#داستان
در گذشتههای دور جنگلی در یک منطقه خوش آب و هوا وجود داشت که اهالی آن را «جینگیل» مینامیدند. شرایط زندگی در این جنگل به حدی خوب بود که زاد و ولد حیوانات روز به روز بیشتر میشد بنابراین لانه، غار، آغل و طویله در جینگیل کمیاب شد. خانهها همه پر شدند و دیگر جایی برای اهالی جدید نبود. جینگیل به حدی شلوغ شده بود که شبها برای خواب برخی روی شاخهها میخوابیدند و برخی دیگر ایستاده. دیگر آرامش در این جنگل معنایی نداشت و اوضاع هرروز بحرانیتر میشد. دعوا و جدل بین اهالی زیاد شد و هرکس برای یافتن یک وجب جا با دیگری به مبارزه میپرداخت.
حیوانات به ناچار دست به دامن قانون جنگل شدند که مدتها فراموش شده بود. هرکس زورش بیشتر بود، لانه بهتری انتخاب میکرد. اگر صاحبلانه معترض میشد، فردا استخوانهای لیسزده و پَر و پشم ریختهاش را پشت لانه سابقش جارو میکردند. موشها سوراخ مارمولکها را به زور تصاحب میکردند. روباهها خودشان را در لانه موشها جا میدادند. گرگها شب به شب روباهها را بیخانمان میکردند و شیرها هم که از اول خانه مخصوص خودشان را داشتند. این وسط خرسها چون هیکل بزرگ و هوش کمی داشتند، بدون سرپناه مانده بودند.
مدتی به همین منوال گذشت تا شرایط زندگی در جنگل خیلی سخت شد. جای زندگی تنگ که بود، کلاً بسته شد. برای همین گروهی از مورچهها تصمیم گرفتند انبوهسازی کنند. دست به کار شدند و هر تنه درخت و زمین بایر و سوراخ و سنبهای که گیر میآوردند را سر و سامان میدادند و با آب دهانشان لانهای میساختند و به تحویل افرادی میدادند که محلی برای زندگی نداشتند. با توجه به پشتکار و روششان که فقط به تف مخصوص نیاز بود و بس، کارشان خوب گرفت و آنقدر خانه ساختند که از مقدار مورد نیاز بیشتر شد و روی دستشان باد کرد. این طوری شد که گروه دیگری از حیوانات آستین بالا زدند و راه افتادند برای این لانهها مشتری پیدا کنند. کار این موجودات نيز حسابی سکه شد، حتی بیشتر از کار مورچهها. دلیل موفقیتشان هم زبان خوششان بود.
جوری برای پرکردن هر خانهای در جینگیل زبان میریختند که حتی مار با آن زبان نیشدارش را از سوراخش بیرون میکشیدند و خرسهای بیسرپناه را در لانه مارها جا میدادند. اینگونه بود که ضربالمثل « زبان خوشِ لانه یابان و لانه قالب کنندگان، مار را از سوراخش بیرون میکشد و به جایش خرس را فرو میکند» ساخته و خلاصه شد.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
"دزد باش و مرد باش"
در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید!
دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.
* از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
ضرب المثل ازاین ستون به اون ستون فرجیه:
در روزگار قدیم مرد مسافری از شهری عبور می کرد. چون دیروقت بود و کسی را در شهر نمی شناخت، شب را در خرابه ای اتراق کرد.
از بد روزگار در نزدیکی خرابه شخصی به قتل می رسد. افراد حاکم مرد مسافر را به عنوان قاتل دستگیر کرده و به نزد قاضی شهر می برند.
مرد بخت برگشته هر چه کرد نتوانست بی گناهی خود را ثابت کند در نتیجه قاضی حکم به قصاص او داد.
در روز اجرای حکم مرد را به ستونی می بندند تا حکم را برای او اجرا کنند. مرد در اوج ناامیدی از جلادش می خواهد که به عنوان آخرین درخواست او را به ستون دیگری ببندد.
جلاد با کمی تردید قبول می کند. اما وقتی که می خواهد مرد را به ستون دیگر ببندد، افراد حاکم با حکمی جدید مبنی بر پیدا شدن قاتل اصلی از راه می رسند و اینگونه مرد از چنگال مرگ می گریزد.
مرد مسافر سجده شکر به جا می آورد و می گوید :اگر خدا بخواهد از این ستون به آن ستون فرج است.از آن روز به بعد این مثل در بین مردم رایج شد تا افراد هرگز از لطف و مرحمت خداوند نا امید نشوند.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
«حسین، کشتی نجات است.»
🔸 برگرفته از حدیث پیامبر اسلام (ص):
«إِنَّ الْحُسَيْنَ مِصْبَاحُ الْهُدَى وَ سَفِينَةُ النَّجَاةِ»
یعنی: حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است.
در زمان یکی از عرفای بزرگ، مرد فاسقی به او مراجعه کرد و گفت:
– آقا! من گناهکارم... هر کاری کردم نتونستم از این مسیر بیام بیرون. دیگه امیدی به بخشش ندارم.
عارف لبخندی زد و گفت:
– هنوز در دل تو نور امید هست، چون اومدی دنبال نجات.
بعد بلند شد، به آسمان نگاه کرد و گفت:
– روزی دریا طوفانی شد، و کشتیها یکی پس از دیگری غرق شدند. اما یکی از مسافران، خودش رو به چوب پارهای از کشتی بست و از دل طوفان نجات پیدا کرد. وقتی از او پرسیدند چطور زنده ماندی، گفت:
"من به تکهای از کشتی نجات چسبیده بودم!"
بعد عارف گفت:
– اگر تو هم در دل طوفان گناهها غرق شدی، به کشتی نجاتی به نام حسین بن علی (ع) چنگ بزن. اشک برای حسین، قدم در راه او، یاد عاشورا، همه تکههایی از آن کشتیاند.
هرکس حتی با قطره اشکی یا آهی از ته دل، به او وصل شود، از دریا نجات خواهد یافت... هرچند تمام عمر را در ظلمت گذرانده باشد.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
«لباس نو، بخور پلو»
روزی روزگاری، مرد فقیری در شهری زندگی میکرد که دانش و فهم زیادی داشت. او همیشه لباسهای ساده و کهنه میپوشید، اما به مهمانیها دعوت میشد چون همه به داناییاش احترام میگذاشتند.
یک روز، حاکم شهر مهمانی بزرگی ترتیب داد و از همه بزرگان، از جمله این مرد فقیر نیز دعوت کرد. مرد فقیر طبق معمول با همان لباسهای ساده و تمیز ولی کهنهاش به مهمانی رفت. وقتی وارد شد، کسی توجهی به او نکرد. نه به او خوشامد گفتند، نه غذای خوبی آوردند، و حتی او را در گوشهای دور از جمع نشاندند.
او ناراحت شد، اما چیزی نگفت. چند روز بعد، همان حاکم دوباره مهمانیای داد. این بار مرد فقیر تصمیم گرفت که با لباسهای نو و گرانقیمتی که قرض گرفته بود، به مجلس برود. وقتی وارد مجلس شد، همه به او احترام گذاشتند، حاکم خودش به استقبالش رفت، بهترین جای مجلس را به او دادند و بهترین غذاها را جلویش گذاشتند.
مرد کمی از پلو برداشت و به جای اینکه بخورد، به لباسش گفت: «لباس نو، بخور پلو!»
همه با تعجب نگاهش کردند. حاکم پرسید: «چرا با لباست حرف میزنی؟»
او گفت: «در مجلس قبلی که با لباس کهنه آمده بودم، هیچکس به من احترام نگذاشت، ولی حالا که با لباس نو آمدم، همه به احترام لباس با من خوب رفتار میکنند، پس این پلو سهم لباس است، نه من!»
---
✨ نتیجهگیری:
این حکایت نشان میدهد که در بسیاری از مواقع، ظاهر افراد بر نوع برخورد دیگران تأثیر میگذارد، و متأسفانه شخصیت و ارزش درونی افراد نادیده گرفته میشود.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
روزی روزگاری در روستایی دورافتاده، خیاطی ماهر به نام عمو عباس زندگی میکرد. همه مردم برای دوخت لباسهای خود پیش او میآمدند. روزی جوانی از شهر به روستا آمد و پارچهای گرانقیمت برای دوخت کت و شلوار آورد. اما عجیب اینجا بود که این پارچه خیلی کوچکتر از مقدار لازم برای دوخت کامل کت و شلوار بود.
عمو عباس گفت:
ـ پسرم، این پارچه کافی نیست. یا باید فقط کت بدوزیم یا فقط شلوار.
اما جوان با غرور گفت:
ـ نه! همین پارچه هست، و من میخوام هم کت باشه و هم شلوار. خودت یه کاری بکن، تو که ماهری.
عمو عباس با شک و تردید شروع به بریدن پارچه کرد. اما هر طور که تلاش کرد، چیزی از آب درنیامد. شلوار تنگ بود و کت کوتاه. وقتی جوان آن را پوشید، همه اهالی روستا زدند زیر خنده!
عمو عباس گفت:
ـ دیدی پسرم؟ لباس را بر تن میدوزند، نه تن را بر لباس! اصرار بیجا، نتیجهاش همین میشود.
از آن روز به بعد، این جمله در دهان مردم چرخید و شد ضربالمثلی برای همه کسانی که سعی میکنند خود را به زور با شرایط نامناسب وفق دهند.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
«سیر که بشی، سنگم شیرینه»
روزی روزگاری در روستایی دورافتاده، پیرمرد فقیری زندگی میکرد به نام «عمو رحمان». او نانوای روستا بود و هر روز با مشقت، نان میپخت و با اندک پولی که میگرفت شکم خود و همسر پیرش را سیر میکرد.
در همان روستا جوانی به نام «بهرام» زندگی میکرد. بهرام پسرِ خانِ ده بود؛ همیشه سفرهاش رنگین، شکمش سیر، و غذایش متنوع. یک روز که نانوای پیر نان تازه در تنور داشت، بهرام گذرش به نانوایی افتاد و گفت:
— «عمو رحمان! یه چیزی داری بخورم؟ دلم یه غذای خوشمزه میخواد.»
عمو رحمان گفت:
— «نان داغ دارم با کمی پنیر و سبزی. از دل تنور بیرون اومده، بخوری جون میگیری.»
بهرام نگاهی به نان داغ انداخت، بیاشتها گفت:
— «اه! نون خالی؟ آدم با این سیر نمیشه!»
پیرمرد نگاهی به او کرد و لبخند زد. با صدای آهسته گفت:
— «سیر که بشی، سنگم شیرینه.»
بهرام خندید و بیتفاوت رفت.
اما چند روز بعد، سیلابی شدید آمد. راهها بسته شد و غذای قصر خان تموم شد. بهرام گرسنه و درمانده، به یاد نان داغ عمو رحمان افتاد. دو روز بود چیزی نخورده بود. بالاخره با شرمندگی به نانوایی رفت. پیرمرد با مهربانی نان داغ و کمی پنیر جلوش گذاشت.
بهرام با ولع خورد و گفت:
— «عمو رحمان، باورم نمیشه... این نون از هر غذایی که توی قصر میخوردم، خوشمزهتره!»
پیرمرد لبخند زد و گفت:
— «دیدی پسرم؟ گفتم که... سیر که بشی، سنگم شیرینه. اما گرسنه که باشی، نونم میشه بهشت!»
---
🔹 نتیجهگیری: این ضربالمثل یادآوری میکند که انسان وقتی بینیاز است، قدر نعمتها را نمیداند. اما وقتی نیازمند میشود، حتی سادهترین چیزها برایش ارزشمند میشوند.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
🔴 هدیه امام حسین علیه السلام به امیرکبیر
🔵 مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت.
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
🟢 با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
📚منبع : کتاب آخرین گفتارها
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
«فرش از زیر پات کشیدن»
#داستان
در شهری دور، مردی بود به نام حاجکریم که سالها در بازار فرشفروشان کار میکرد. او با صداقت، انصاف و مهربانیاش بین مردم شناخته شده بود و همه به او اعتماد داشتند. بعد از سالها شاگردی و تلاش، توانسته بود مغازهای بزرگ و معتبر برای خودش دستوپا کند.
حاجکریم یک شاگرد باهوش به نام رضا داشت. رضا اول کار با شور و شوق میآمد، از حاجی یاد میگرفت و میگفت: «مثل شما باشم، دیگه چیزی نمیخوام از دنیا!»
اما کمکم چشمش به سود و پولهای بزرگ افتاد. شروع کرد پشت پرده با مشتریها معاملههای جداگانه کردن، و حتی بعضی از مشتریهای قدیمی حاجی رو با وعده تخفیفهای کلان سمت خودش میکشوند.
یک روز که حاجی مریض شد و چند هفته نتونست به مغازه بیاد، رضا از فرصت استفاده کرد، مشتریها رو کامل جذب کرد، و وقتی حاجی برگشت، دید مغازهاش خالیه و حتی شریک قدیمیشم با رضا ساختوپاخت کرده.
مردم گفتند:
«رضا، فرش رو از زیر پای حاجی کشید!»
---
🔸 معنی:
در این داستان، رضا با دوز و کلک، جایگاه و اعتبار حاجکریم رو ازش گرفت.
این همون مفهوم ضربالمثل «فرش از زیر پات کشیدن»ه: یعنی یکی بیخبر و بیانصاف، موقعیت یا داشتهی ارزشمند کسی رو از او میگیره.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
🌶 داستان ضربالمثل «شورشو درآوردی»
در روستایی کوچک، پسری به نام کاظم زندگی میکرد که به شوخی و خنداندن مردم معروف بود. هر جا که میرفت، یک جمله بامزه میگفت یا کاری میکرد که همه به خنده بیفتند.
اوایل مردم از شوخیهایش خوششان میآمد و حتی وقتی وارد قهوهخانه میشد، همه با خوشرویی به استقبالش میرفتند. اما کمکم کاظم شروع کرد به افراط. شوخیهایش دیگر بیمزه و تکراری شده بود. گاهی با حرفهایش کسی را ناراحت میکرد یا آبروی کسی را میبرد.
یک روز در عروسی دختر کدخدا، همه جمع بودند و خوشحال. کاظم که خواست مثل همیشه خودش را وسط بیندازد، شروع کرد به مسخره کردن لباس مهمانها و تقلید راهرفتن یکی از بزرگان مجلس. همه اول خندیدند، اما کمکم فضا سنگین شد.
کدخدا که دید مهمانها ناراحت شدهاند، بلند شد و گفت: – کاظم، دیگه شورشو درآوردی! یه کم به خودت بیا!
همه ساکت شدند و کاظم که فهمید زیادی روی کرده، سرش را پایین انداخت و از مجلس بیرون رفت.
از آن روز به بعد، هر وقت کسی توی حرف یا کاری زیادهروی میکرد، مردم با خنده و گاهی هم جدی میگفتند: – شورشو درآوردی!
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
«به هوای یک ماهی، صد تا تور پاره کرد.»
🐟 داستان: صیاد طماع
روزی روزگاری، در کنار دریاچهای آرام، صیادی زندگی میکرد به نام "یوسف". او مردی ماهر بود و همیشه با یک تور ساده، روزی خود و خانوادهاش را از دل دریا میگرفت.
یک روز صبح زود، وقتی تورش را در آب انداخت، ناگهان چشمش به یک ماهی طلایی بزرگ افتاد که در دوردست شنا میکرد. ماهی آنقدر بزرگ و درخشان بود که یوسف با خودش گفت:
– «اگر این ماهی را بگیرم، دیگر تا آخر عمر کار نمیکنم!»
با شور و شوق، تورش را برداشت و به آن سمت رفت. ماهی زرین اما، زرنگتر از آن بود که راحت به دام بیفتد. از این سو به آن سو فرار میکرد. یوسف هم هر بار تورش را با عجله به آب میانداخت، ولی یا تور پاره میشد یا بینتیجه بالا میآمد.
تا غروب، یوسف همهی تورهایش را یکییکی انداخت و همهشان را پاره کرد. ماهی هم آخر سر از دید او ناپدید شد.
او خسته و دست خالی به خانه برگشت. نه آن ماهی را داشت، نه تور سالمی برای فردا!
از آن روز به بعد، هرکس زیادهخواهی کند و به بهای طمع، چیزهای باارزش را از دست بدهد، دربارهاش میگویند:
«به هوای یک ماهی، صد تا تور پاره کرد.»
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان
در تاریکی، همه گربهها سیاهند
روزی روزگاری، در روستایی دورافتاده، مردی به نام کریم زندگی میکرد که تاجر پارچه بود. او به صداقت و دقت معروف بود و همیشه بهترین پارچهها را برای مشتریانش میآورد. اما روزی مجبور شد شبانه از شهری دیگر به روستایش برگردد، چون راهزنها در روز مسیر را خطرناک کرده بودند.
نیمهشب، وقتی به کاروانسرا رسید تا پارچهها را تحویل بگیرد، در اتاقی تاریک، چندین طاقه پارچه را تحویل گرفت و بدون دیدن رنگ و جنس دقیق، فقط به حرف فروشنده اعتماد کرد.
صبح روز بعد، وقتی نور آفتاب روی طاقهها افتاد، فهمید که بیشترشان پوسیده، رنگرفته یا جنس تقلبیاند. با ناراحتی به خودش گفت:
> «تو تاریکی، همه پارچهها مثل هم به نظر میان... درست مثل گربهها که تو تاریکی همهشون سیاه به نظر میان!»
از اون به بعد، هر وقت کسی میخواست تصمیمی شتابزده در موقعیت مبهم بگیره، کریم بهش میگفت:
> «عجله نکن! تو تاریکی، همه گربهها سیاهن!»
🧠 مفهوم داستان:
وقتی اطلاعات کافی نداری یا فضا مبهمه، تشخیص خوب از بد ممکن نیست. باید صبر کنی تا «نور حقیقت» روشن بشه و بعد تصمیم بگیری.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno