من بگویم بله! اما انگار، او بریده بود و ماجرا را پیشِ قلبش ختم جلسه اعلام کرده بود.. نمیخواستم گرفته باشد اما بدبختی، راهی هم بلد نبودم! خودم از این خواستن‌هایِ الکی خسته بودم.. حرف داشت؛ مِن مِن کردنِ چشمانش را میخواندم به وضوح.. برایِ همین، خودم حرف را وسط انداختم: جریانِ پرونده چطور شد؟ ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌پَنج بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ اوهم برایِ فرار از شکنجه‌یِ سکوت، بحث را رویِ هوا گرفت و گفت: -همه چیز رویِ رواله..بعد از اینجا، میرم واسه دادگاهِ قضایی..حکمشون اومده! دیگه تقریبا این پرونده هم بسته میشه.. شکر می‌گویم: -پس فکر کنم آخرین همراهی‌مون بود.. غم‌زدگی‌اش را با جان و دل حس میکنم؛ اما سرد و جدی میگوید: بله! با انتقالیم موافقت شده..چند روزِ آینده رفعِ زحمت می‌کنم. -موفق باشید. بلند میشود و قد راست می‌کند: خب..بهتره برم! سلام به زنعمو و طاها و نورا خانم برسونید..انشالله زودتر سرِپا بشید. یاعلی. و بدونِ چشم‌انتظاری بر جوابِ من، بیرون می‌رود. کلافگی به جانم می افتد. خدا خدا میکردم کنار نکشد! باخودم کلنجار می‌روم که در باز میشود و قامتِ پدر پیشِ چشمم می‌ایستد. لبخندِ گرمش را تقدیمم می‌کند و بعد، لب می‌زند: چرا بادت خالی شده؟ -رفت..فکر کنم واسه همیشه! مثلِ بازجویی که دستِ متهمش را رو کرده باشد، گوشه لبش بالا رفت و خبیثانه گفت: خب..مگه همینو نمیخواستی؟ زیرِ لب میگویم: الان دیگه نه! -چقدر مطمئنی؟ -به اندازه‌یِ توکلی که مرصاد داشت و من ناامیدش کردم! به اندازه‌یِ نیازی که دارم..بابا! من بد کردم. هم به خودم و قلبم، هم به مرصاد و احساسش! خودمو گول زدم و لج کردم؛ حالا دارم تقاص میدم‌. اما وقتی چاقو خوردم فهمیدم هیچکسو جز اون نمیتونم بخوام از خدا! مرصاد، جوابِ دعاهایِ شما و مامانه..همونیه که من همیشه از صاحبم خواستم. نگاهش تحسین و شگفتی را فریاد میزد اما لبخندش همه چیز را باهم داشت! با حرفش، بانگِ خوشی را به دلم کوبیدند: -میگم مادرت با زنعموت حرف بزنه؛ بگه فکراتو کردی و باهمه شرایط کنار میای! اونها هم باید بدونن عروسشون چیکارست و... لبخندِ کوچکی میزنم و سرم را زیر می‌اندازم. پدر، دستم را می‌فشارد و میگوید: مرصاد، همونیه که کاملت میکنه تا برسی به هدفت! باهم سربازی کنید واسه فرمانده‌تون بابا.. عمقِ لبخندم، با کلمه به کلمه‌یِ حرفهایش شدت می‌گیرد: با دعایِ شما باباجون. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌شِش بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ چند هفته‌ای از مرخص شدنم می‌گذشت. دراین مدت، همه‌چیز سریع انجام شد. طوری که من و مرصاد، از این حجم سرعتِ کارها، ماتمان برده بود! نه به این کش آمدن‌ها، و نه به این سرعت..:/ پدر با زنعمو و مرصاد حرف زد و چند شبِ بعداز مرخص شدنِ من، به خانه آمدند به عنوانِ جلسه‌یِ خواستگاری! زنعمو سرازپا نمی‌شناخت!:) مادر که.. هرچه مرصاد برایش عزیز بود، حالا انگار عزیزتر هم شده بود. طاها مدام نطقِ مسخره‌گویش را کوک می‌کرد و چرت و پرتهایِ مثلا بامزه‌اش را به خردِ جمع میداد و نورا، باذوق تبریکم می‌گفت. همه با ما مثلِ همه‌ی عروس و دامادها طی می‌کردند! اما خودمان می‌دانستیم فرق داریم.. ما مثلِ بقیه زندگی نخواهیم کرد. من و او، طی کرده‌بودیم. همه‌چیز را زندگیِ ما هیچ رنگِ تشابهی به سایرین نداشته و نخواهد داشت! اما مهم این بود، درهمان خشکی‌ها و سردی‌ها، یکدیگر را عاشق بودیم. حالا بروز دادن و ندادنش برایِ من و او فرقی نمی‌کرد! چشم بسته‌بودیم و با بازکردنش، سرِ سفره‌یِ عقد بودیم! آنهم جلویِ مزارِ عموصالح.. مرصاد میگفت، آرزویِ دیدنِ این لحظه را داشت. ماهم آمده بودیم که ببیند! که سندِ شفاعتمان را امضایِ زیبایی بنشاند. بله گفتم و دل دادم. به همان توکلی که من گاهی غافل شدم و مرصاد، هرگز. بله گفتنم را، با یادِ فرمانده از زبان گذراندم. از محضرِ او اجازه گرفتم و نذر کردم که توفیقِ سربازی را از ما نگیرد. منکه هرگز دراین خیالات نبودم؛ اما مرصاد میگفت، دعا سرِ سفره‌یِ عقد، مستجاب‌ است. نمیدانم راست بود یانه! اما من درکنارِ همه‌یِ اینها، خوشبختی و عاقبت‌بخیری‌مان راهم دعا کردم.. زندگی بااو را دوست داشتم. با همه‌یِ سختی‌هایی که قرار بود بکشیم! با همه‌یِ چشم‌انتظاری‌هایی که برایِ هم خواهیم داشت. باهمه‌یِ استرس‌ها و دل‌شوره‌ها.. اما بحث سرِ چیزِ دیگری بود. درسِ هردویِ ما از لباسِ کارمان، توکل بود! حالا وقتِ امتحان پس دادن بود و ما نیتِ بیست کرده بودیم. اگر او می‌خواست، زندگیِ این دو نیرویِ امنیتی زیبا می‌شد.. شاید هم مثلِ علی‌(ع)وزهرا(س) ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌هَفت بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ مرصاد خانه‌یِ کوچکی داشت و من، جهازِ نصفه و نیمه‌ای! راستش خودم نمی‌دانستم اصلاً جهازی هست. چون فکرش را نمی‌کردم روزی، حلقه‌ای به انگشتِ دستِ چپم راه گم کند! اما چه کنم از مادری که آرزویِ عروس کردنم به دلش بود و دور از چشمِ من، تمامِ اینهارا فراهم کرده بود؟:) تازه اگر نمی‌فهمیدم، میخواست کاملش هم بکند! اما مخالفت کردم.. طفلک، ذوقش کور شد! عروسی و لباسِ عروس و ماهِ‌عسل و مهریه‌ و جهاز.. رویِ همه‌اش ضربدرِ قرمز کشیده بودم. عروسی و لباس را نخواستم و ماهِ‌عسل را اضافی دانستم. مهریه را ۱۴ سفرِ زیارتی و دوسکه، جهاز را درحدِ همان تختِ‌خواب و مبل و دوفرش و پرده و... ختمِ جلسه اعلام کردم. به مرصاد هم گفتم، ماکه نصفِ بیشتر هفته را خانه نیستیم! تیر و تخته به کارِ خانه‌یِ خالی نمی‌آید. ماهِ عسل راهم که، به بهانه‌یِ ماموریت پیچاندم. بیچاره چیزی نگفت! حتی مادر راهم قانع کرد.. اما عزیز، صدایش به مخالفت درآمد که -دختر! تو از دلِ اون بچه مگه خبر داری؟ شاید دلش میخواست باتو بره مسافرت؛ شاید دلش خونه بزرگ‌تر میخواست! جلو دلِ اونم وایسادی؟- اول عذاب‌وجدان گرفتم. اما بعد، سکوت و لبخندِ مرصاد، جوابم را داد که او مخالف نیست! دلهایمان، به هم نزدیک بود و تصمیماتمان، مشترک.. خلاصه که.. از همه‌یِ این فیلترها گذشتیم و زیرِ یک سقفِ مشترک جا گرفتیم. به همان امید که روزِ اول شروع بکار کرده بودیم. فقط حالا، نه من تنها بودم و نه او! این مدت، مرخصی داشتیم هردویمان. بعد از مدتها، به اداره که رفتیم، تبریک‌ها بالا گرفت و دست و جیغها شوکه‌مان کرد. هیچکس جز تیمِ ۸ نفره‌مان از این موضوع باخبر نبود و همین ۸ نفر، یک‌تنه قابلیتِ خبردار کردنِ همه را داشتند! مرصاد، گوشِ امینِ خندان را گرفت و بدجنسانه گفت: خیرِسرت امنیتی هستی شما؟ خندید: امنیتی‌ها مگه دل ندارند؟ -دارن! عقل ندارن بعضیاشون؛ همه‌رو خبردار کردی نه؟ میخندد و روبه من، محجوب تبریک می‌گوید. با شیطنتِ خاصی، لب میزند: دوماد از تو اخموتر و بداخلاق تر ندیده بودیم؛ خدا به دادِ خانم فتاح برسه با این گند‌اخلاقی‌هایِ تو:/ پر از خنده شدم اما، همه‌ش را در لبخندی کج خلاصه کردم. وای از نگاهِ خط و نشان کشِ مرصاد! حتم داشتم در ذهنش، سرِ امین را کنده شده از تنش تصور می‌کرد!" ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِل‌و‌هَشت بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ -مرصاد- بچه‌ها غافلگیرمان کرده بودند! امین، خنده‌هایش تمامی نداشت. نمیدانم به چه چیزِ من می‌خندید ولی تمام نمی‌شد. اما با آمدنِ حاج‌کاظم، همه چیز برگشت. همه درهمان لاکِ جدیت فرو رفتند و دور تادورِ میز نشستند. خاصیتِ این بچه‌ها همین بود! خنده‌ها و خوشی‌هاشان را درهمین جدیت‌هایشان خلاصه کرده بودند و از ابرازشان بریده بودند. من یک طرف و نجوا، روبه‌رویم نشست. نگاهم هم نمی‌کرد! من‌هم.. اینجا، جایِ شناخته شدنِ دلهایمان نبود. همان جدیتِ همیشگی را هردویمان حفظ کرده بودیم.. حاج‌کاظم، باهمان ابروانِ گره‌خورده و لحنِ خیرجویانه تبریک گفت و آرزویِ عاقبت‌بخیری کرد. بعد هم یک‌راست، سرِ اصلِ مطلب رفت. -پیروِ پرونده‌یِ قبلی که آقای صابری سرپرستش بود، فرصت نشد از همگی‌تون تشکر کنم. خانمِ فتاح که تو این ماموریت شدیداً مجروح شدند و درحد توانشون زحمت کشیدند و بقیه بچه‌ها.. اما حالا، پرونده‌ای که پیشِ رومونه، بی ربط به پرونده‌یِ قبلی نیست! اگر بخوام باهاتون روراست باشم، باید بگم درواقع همون پروندست. همون عوامل درش دست دارند و احتمالاً قراره کارهایِ بیشتری بکنند. دقت و پشتکارتون، تویِ این پرونده باید دوبرابرِ قبلی باشه. خستگی رو فراموش کنید دوتا چشم دارید، ده‌تا دیگه قرض کنید. این ماهی از دست بپره، فاجعه‌ای میشه که گفتنش خالی از لطفه؛ همگی می‌دونین طرفمون کیه و قصدش چیه! و زل میزند درچشمانِ من و نجوا: به امین و سینا و محمد سپردم، اتفاقاتِ این پرونده رو براتون شرح بدن که جا نمونید از کار. اگر باهمون پشتکارِ پرونده قبلی برید جلو، این یکی روهم به خیر می‌بندید. سری تکان می‌دهم و نجوا، تایید می‌کند. خسته نباشیدِ بلندی می‌گوید و می‌‌رود. همهمه‌ها بالا می‌گیرد. امین، روپوشه را به دستم می‌دهد: -فعلاً فقط همینارو داریم؛ منتظر بودیم بیاید، کارو جدی شروع کنیم. سری تکان می‌دهم: پس از همین لحظه برید سرِ کاراتون. پرونده رو می‌خونیم و کارو میبریم جلو. همگی که می‌روند، من‌هم پوشه را برمیدارم و به اتاقم برمی‌گردم. نجوآ هم پشتِ سرم! رویِ صندلی می‌نشیند و می‌گوید: حاجی یطوری نبود؟ پالتوام را آویز می‌کنم و میگویم: چطور بود؟ -انگار این پرونده یه چیزی داشت که..چطور بگم..نمی‌تونست قبولش کنه! -خب..الان میریم بررسیش میکنیم متوجه میشیم. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌چِهِلُ‌نُه بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ پرونده را با بسم اللهی ازهم می‌گشایم و روبه‌رویمان می‌گذارم. بادقت، همه جایش را چند بار از نظر می‌گذرانیم و شنیده‌ها و خوانده‌هایمان را در چند کاغذ، خلاصه جمع می‌کنیم. ماجرا فرقی باگذشته نکرده بود. تنها پیچیده تر و سخت‌تر از قبل شده بود! و دستهایِ درکار، جدی‌تر استارت زده بودند. راهکاری نداشتم درحالِ حاضر! اما میدانستم که مثلِ همیشه، خدا باماست. دسته بندی و خلاصه‌هایمان را جمع می‌کنم و روبه نجوایی که محوِ نوشته هایش شده، میخندم. اصلاً حواسش نیست؛ اگرنه چند تیکه‌یِ سنگین بارم می‌کرد! کاغذ را بی‌هوا از دستش بیرون می‌کشم که با حرص نگاهم میکند: -عه..چته؟ -چخبرته غرق شدی؟ -داشتم فکر می‌کردم روش! -بعدا! تو خونه، دوتایی میشینیم سرش تا تمومش بکنیم. نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد و می‌گوید: یه سر باید بریم خونه مامانمینا..از صبح هزار بار بهم زنگ زده! هنوز یکم از وسیله‌هام مونده. -چشم لبخندِ کوچک و محوش را به جان می‌خرم و دلم را که پرتوقعی‌اش کلافه‌ام کرده، پیِ نخودسیاه می‌فرستم. انتظاراتِ دلم زیاد نبود؛ اما انگار نجوا به همان حداقل‌هاهم رضایت نمی‌داد. مخالفتی نداشتم.. ما هیچ کجایِ زندگیِ مان مثلِ دیگران نبود که حالا، عاشقانه‌هایمان مثلِ لیلی و مجنون باشد. عاشقانه‌هایِ ما در کوچکیِ همین لبخندهایِ محو بود؛ اما عمیق! مهم نبود.. اصلِ مطلب دل بود، که بده‌بستانش خیلی وقت بود که صورت گرفته بود:)" بلند میشوم و میگویم: من میرم؛ توام یکم دیگه بیا! با کلافگی، چادرش را مرتب می‌کند: آخر سر لو میریم:/ میخندم: تقصیرِ خودته! تویِ مقرِ خودمون که غریبه نداریم! همه همکاریم! حالا یا دوستایِ تو، یا دوستایِ من! تو خودت نمیخوای کسی بفهمه. جلوتر می‌آید و نگاهِ همیشه طلبکارش را به خوردِ چشمانم می‌دهد و می‌گوید: -دلیلی نداره کلِ مقر رو خبردار کنیم. دستانم را به نشانه‌یِ تسلیم بالا میبرم و نمایشی، قدمی عقب می‌روم: -حق با شماست..من اشتباه کردم! حالا بریم؟ نیشخندی می‌زند و تایید می‌کند. من جلوتر از او می‌روم و دررا قفل میکنم. تلفن‌هایمان را تحویل می‌گیریم و سوارِ ماشین می‌شویم. تا خانه‌ی عمو، فقط سکوت بود و بس! هردویمان ذهنمان درگیر بود. درگیرِ همین پرونده‌یِ حیاتی! البته تمامِ پرونده‌هایِ زیردستِ ما همین بود. همگی‌شان را میتوان شاملِ حیات دانست‌ اما راستش این پرونده‌هایِ سلسله‌وار، اهمیتشان بیش از حد بود! ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌پَنجآه بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ اصلا بگذار جورِ دیگر بگویم. هرجا که ردِپایِ نحسِ صهیون هست، باید ترسید. نه از قدرتشان! از جهلِ مردم.. از همان جهلی که ابوسفیان رویش حساب باز کرد و شمشیرِ علی‌"ع" غلاف شد. از همان جهلی که تورش برایِ ایران پهن بود و ایران هم که.. از کبوترهایِ پرشکسته کم نداشت!" زنعمو دررا برایمان باز میکند. کنار حوض می‌نشینم و میگویم: من دیگه مزاحم نمیشم. برو وسیله‌هاتو بیار و بیا. اخم میکند: زشته..مامانم ناراحت میشه. بیا بریم بالا. ناچار همراهش میروم. فقط زنعمو و نورا خانم هستند. سلامی کوتاه میدهم که زنعمو درآغوشم میکشد. دستش را می‌بوسم: سلام پسرم..حالت خوبه؟ -الحمدالله. شما خوبید؟ عمو کجاست؟ -نمیدونم والا. گفت کار دارم. من کِی از کارایِ عموت سر درمیارم که الان بارِ دومم باشه؟ تک‌خنده‌ای میزنم. راست میگوید. عمو حکمِ زبل‌خان را دارد! اینجا و آنجا و همه‌جا هست و درواقع هیچ جا نیست. مثلِ نجوا.. زنعمو تعارف میزند که بنشینم و من میگویم: نه زنعمو جان؛ باید بریم خونه کار زیاد داریم..بعداً انشالله خدمتتون میرسیم. آه می‌کشد: فقط خدا میدونه این بعداً گفتنایِ شما، کِی میرسه‌..چی بگم مادر! اون از نجوا، اینم از تو..درک میکنم کارتونو ولی دلمو چیکارش کنم؟ لبخند میزنم. مثلِ مادر است. اول تمامِ گلگی هایش را در یک آه جمع میکند و چند جمله‌ای میگوید. بعد، رضایت میدهد! دستش را میبوسم: قول میدم تلاشمو بکنم زود به زود بیارمش پیشتون دستش را دور گردنم می‌اندازد و مرا پایین تر میکشد. اختلاف قد داریم. کمی خم میشوم و او بر پیشانی‌ام بوسه‌ای می‌کارد. مهربان میگوید: منکه به قولایِ نجوا اعتماد ندارم. مگه اینکه تو این بچه‌رو از ماموریت و پرونده بکنی بیاریش من دلم آروم بگیره. میخندم و چیزی نمیگویم. نجوا، با یک چمدان نسبتا بزرگ، بیرون میآید و با چشمانی ریز شده می گوید: چی میگین شما پشتِ سرِ من؟ نورا خانم می‌خندد: هیچی آبجی؛ فکر کنم ما سه تا باید بریم پرورشگاه بزرگسالان..داداش مرصاد مامانو دزدید. نجوا لبخند می‌زند. همیشه همینطور است. اوجِ خندیدنش همین تک خنده‌هاست. وقتی لبخند میزند، گونه‌اش چالِ ریزی می افتد و چشمانم را محسورِ خودش می‌کند. دلم برای همین لبخندهایِ کوتاه و گذرا، پر می‌زند. خنده‌هایش را هم دوست دارم. مثلِ خودش، وقارش، ادبش، شجاعتش، چشمان و از همه مهم‌تر.. معرفتش! نجوا خوب است.. همیشه خوب است و همه جوره! ـادامـه‌دارد:)💙
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌پَنجآهُ‌یِک بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ به ساعت نگاه میکند و اشاره میزند که برویم. مادر و خواهرش را به ترتیب درآغوش می‌کشد و چمدان را به دستم می‌سپارد. خداحافظی میکنیم و بیرون می‌آییم. نگاهش میکنم: دیگه همینا بود وسایلت؟ -آره. چمدانِ سنگینی نبود؛ مختصر به خانه‌ام آمده بود. اعتقادی به وسایل زیاد و جهاز کامل و... نداشت. میگفت بدردمان نمی‌خورد. مخالفتی نداشتم. بانویِ خانه خودش بود. وقتی نمیخواست، خب نمیخواست! اجباری نداشتم. میخواستم نجوا راحت باشد؛ حالا هرطور که خودش میخواست. راه میافتم به سمتِ خانه. از گوشه‌یِ چشم دیدش میزنم. چشمانش خمار شده؛ این یعنی باتری‌اش روبه اتمام است. زمزمه میکنم: بخواب..خسته‌ای! سیخ می‌نشیند: نه‌..خوبم. میخندم: چشمات داره میره خانوم؛ بخواب، رسیدیم صدات میکنم. -گفتم که..خسته نیستم -هرطور راحتی! و دیگر تا رسیدن به خانه، حرفی میانمان رد و بدل نمی‌شود‌. ماشین را پارک میکنم و بالا میرویم. چادرش را در می‌آورد و کنار می‌گزارد. دلم می‌خواهد روسری‌اش راهم بردارد. اما نمیگویم؛ شاید دوست نداشته باشد.. باهمان لباسِ بیرون، به آشپزخانه می‌رود. میگویم: چیکار میکنی؟ -میخوام غذا درست کنم. -گرسنه‌ای؟ -نه اصلاً..واسه تو درست میکنم. -گرسنه نیستم..برو بخواب. خسته‌ای، بدنت کم میاره. شانه بالا می‌اندازد و بیرون می‌آید: این بدن باید بسازه..بعدم! شما چرا اسرار داری منو خواب کنی؟ خودت چرا نمیری بخوابی؟ میخندم: باید برم سرِ پرونده. طلبکار میگوید: باهم میریم سرِ پرونده.. تسلیم می‌شوم. لباسش را عوض می‌کند و کنارم رویِ زمین می‌نشیند. حواسم لحظه‌ای پرتِ تره‌ای از موهایش می‌شود. سرش پایین است و کلماتِ برگه را با کنجکاوی میبلعد. دسته‌ای از موهایش رویِ صورتش افتاده و قابِ نگاهم را دلچسب‌تر کرده. دلم میخواهد موهایش را ببافم. بافتن که نه..بلد نیستم! اما میخواهم با موهایِ لختش بازی کنم. برق میزند و بلند است. مثلِ دخترانِ نوجوان، جلویِ موهایش کوتاه‌تر از پشت است و مدام رویِ صورتش ریخته‌اند. با صدایِ بشکن از هپروت بیرون میآیم. ـادامـه‌دارد:)💙
کــوݪـہ بــآࢪ ؏ـاشـقــے🖤
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌س
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌پَنجآهُ‌دو بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ نگاهِ خاکستری‌اش را که دنیایم را دگرگون کرده، به چشمانم می‌دوزد: -کجایی‌تو؟! میخندم: ببخشید! چیزی گفتی؟ -بله! عرض کردم نتیجه گیریِ کلی‌تون؟! متفکر می‌گویم: درعینِ شباهت به پرونده قبلی، خیلی فرق داره! مهم ترینش اینکه، هرچی اصلِ کاری تو این پرونده‌ست، دختره! پس.. میشه گفت هدف اصلیِ این پرونده و عملیات‌هاش شماهایید. تایید می‌کند و عکسِ دختری را بیرون می‌کشد: -ببین! اینجا زده دورگه‌یِ ایرانی-لبنانی داره. رویِ همون برگه‌ای که آقایِ حدادی (امین را میگوید) داد بهمون، استعلامش زده بود که تو خانواده‌یِ مذهبی رشد کرده! پس..پایِ یه انحراف درمیان است.. -حدسی غیر از عاملِ قبلی داری؟ -کار به جایی رسیده که حدس، فقط نشونه‌یِ ضعفه. ما مدرک میخوایم؛ نه حدس. -بنظرت از پرونده‌یِ قبلی میشه به جایی رسید؟ برگه‌یِ استعلام را به دستم میدهد: -قطعاً! چون ببین؛ نوعِ عملیات چیدنشون مثلِ پرونده قبلیه. نشون میده قانونِ فتنه‌شون مشترکه یا حداقل شبیهه. مرصاد، اینجا حتی از مایکل هم ردِ پا هست. محاله یه باتلاقی باشه واسه ایران و اسرائیل تویِ غرق شدنِ ما نقشی نداشته باشه. انگار فعلاً فقط تماشاچیه و از نیروهایِ خودمون علیهِ خودمون استفاده میکنه. به وقتش سر و دمشو نشون میده. باید عجله کنیم! -پیشنهادت چیه؟ خودکار در دستش را تاب میدهد و بانگاهی به پرونده‌ها، لب میزند: داشتم فکر میکردم اگر دختره رو بگیریم شاید بشه ازش حرف کشید؛ بعد دیدم ما هنوز دستمون خیلی خالیه! الان اگه حکمِ جلب بگیریم خودمونو بازی دادیم..مدرک میخوایم مرصاد. این فقط درحالتی ممکنه که یا از کسی استفاده کنیم، یا خودمون واردِ عمل بشیم ‌ -چی میخوای بگی؟ با زبانش، لبهایِ قلوه‌ای و درشتش را خیس میکند و با اشاره به پرونده قبلی میگوید: ببین، ما تویِ قبلی شرایطو باتوجه به موقعیت سنجیدیم و وارد عمل شدیم؛ ولی این یکی فرق داره. اینجا ما فقط وجهِ تشابه داریم بدونِ مدرک..اصلاً نمیشه پرونده‌یِ دیگه‌ای رو براش باز کرد با شک و شبهه. حتی از این دخترِ متدینِ لبنانی و خانوادش و حتی خودِ مایکل به جایی نمیرسیم. دلِ خطو باید زد ولی بدونِ دسترسی که نمیشه! باید یه آدمِ موردِ اطمینانو بفرستیم وسط که تا میتونه هرچیز بدردبخوری علیهِ مایکل و دار و دسته‌ش رو جمع کنه و بده دستمون. مات نگاهش میکنم: مثلاً کی؟ -مثلا..مثلاخودم! یاتو! متعجب صدایش میزنم: نجوا؟ -جدی میگم. من کلِ حینِ توضیحات حاجی داشتم به این موضوع فکر میکردم. ما سرِ پرونده مایکل و پول‌شویی، به جایی که نرسیدیم هیچ ضرر هم دادیم. وقت صرفِ مایکل کردن پوچه مرصاد؛ عملاً وقتمونو هدر میدیم. موضوع اینه باید واسه اصل کاری زوم کرد..وقتی چنین پرونده درشتی راه انداختند و اینهمه آدم دونه دونه داره اسم و رسمشون میریزه بیرون، یعنی مایکل آدم کوچیکه‌یِ این دم و دستگاهه. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌پَنجآهُ‌سه بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ حرفهایش از رویِ اصول است و منطقی. همیشه همین بود؛ حرف نمیزد اما اظهار نظرهایش همیشه بدرد میخوردند. حرفش را قبول داشتم اما صلاح میدانستم با حاج‌کاظم هم مشورتِ کوتاهی داشته باشم..شاید هم دلم به این کار نبود. رضایت که میدادم، باید نجوا را که خود را وسط می‌انداخت از معرکه میکشیدم بیرون و چون من حریفش شدن را سخت میدانستم، ترجیحم به مخالفت بود. دستش را میگیرم: اجازه بده با حاجی مشورت کنم..این پرونده هنوز نقطه تاریک زیاد داره. پوفی میکشد و میگوید: واقعاً گرسنه نیستی؟ میخندم: نه؛ برو استراحت کن! خواهش‌میکنم. لبخند می‌زنم: باشه. توام انقدر اینجا بشین چشمت دربیاد. و بلند میشود و سلانه سلانه طرفِ اتاق میرود. باخنده نگاهش می‌کنم. محبت نمیکرد نمیکرد، ناگهانی طرفت هجوم میآورد! آنهم از جنسِ بی‌رحمانه‌اش نمیگویم خیلی مردِ مجنونی هستم اما، او انگار اصلاً با لیلا بودن میانه خوبی ندارد. تنها امیدم به گذرِ زمان است..کنار آمدن با این سخت بودن‌ها، برایم سنگین است. کاغذ و عکسهارا مرتب و بااحتیاط جمع میکنم. یکی‌شان که کم و زیاد شود، حسابِ تک‌تکمان با کرام‌الکاتبین است. هردو پوشه را رویِ عسلی میگذارم و بعد به اتاقمان برمیگردم. درکمالِ تعجب میبینم که به خواب رفته. مگر چند دقیقه از دل‌کندنش از پایِ برگه‌ها گذشته؟! صورتِ جدی‌اش هنگامِ خواب، مثل یک بچه‌یِ معصوم قرار میگیرد. همیشه وقتی میخوابید، لبخندِ محوی گوشه لبش دیده میشد که شاید همیشه به چشم نمیآمد. مگر چه در خواب میدید که اینگونه لبخند میزد؟ کنارش به پهلو، روبه صورتش دراز می‌کشم. نفسِ عمیقی سینه‌ام را ترک میکند و با تمانینه میپرد بیرون. نمیدانم چرا دوست داشتنش را دوست دارم. نجوا دخترِ لیلارویِ عاشق نبود! سخت بود، سرد بود، سنگین بود. نمیدانم چه چیزی تااین حد اورا از رویایِ همیشگیِ مادرش فاصله داده؛ اما میدانم فرقهایِ همیشگی‌اش با دیگران، این روزها زیاد شده. با نگاه‌کردن به نفسهایِ آرام و منظمش، برایِ بارِ هزارم بودنش را شکر میگویم. آنقدر به چشمانِ بسته و مژه‌هایِ درهم گره‌خورده‌اش نگاه میکنم که خستگی زورش به چشمانم می‌چربد و پلکهایم را رویِ هم می‌اندازد. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌پَنجآهُ‌چَهآر بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ -نجوا- چادرم را به سر میآندازم و بعد از برداشتن کیف دستی و سویچ، میروم بیرون. صبحِ الطلوع رفته و ماشین را برایِ من گذاشته. میدانم که گیر نمی‌دهد اما دلم نمی‌خواست برایم پارتی‌بازی راه بیاندازد. دستِ خودم نبود. کسریِ خوابِ این دوهفته را دیشب جبران کردم اما، بهایش همین دیر رسیدنم بود. تا اداره ذهنم را معطوفِ سخنرانی میکنم. این عادتِ او بود که به منهم سرایت کرده بود. ماشین را ساکت نمی‌توانست تحمل کند. یا مداحی‌ای میگذاشت و یا یک موزیکِ سنتیِ بی‌کلام فضایِ ماشین را تغییر میداد. این اواخر هم رویِ دورِ کتابِ صوتی و سخنرانی افتاده بود و من هرچه او ریخته بود، بی‌چون‌وچرا جمع کرده بودم. ماشین را در پارکینگ پارک میکنم. وسایلم را تحویل میدهم و میروم بالا. جلسه‌شان شروع شده..هیچ از تاخیرم راضی نبودم. بااینکه این خوابِ چندساعته به جانم نشسته بود، اما حالا دیر رسیده بودم و دلم نمی‌خواست وسطِ جلسه بروم و بی‌خبر از حرفهایِ قبلشان، صم‌بک نگاهشان کنم. به او گفته بودم صبح برایِ آمدنم به اداره صدایم کند؛ خندیده و گفته بود، تا اطلاعِ ثانوی قراره جفتمون بی‌خوابی بکشیم. برو تخت بخواب که بعداً دلت نسوزه. نفسِ عمیقی میکشم و عقب‌گرد میکنم تا اتاقش. بیخیالِ جلسه. بعدا برایم میگوید. کمی پا رویِ پا در اتاقش می‌نشینم؛ اما حوصله‌ام کار دستم میدهد. زیرِ لب به خودم و او و اوضاع بدوبیراه میگویم. از بی‌حوصلگی و بیکاری، بیزار بودم. کمی دراتاق راه میروم به امیدِ اینکه جلسه تمام شود اما دریغ.. آخر صبرم لبریز میشود؛ پشتِ میزش می‌نشینم و میروم سرِ پرونده. بارِ دیگر از نو میخوانمش و تمامِ ریز و درشتهایی که در صحبت‌ها و بازجویی‌ها در دست داشتیم را از نظر میگذرانم. سعی میکنم درعینِ مرتبط بودن وجهِ افتراقی هم بیابم، اما در کمالِ تعجب همه‌چی باهم میخواند. پرونده دوم، از یک گزارشِ اخلاقی آغاز شده بود و کارش به جاسوسی رسیده بود. یکی از مسئولانِ مهمِ حفاظت، چندوقتی بود که تمامِ نگاه‌ها معطوفش بود و این اوضاع را وخیم‌تر میکرد. نمیدونستم تاکنون موفق به انجام کاری شده یانه! اما نگرانی به جانم دامن میزد اگر میفهمیدم ربطِ او به جریانِ پول‌شویی و زمینِ ۵۰۰۰ هکتاریِ شمال و باقیِ جریانات واقعی‌ست. البته که چیزِ بعیدی به نظر نمیرسید؛ چندین گذارش نمیتوانست ساختگی و الکی باشد! مرصاد میگفت فعلاً سپرده دل بدهند به دلش که بدانیم دلِ صاحب مرده‌اش چه میخواهد..اما گفته بود به حفاظت سپرده از دور حواس‌جمعِ رفتاراتش کنند که بیگدار به آب نزنیم. از اتاقم لپ‌تاپ را بیرون میآورم و برمیگردم اتاقِ مرصاد. رمزِ خودم را میزنم و وارد میشوم. حالاکه آنها جلسه.اند، منهم کاری که باید آنجا انجام میشد را، اینجا به اتمام برسانم‌ سیستم و جی‌پی‌اس را فعال میکنم و بعد از بدست آوردنِ تمامِ اطلاعاتِ او، بی‌وقفه همه را کنارِ عکسش مینویسم: -منصورِ حجازی، ۵۱ ساله، فوق لیسانسِ برق، سابقه جنگ و جبهه، از سالِ ۸۴ تویِ حفاظت مشغول به کارشده و برادرِ دیگرش در سپاه فرماندهیِ گردان را به عهده دارد. از خانواده‌ای اصیل و متدین، همسرش فوت کرده و یک پسرِ ۲۴ ساله دارد. باقیِ اطلاعات درباره‌یِ پسرِ جوانش هست و خواهرش. فعلاً بدردم نمیخورد. اصلِ کارِ من با منصور است و خط و ربطش با آنهایی که نباید. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌پَنجآهُ‌پَنج بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ چند گافِ اطلاعاتی داده اما آنقدر چشم‌گیر نیستند. برای همین هم تاکنون متوجهشان نشده‌اند. نمیدانم انگیزه‌اش از این نشتِ اطلاعاتِ زیرمیزی چیست؛ اما بهرحال حالاکه روشن شده مجرم است. آنقدر ماجرا برایمان جدی‌ست که اگر از در رفتنِ هم‌دستانش نمیترسیدیم، همین حالا دستورِ بازداشتش را می‌دادیم. منصور مهره‌یِ مهمی بود که خوشبختانه شصتشان هنوز خبر از لو رفتنش نداده بود. به خودم که میآیم، میز از کاغذهایِ ریز و درشتم پر شده. به ساعتم نگاه میکنم؛ جلسه حالا دیگر باید تمام شده باشد. تمامِ برگه و کاغذهارا جمع می‌کنم و میخواهم بروم بیرون، که مرصاد با پوشه‌هایِ رنگی وارد میشود. چند لحظه نگاهم میکند و متعجب میگوید: کِی اومدی! حرصی میگویم: خیلی وقته؛ جنابعالی جلسه‌تونو تموم نمیکنید. میخندد: خب چرا نیومدی تو دفتر؟ -میومدم که چی؟! نصفِ جلسه رو نبودم. سری تکان میدهد و ریز میخندد. از رفتن منصرف میشوم و رویِ صندلی می‌نشینم. اوهم پشتِ میزش جا میگیرد: خب حالا چیکار میکردی؟ برگه‌هارا به دستش میدهم و او متعجب میگوید: ماشالله سرعت‌عمل!! نیشخند میزنم و میگویم: رسیدم به یه مهره‌ای که اصلاً وقت صرفش نکردیم و کارنامه‌ش سیاهه. عکس را از لایِ کاغذها میکشد بیرون و مات میگوید: این..این.. -می‌شناسیش؟ -معلومه! عمومنصوره..رفیق و هم‌رزمِ باباست. عمو حتما میشناستش. زمزمه می‌کنم: موضوع جالب شد! و بلندتر خطاب به او میگویم: هرچی که از استعلام شخصی درآوردمو دستی نوشتم. از مدارک و فعالیت‌هاشم پرینت گرفتم. یه نگاه کن ببین؛ بنظرم میشه روش تمرکز کرد. شاید مارو برسونه به همونی که میخوایم.. عینکش را به چشم می‌زند و متفکر و دقیق، به نوشته‌هایم زل میزند. این تیپش را دوست دارم..عینک به صورتش میآمد. جذبه‌یِ نگاهش با عینک دوچندان میشد و دقتش بیشتر به چشم میآمد. دلم میخواست عشق و کیفم را به چشمانم بریزم و اورا متوجهِ نگاهم کنم. اما چه کنم که سریع پررو میشد و کار دستم میداد. صدایش چون دستی از هپروت بیرونم میکشد: -اینجارو ببین نجوا. بلند میشوم و بالایِ سرش میروم. به قسمتی از نوشته‌هایم اشاره میکند: نوشته یه خواهر داره! شانه بالا میآندازم: اره. یه خواهرِ ناتنی داره. خب؟ -ببین، خواهرش دورگه‌ست! از مادر یکی نیستن. دختره کارش یکم گیر نمیزنه؟ -چطور؟ -دقیق نمیتونم بگم ولی، یکم عجیب نیست که یه دخترِ دورگه بااین شرایط داره اینجا زندگی میکنه؟ ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!