خستگی شاید حق ما باشد
ولی جا زدن هرگز
باید دوباره راه افتاد
مقصد زیباتر از آن است که
سختی راه خستهمان کند🤍🌿!"
#پروفایل
#پسرانه
#انقلابِنور
@koolebareasheghi
ماآندوندهایهستیمکه
بایدبرسیمبهخطپایان؛
دائمبایدبدویم . .!
مسابقهدوندگیودواست؛اگر
وسطراههمتمنوشماسستشود،
اگرامیدمانکمشود،
اگرخیالکنیمکهفایدهایندارد،
خبنمیرسیم . .🤍🌿!'
-حضرتآقا-
#پروفایل
#حجاب
#انقلابِنور
@koolebareasheghi
رویِ سَنگِقَبرِ مَن
اینجُملِه را اِنْشاء کُنید
عٰاقِبتْ اینجانِ ناقابِلْ
فَدایِ زِینـبْ ۜ اَستْ♥️🌿!"
#پروفایل
#بانویدمشق
#میلاد_حضرت_زینب
@koolebareasheghi
جَوون فقط دهه پنجاهیا
که الان یا قطعه شهدا آروم دراز کشیدن
یا با کلی تیر ترکش نشستن
و قد کشیدن نظامشون رو میبینن:))🌿!"
#حوالیدل
@koolebareasheghi
استغفاریعنی:
خدایامننتوانستماززندگیام
خوبلذتببرم،حالمبداست
اخلاقمبدشده،عاشقنشدمو
درخودپرستیماندهام
روحمکثیفشدهودیگرازچیزی
لذتنمیبرم،درستمکنتا
باقیماندهزندگیامرالذتببرم💔:)))
#تلنگرانه
#حوالیدل
#استاد_پناھیان
@koolebareasheghi
💌 #کــلامشهـــید
🌹شهـــید سجاد زبرجدی:
شما چهل روز دائمالوضو باشید
خواهید دید که درهای رحمت خداوند
چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد..!
نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه
درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد..!
سوره واقعه را هر شب یک مرتبه
بخوانید خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند..!
انسان اگر میخواهد به جایی برسد
با نماز شب میرسد...!
♥️•••|↫ #شهــیدانه
♥️•••|↫ #مکتب_الشهدا
📔•| بـهنیابتازاهلبیت"علیهالسلام"،
همهاموات،،شھدایمدافعحرموهمهشھدایاسلام
.
🌿•| #دعایفـرج
بـسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم
الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ
فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ
یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یاصاحِبَالزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.
.
🌿•| #دعایسلامتیامامزمان"عجـ"
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
#اللھمعجللولیڪالفرج
#بہحقِزینـبڪبـرێ"سلاماللهعلیها"
#قرارعاشقی ❤️✨
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋
🦋💙🦋
💙🦋
🦋
🦋بِـسـمِالـرَبِّالـعـالَـمیـنَ🦋
#نَـجـوآیِعـآشِـقی
وَرَقِچِهِلوهَشت
بـهقلـمحَـنیـفا|مَـجهـولالـهـویـه
-مرصاد-
بچهها غافلگیرمان کرده بودند!
امین، خندههایش تمامی نداشت.
نمیدانم به چه چیزِ من میخندید ولی تمام نمیشد.
اما با آمدنِ حاجکاظم، همه چیز برگشت.
همه درهمان لاکِ جدیت فرو رفتند و دور تادورِ میز نشستند.
خاصیتِ این بچهها همین بود!
خندهها و خوشیهاشان را درهمین جدیتهایشان خلاصه کرده بودند و از ابرازشان بریده بودند.
من یک طرف و نجوا، روبهرویم نشست.
نگاهم هم نمیکرد! منهم..
اینجا، جایِ شناخته شدنِ دلهایمان نبود.
همان جدیتِ همیشگی را هردویمان حفظ کرده بودیم..
حاجکاظم، باهمان ابروانِ گرهخورده و لحنِ خیرجویانه تبریک گفت و آرزویِ عاقبتبخیری کرد.
بعد هم یکراست، سرِ اصلِ مطلب رفت.
-پیروِ پروندهیِ قبلی که آقای صابری سرپرستش بود، فرصت نشد از همگیتون تشکر کنم.
خانمِ فتاح که تو این ماموریت شدیداً مجروح شدند و درحد توانشون زحمت کشیدند و بقیه بچهها..
اما حالا، پروندهای که پیشِ رومونه، بی ربط به پروندهیِ قبلی نیست!
اگر بخوام باهاتون روراست باشم، باید بگم درواقع همون پروندست.
همون عوامل درش دست دارند و احتمالاً قراره کارهایِ بیشتری بکنند.
دقت و پشتکارتون، تویِ این پرونده باید دوبرابرِ قبلی باشه.
خستگی رو فراموش کنید
دوتا چشم دارید، دهتا دیگه قرض کنید.
این ماهی از دست بپره، فاجعهای میشه که گفتنش خالی از لطفه؛ همگی میدونین طرفمون کیه و قصدش چیه!
و زل میزند درچشمانِ من و نجوا:
به امین و سینا و محمد سپردم، اتفاقاتِ این پرونده رو براتون شرح بدن که جا نمونید از کار. اگر باهمون پشتکارِ پرونده قبلی برید جلو، این یکی روهم به خیر میبندید.
سری تکان میدهم و نجوا، تایید میکند.
خسته نباشیدِ بلندی میگوید و میرود.
همهمهها بالا میگیرد.
امین، روپوشه را به دستم میدهد:
-فعلاً فقط همینارو داریم؛ منتظر بودیم بیاید، کارو جدی شروع کنیم.
سری تکان میدهم: پس از همین لحظه برید سرِ کاراتون. پرونده رو میخونیم و کارو میبریم جلو.
همگی که میروند، منهم پوشه را برمیدارم و به اتاقم برمیگردم.
نجوآ هم پشتِ سرم!
رویِ صندلی مینشیند و میگوید: حاجی یطوری نبود؟
پالتوام را آویز میکنم و میگویم: چطور بود؟
-انگار این پرونده یه چیزی داشت که..چطور بگم..نمیتونست قبولش کنه!
-خب..الان میریم بررسیش میکنیم متوجه میشیم.
ـادامـهدارد:)💙
-کپیبدونِهماهنگیوذکرنامنویسندهوآیدیِکانال، رضایتیدرپیندارد!
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋💙🦋
🦋💙🦋💙🦋
💙🦋💙🦋
🦋💙🦋
💙🦋
🦋
🦋بِـسـمِالـرَبِّالـعـالَـمیـنَ🦋
#نَـجـوآیِعـآشِـقی
وَرَقِچِهِلُنُه
بـهقلـمحَـنیـفا|مَـجهـولالـهـویـه
پرونده را با بسم اللهی ازهم میگشایم و روبهرویمان میگذارم.
بادقت، همه جایش را چند بار از نظر میگذرانیم و شنیدهها و خواندههایمان را در چند کاغذ، خلاصه جمع میکنیم.
ماجرا فرقی باگذشته نکرده بود.
تنها پیچیده تر و سختتر از قبل شده بود!
و دستهایِ درکار، جدیتر استارت زده بودند.
راهکاری نداشتم درحالِ حاضر!
اما میدانستم که مثلِ همیشه، خدا باماست.
دسته بندی و خلاصههایمان را جمع میکنم و روبه نجوایی که محوِ نوشته هایش شده، میخندم.
اصلاً حواسش نیست؛ اگرنه چند تیکهیِ سنگین بارم میکرد!
کاغذ را بیهوا از دستش بیرون میکشم که با حرص نگاهم میکند:
-عه..چته؟
-چخبرته غرق شدی؟
-داشتم فکر میکردم روش!
-بعدا! تو خونه، دوتایی میشینیم سرش تا تمومش بکنیم.
نفسش را کلافه بیرون میفرستد و میگوید: یه سر باید بریم خونه مامانمینا..از صبح هزار بار بهم زنگ زده! هنوز یکم از وسیلههام مونده.
-چشم
لبخندِ کوچک و محوش را به جان میخرم و دلم را که پرتوقعیاش کلافهام کرده، پیِ نخودسیاه میفرستم.
انتظاراتِ دلم زیاد نبود؛ اما انگار نجوا به همان حداقلهاهم رضایت نمیداد.
مخالفتی نداشتم..
ما هیچ کجایِ زندگیِ مان مثلِ دیگران نبود که حالا، عاشقانههایمان مثلِ لیلی و مجنون باشد.
عاشقانههایِ ما در کوچکیِ همین لبخندهایِ محو بود؛ اما عمیق!
مهم نبود..
اصلِ مطلب دل بود، که بدهبستانش خیلی وقت بود که صورت گرفته بود:)"
بلند میشوم و میگویم: من میرم؛ توام یکم دیگه بیا!
با کلافگی، چادرش را مرتب میکند: آخر سر لو میریم:/
میخندم: تقصیرِ خودته! تویِ مقرِ خودمون که غریبه نداریم! همه همکاریم! حالا یا دوستایِ تو، یا دوستایِ من! تو خودت نمیخوای کسی بفهمه.
جلوتر میآید و نگاهِ همیشه طلبکارش را به خوردِ چشمانم میدهد و میگوید:
-دلیلی نداره کلِ مقر رو خبردار کنیم.
دستانم را به نشانهیِ تسلیم بالا میبرم و نمایشی، قدمی عقب میروم:
-حق با شماست..من اشتباه کردم! حالا بریم؟
نیشخندی میزند و تایید میکند.
من جلوتر از او میروم و دررا قفل میکنم.
تلفنهایمان را تحویل میگیریم و سوارِ ماشین میشویم.
تا خانهی عمو، فقط سکوت بود و بس!
هردویمان ذهنمان درگیر بود.
درگیرِ همین پروندهیِ حیاتی!
البته تمامِ پروندههایِ زیردستِ ما همین بود.
همگیشان را میتوان شاملِ حیات دانست
اما راستش این پروندههایِ سلسلهوار، اهمیتشان بیش از حد بود!
ـادامـهدارد:)💙
-کپیبدونِهماهنگیوذکرنامنویسندهوآیدیِکانال، رضایتیدرپیندارد!