eitaa logo
کــوݪـہ بــآࢪ ؏ـاشـقــے🖤
369 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
215 ویدیو
39 فایل
﷽ حُـ‌بّکَ‌فـ‌ی‌قلْـ‌بی‌وَانْ‌کُـ‌نتَـ‌عاصـ‌یـ‌اً🖇 الهی!دلم‌بی‌هوا؛هوای‌توراکـرد هوای‌دلم‌رابی‌هوا‌داشتہ‌باش‌:)🦋 شـ‌نوآی‌حرفـ‌اٺون https://harfeto.timefriend.net/16947726174479 خـوش‌اومدی🖐🏻 کـآنـ‌‌آݪ‌وقـ‌ف‌مادرمـون‌حـ‌ضـ‌رٺِ‌زهـ‌راست کپـ‌ی؟حـݪآلـٺ💙
مشاهده در ایتا
دانلود
غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️ Drowning in endless but very beautiful thoughts🕊️🤍️ ❀ کــولـھ بــار عــاشـقــے↯ 💙͜͡❥••「➜ @koolebareasheghi
دنبال یک دلیل برای پرواز بگرد حتی اگه هزار دلیل برای سقوط باشه🌱🕊🦋️ ❀ کــولـھ بــار عــاشـقــے↯ 💙͜͡❥••「➜ @koolebareasheghi
•قَشَنگتَرین دَلیلِ زِندِگیه خودِت باش.🧚🏻‍♀💙•️ Be the most beautiful reason of. your life .🦋✨💫• ❀ کــولـھ بــار عــاشـقــے↯ 💙͜͡❥••「➜ @koolebareasheghi
یه دیالوگی که به نظرم خیلی قشنگ میگفت: بعضی اتفاقا دلت رو میشکنن، اما چشمات رو باز میکنن!اینارو برد حساب کن .️ 𝕬 𝖉𝖎𝖆𝖑𝖔𝖌𝖚𝖊 𝖙𝖍𝖆𝖙 𝕴 𝖙𝖍𝖔𝖚𝖌𝖍𝖙 𝖜𝖆𝖘 𝖛𝖊𝖗𝖞 𝖇𝖊𝖆𝖚𝖙𝖎𝖋𝖚𝖑: 𝕾𝖔𝖒𝖊 𝖒𝖆𝖞 𝖇𝖗𝖊𝖆𝖐 𝖞𝖔𝖚𝖗 𝖍𝖊𝖆𝖗𝖙, 𝖇𝖚𝖙 𝖙𝖍𝖊𝖞 𝖔𝖕𝖊𝖓 𝖞𝖔𝖚𝖗 𝖊𝖞𝖊𝖘! 𝕮𝖔𝖓𝖘𝖎𝖉𝖊𝖗 𝖙𝖍𝖎𝖘 𝖆 𝖜𝖎𝖓 . ❀ کــولـھ بــار عــاشـقــے↯ 💙͜͡❥••「➜ @koolebareasheghi
¦مِثلِ‌ماه‌میشَم،وَیادمی‌گیرم‌حَتی‌وَقتی‌کامِل نیستَم‌بِدرخشَم!🫶🏽🌙🤍¦ ❀ کــولـھ بــار عــاشـقــے↯ 💙͜͡❥••「➜ @koolebareasheghi
ووییی🙂😍😂 مرسی قشنگ جون..🙃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رُمآنِ: نَـ‌جـ‌وآی‌ِعـ‌آشِـ‌قی بہ قݪݦ مَجھوݪُ اڷہُویِۀ | حَـ‌نـیـفـ‌آ کݐے از پآࢪٺ هآے ࢪمآݩ بدوݩِ ذڪࢪ ݩآم ݩویـسنـدہ و آیـ‌دے ڪآناݪ ممـݩو؏🚫❗️ -جہٺ مطآلعہ ھࢪ قسمݓ از رماݩ یڪ صݪواٺ به نـیّت تعـجیـݪ دࢪ فࢪج آقـآجانمـوݩ(؏ـج)- -از ڪآناݪ: ❀ کــولـھ بــار عــاشـقــے↯ 🌿͜͡❥••「➜ @koolebareasheghi
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌هَشتُم بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ قلبم را بیرون میکشم. خونش به لباسم میریزد و کفِ حیاط را سرخِ سرخ میکند. در دستم وول میخورد و التماس میکند! نفس نفس میزند و جان میدهد.. گریه‌ام میگیرد. کنارش می‌اندازم. باهمان ناتوانی‌اش، چادرم را چنگ میزند.. چادرم را از دستش بیرون می‌کشم و زیر لب میگویم: -برو..برو..نمیخوامت!- ناامید میشود.. چادرم را رها میکند و تمام میشود..جان میدهد! خونِ دست‌هایم را جلویِ گنبد میگیرم و میگویم: ببین! ببین! بخاطرِ اینکه داشت از تو دورم میکرد، دورش انداختم.. همه رو میزارم کنار، اگه باعث بشه کنارِ تو نباشم. من ازت اجازه میخوام! اجازه‌ی سربازی میخوام، قلبمو اینجا امانت میزارم، وقتی میام برش میدارم که تقدیرم پیچیده شده باشه و توی همین دستا باشه! اومدم بگم، من قلبی که جز واسه تو و خدایِ تو نزنه رو، نمیخوام.. مرصادو وقتی بده بهم، که سربازت شده باشم! دیگه قول میدم بهش فکر نکنم و برام جز پسرعمو نباشه.. بلند میشوم و چادرم را می‌تکانم. عقب عقب قدم برمیدارم و لب میزنم: یادت نره قرارمون، امانتدارِ دلها! جلویِ صحن، احترام نظامی میگزارم و شانه‌های افتاده‌ام را کنترل میکنم. میدانم پایِ قرارمان خواهد ماند! در دل میگویم.. کارم سخت شد. عاشقیِ مرصاد را، به صاحبِ مرصاد، تغییر داده‌ام و حالا، باید پایِ قولم بمانم! اگر حکمِ سربازی‌ام را امضاء بزند، وظیفه‌ی پیمان‌داری دارم.. امام زمانِ همه، زمان‌دارِ آینده‌ی من شده و من، دل‌خوش کرده‌ام به خودش! *** -چهارسال‌بعد- -دوم‌شخص‌مفرد- واردِ جلسه میشوم و کنارِ امین می‌نشینم. زیرِ گوشش میگویم: باز چیشده فراخوانده شدیم؟ مثلِ خودم میگوید: پرونده جدیده! -موضوعش؟ -آشوب.. متفکر تکرار میکنم: آشوب..! و زیرِ گوش امین میگویم: هممون همون تیم همیشگی هستیم؟ -اره..فقط اینبار عضو جدید داریم. -خیر باشه! -خیره..خانم فتاح اومده تو تیممون..دعوتیِ خودِ حاج‌صادقه! کمی فکر میکنم و میگویم: فتاح؟ کدوم فتاح؟ ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌نُهُم بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ امین، خیز برمیدارد و با هیجان میگوبد: دیوانه! خانم فتاحو نمیشناسی؟ عاقل اندر سفیه، زمزمه میکنم: اسمش آشناست، ولی نه! نمیشناسم..کیه حالا؟ طوری تعریف میکند که انگار، با رئیسِ کل حفاظت هم‌تیمی شده‌ایم! با هیجان میگوید: بابا همونی که جریانِ پرونده‌ی اغتشاش و اختلاسِ مقدمو حل کرد دیگه! نیرویِ عملیاتِ تیم حاج‌کاظمه! تازه دوهزاریم می‌افتد درباره‌ی چه‌کسی حرف میزند.. خانمِ فتاح، نیرویِ پیشگیری و عملیات است. در جریانِ پرونده‌های گذشته، آنقدر از او و توانمندی هایش به گوشمان خورده بود، که جایی برایِ شک نمی‌ماند! قطعا این پرونده باحضورِ او، نتیجه‌ی مطلوب‌تری خواهد داشت. ناخودآگاه، یادِ نجوآ می‌افتم. اوهم همین بود! به هرکاری که میخواست، می‌رسید و قدرتش و توانمندی‌اش زبان‌زدِ تمامِ خاندانِ صابری بود.. او دختری از تبارِ مردان بوده و هست. دختری که ثابت کرده، ظرافتِ دخترانه هیچ گاه نمی‌تواند مانع موفقیت‌هایشان باشد.. نمیدانم کجاست! خبری از او ندارم و دلیلِ محکمه پسندی هم برای پرسیدن از سایرین ندارم.. اما برایِ خودم چرا.. اینکه عشقش هنوز هم که هنوز است، باوجودِ فاصله‌هایِ بسیار، در قلبم پنهان شده. شاید از آن حرفی نزنم و چیزی نگویم اما، نمیشود. انکار کردنش فایده‌ای ندارد. نجوا، هیچ گاه با خواهرش برایِ من یکی نمیشود! هیچ گاه همان دخترعمو باقی نمی‌ماند. درافکارم غوطه‌ورم که با سقلمه‌ی محکمِ امین، سرم را بالا میآورم. میخواهم دهن باز کنم و بابتِ این حرکت غافلگیر کننده، ادبش کنم و ضربه اش را جبران کنم که ناگهان، مسخِ او میشوم.. آنقدر که دهانم باز می‌ماند و چشم‌هایم تا آخرین مرزِ بیرون پریدن، جلو می‌آیند. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋💙🦋 🦋💙🦋💙🦋 💙🦋💙🦋 🦋💙🦋 💙🦋 🦋 🦋بِـ‌‌‌سـ‌م‌ِالـ‌رَب‌ِّالـ‌عـ‌الَـ‌میـ‌نَ🦋 وَرَقِ‌دَهُم بـ‌ه‌قلـ‌م‌حَـ‌نیـ‌فا‌|مَـ‌جهـ‌ول‌الـ‌هـ‌ویـ‌ه‍ ماتِ او، بلند میشوم و می‌ایستم. همگی به او، خوش‌آمد میگویند و او، گوشه‌ای می‌نشنید. نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم! آرنجِ امین در پهلویم فرو میرود و لب میگزم. به خودم می‌آیم و چشم میبندم و سعی میکنم ماجرا را کمی در ذهنِ آشفته‌ام جمع و جور کنم. متوجهِ من نشده و همین، باعث شده خونسرد به دست‌هایِ درهم چفت شده‌اش رویِ میز خیره شده باشد. امین دستم را می‌کشد و میگوید: الان نمیخواد عاشق شی! بیا بریم بشینیم الان حاجی میاد شروع میکنه. مثلِ پرِ کاه، خالی شده‌ام! از هیجانِ واکنشش، سینه‌ام بالا پایین میشود. میخواهم بدانم اگر مرا ببیند، چه واکنشی خواهد داشت. کاش میشد در جلسه نبودم.. اما از بختِ بدم، ناچار به بودن و شرکت در بحثِ مربوط به پرونده‌ی پیشه رو هستم. دنبال امین کشیده میشوم. امین، به او خوش‌آمد میگوید و ابراز خوشحالی از همکاری‌مان را بیان میکند. نجوآ، مات بلند میشود و بی توجه به حرف‌های گرمِ امین، به من خیره میشود و تنها میگوید: مم..ممنونم.. رو به رویش می‌نشینم و سعی میکنم نگاهش نکنم! حدسِ اینکه اوهم همین تلاش را دارد، سخت نیست. صدایِ کوبیدن کفش‌های لژدارش به کفِ اتاق، بیان کننده‌ی آشفتگی‌ست. و نجوآیی که مرا خوب میشناسد، میداند این دست کشیدن های مداومم به موهایِ بیچاره‌ام. ازروی کلافگی و ندانستن ماجراست.. دلم میخواهد بدانم او اینجا چه میکند! تمامِ این مدتِ بی‌خبری، او نمیدانست من کجا هستم و بالعکس.. تصور این هم‌مسیر بودن، برایم گنگ و عجیب است! دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم! یا مادر حالا اینجا باشد و یک پارچ آب خنک را برسرم آوار کند و بگوید: -پاشو‌مرصاد! پاشو‌خواب‌دیدی- از رویِ دستم نیشگونی میگیرم.. آه از نهادم بالا میرود و باورم میشود همه چیز درعین ناباوری، طبیعی و حقیقی‌ست. نجوا، همان فتاحی‌ست که تمام این مدت، آوازه‌ی توانمندی و حرفه‌ای بودنش به گوشم رسیده و برایش آرزوی شهادت کرده‌ام! نجوا صابری، تمام این مدت هم‌مسیر من بوده و من نمی‌دانستم.. همه‌چیز بطور عجیبی مثل یک کلاف کاموا بهم پیچیده و من مانده‌ام از سرش نیتِ جداکردن کنم یا تهش! هنوز هم فکر میکنم چون شبِ قبل به نجوا فکر کرده‌ام، اگر سرم را بالا بیاورم فتاح مقابلم نشسته؛ نه نجوآیِ عموزاده.. من بخاطرِ شغلم از نجوآ گذشتم. اگر اوهم همین باشد، امید است به بودن و داشتنتش.. ـادامـه‌دارد:)💙 -کپی‌بدونِ‌هماهنگی‌و‌ذکر‌نام‌نویسنده‌و‌آیدیِ‌کانال، رضایتی‌درپی‌ندارد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودمان‌ر‌اثابت‌نکنیم‌حذف‌کنیم‌؛ڪسی‌که‌باید‌بفهمد‌بدون‌اشتباه‌و‌اصرار‌میفهمد🧑🏻‍🦯
مـردان‌خـدا‌اگر‌نمیتـوانستند‌نیـت‌را خالـص‌کنند‌قیـدعمـل‌را‌میـزدند(:🥲🚶🏻‍♀
- چہ خوشگـل شدی❤️ +تو اگـہ این زبونو نداشتـی چیکار میکردۍ ؟ - هیچـی با چشمام قربونت میرفتـم(: سریـال | لحظه‌ۍگرگومیش '📽'
از همان‌روزۍ‌ڪه‌صَحنت‌را‌ نشـٰانم‌داده‌ای‌تـٰارمے‌بینم‌ جہان‌راگرچہ‌چشمم‌سالم‌است💔!
-وخداوندتوراآفرید برای‌اثبات‌آیہ‌ی : « فَتَبارَکَ‌اللهُ‌اَحسَنُ‌الخالِقین♥️"
آقا جان گذرنامم روی طاقچه خاک خورده قربونتون برم یه امضا میدید؟ 🥺
ولۍ م‍نۅ ڪࢪبࢦـا ام نبرﯧد بازم م‍‌ﯧام دࢪخونه‍ ۍ خودٺـوݩ نوڪࢪ جز خونه‍ ے اࢪبابش جاﯧﯧو ڼداﺮﻬ...🥺
تٰاڪِہ‌لَب‌گٌفٺ: سَلامٌ‌عَلَی‌الَأرباب،حُسین{؏} یِڪ‌نَفَس‌رَفـٺ‌دِلم‌تٰاخودِبِـین‌ُالحَـرَمِین!💔🚶🏻‍♀
این شبهای منتهی به اربعین، شبهای بغضه... شبهایی که دنبال یه بهونه ای برای زار زدن... مثل همون بچه ای که یه چیزی میخواسته و براش نخریدن.. 💔
کاریو‌خواستی‌شروع‌کنی، بگو‌بامدد‌شش‌گوشه‌ی‌ارباب:)💛
-من‌دیگه‌حرفی‌ندارم:)🚶🏻‍♀
استادقراںٔتۍ‌‌میگفتن : یه‌‌‌روز ڪه‌ازمسںٔله آگاه میشه میره‌‌‌به‌‌اصحابش‌‌‌میگه‌‌:مااین‌همہ‌بنده‌‌رو فریب‌میدیم‌ . اما راه‌‌توبه‌‌‌‌روبراش‌‌قرارداده، پس‌ماچه‌‌‌‌ڪنیم؟! یڪۍ‌ازیاراش‌‌بهش‌‌‌‌میگه‌‌بھش‌اِلقاڪنیم‌ڪه براۍ‌توبه‌‌‌‌هنوز‌‌زوده؛جوونه؛وحالاحالاها وقت‌‌‌داره‌‌‌‌توبه‌‌‌‌ڪنه .. اینجوري‌توبه‌‌‌‌روبرآش عقب‌‌میندازیم‌‌تآمرگش‌‌فرابرسھ .. - دیرنشه‌رفیق!'🚶🏿‍♂