#داستان_شب
🏵ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ تعریف میکرد:
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ
بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ
🏵ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ،ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ،ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ
🏵ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ،ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟!
ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺷﯿﺦ !ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ:آخرﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ
🏵ﮔﻔﺘﻨﺪ: خب ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ
ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ تفکر منفی هم می تواند تاثیر منفی ایجاد کند. 🏵🏵
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب 💫
📘 کریم خان زند
🍃 روزی به کریم خان زند گفتند: فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من".
🍃پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم.
🍃کریم خان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته ی پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
🍃 وکیل الرعایا (کریم خان) گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه ی بید سرخ دزدی میکرد ، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
🍃پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند ...
----------------------------------
🥀 کریم خان زند فرمانروایی در تاریخ ایران است. این خان ایلیاتی در میانه ی هرج و مرج پس از قتل نادرشاه به قدرت رسید و کشور را سامان بخشید.
✍️ #محمد_پناهی_سمنانی
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
شاهین و كشاورز
روزی کشاورزی شاهین زیبایی را در دامی گرفتار دید. دلش به حال او سوخت و با خودش گفت:«حیف از این شاهین زیبا نیست که در چنین دامی گرفتار باشد؟» و فوراً شاهین زیبا را آزاد کرد.
شاهین تصمیم گرفت که این محبت او را جبران نماید. برای همین مرتب نزدیک مرد کشاورز پرواز می کرد و مراقب او بود.
یک روز كشاورز را دید که کلاه قشنگی به سر گذاشته و زیر یک دیوار شکسته نشسته است. شاهین فهمید که دیوار الان خراب می شود. به سوی مرد رفت و کلاه او را برداشت و پرواز کرد.
مرد از جا پرید و برای گرفتن کلاه به دنبال شاهین رفت. شاهین می پرید و مرد به دنبالش می رفت. همین که از دیوار کاملاً دور شدند، شاهین کلاه را روی زمین انداخت.
مرد کلاهش را برداشت و به طرف دیوار برگشت، اما دیوار خراب شده و فرو ریخته بود. مرد فهمید که پرنده می خواسته او را از دیوار دور کند و جانش را نجات دهد.
به یاد روزی افتاد که شاهین زیبا را از دام رها کرده بود. او خدا را شکر کرد و با خودش گفت:«این پرنده ی زبان بسته، چه قدرشناس است و محبت مرا چه زیبا جبران کرد! ای کاش آدم ها هم به اندازه ی این حیوان قدرشناس و سپاسگزار بودند.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
◾️استخوان را دیدی نان را ندیدی
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید
گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود. قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد.
طبیب گفت: تو چه کردی؟ شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
تاریخچه ضربالمثل اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم
✳️در روزگان قدیم، مردی ثروتمند، جشن بزرگ و مجللی در باغی برگزار و تمام ثروتمندان و اشخاص مهم را دعوت کرد.
✳️نوکران و خدمه مرد پولدار از مهمانان پذیرایی میکردند و مطربان و نوازندگان هم مشغول نواختن بودند و به زیبایی جشن میافزودند. در میان این شلوغی یکی از ندیمهها بهخاطر کسالت به دیوار تکیه داده بود و با کسی صحبت نمیکرد و فقط کفشهای مهمانان را مرتب میکرد.
✳️چند ساعتی از مهمانی نگذشته بود که سر و صدای یکی از اشرافزادگان بلند شد که میگفت ساعت با ارزشم نیست.! همهی مهمانان نزدیک آن مرد جمع شدند و به او گفتند شاید ساعتت را در خانه جا گذاشتهای و شایدم در یک جایی که یادت نمیآید! شاید هم ساعتت رو دزدیده باشن!
✳️آن مرد به دلیل ناپدید شدن ساعتش خیلی عصبانی شد و گفت، یقین دارم ساعتم همراه من بود و حتی همین یک ساعت قبل به آن نگاهی انداختم تا بدانم ساعت چند است.
✳️مرد ثروتمند برای برهم نخوردن مهمانیش استرس زیادی داشت و برای حفظ آبرویش به تمام ندیمههایش دستور دارد تمام باغ را بگردند تا ساعت را پیدا کنند.
✳️آن شب همه برای پیدا کردن ساعت متحد شدند و میزبان به تعدادی از نوکرانش دستور داد جلوی درب ورودی باغ بایستند و هر کسی را که قصد خروج داشت، بگردند.
✳️مهمانان به این فرمان اعتراض کردند و گفتند ما مردم شریف و آبرومندی هستیم و دزدی کار ما نیست. ناگهان یکی از ثروتمندان رو به خدمتکاری کرد که کفشهای مهمانان را جفت میکرد و گفت این دزد ساعت است. چون حرکاتش مشکوک است و من مطمئنم او ساعت را دزدیده است.
✳️همهی نگاه ها به سمت ندیمهی بیچاره برگشت و خدمتگزاران میزبان، بلافاصله تمام لباسهای او را در آوردند تا مطمئن شوند ساعت پیش او هست یا نه؟ نوکران چیزی از او پیدا نکردند و گفتند ساعت پیش او نیست و مطمئنا شخص دیگری آن را دزدیده است.
✳️ندیمه اشک در چشمانش حلقه بسته بود و رو به مردی کرد که به او اتهام دزدی زده بود و گفت من گرچه پیش همهی شما شرمندهام، پیش دزد رو سفید هستم و او در میان شما ایستاده است و میداند که دزدی کار من نیست. مهمانان تعجب کردند چرا خدمتکار مستقیما با او حرف میزند! ناگهان مرد میزبان نزدیک او شد و گفت مرا ببخشید، ولی مجبورم برای حفظ آبروی خودم و مهمانان شما را بگردم. سپس جیبهای او را گشت و ساعت را از کتش درآورد و به همه نشان داد.
✳️مهمانان که متوجه شدند به نوکر میزبان تهمت زدهاند، بسیار خجالت کشیدند و از او عذرخواهی کرده و حلالیت طلبیدند. از آن زمان تا به امروز، اگر به شخصی اتهامی بزنند و نتواند بیگناهیش را ثابت کند، ضربالمثل زیر را برایش بهکار میبرند:
اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
❣ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
❣ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
❣ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
❣ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
❣از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
❣ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
❣ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
◾️آخرش معلوم شد تویسبد(ظرف) یارو چه بود؟
دریکی از روزها، میهمانی بزرگی درخانه یکی از روستاییان برپا شده بود. همگی تنگاتنگ هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند واز هردری با یکدیگر صحبت میکردند.
درآن هنگام یکی ازافراد که خودش را ازدیگران خوش سروزبانتر وشوخ طبع می پنداشت، بلند شد و گفت: «خوب گوشکنید که میخواهم لطيفه جدیدی برایتان بگویم.» همه میهمانان ساکت شدند تا لطیفه او را بشنوند.
وی گفت: «یک روز دو نفر آدم ساده لوح و هالو به یکدیگر رسیدند. در دست یکیشان سبدی بود و چیزی توی سبد داشت و روی سبد را با پارچه پوشانده بود، به طوری که معلوم نبود داخلش چیست.
آدم ساده لوحی به اورسید. بعد از سلام و چاق سلامتی به کسی که سبد در دست داشت گفت: ای دوست کجا میروی؟ توی سبدت چه هست؟
هالوی دومی لبخندی زد و گفت: به شهر می روم تا آنچه را که در سبد دارم بفروشم.
اولی گفت: حالا توی آن سبد چه گذاشته ای؟
ساده لوحی که سبد داشت گفت: هوشت را امتحان کن. اگر بگویی که توی سبد من چیست، یکی از تخم مرغها را به تو میدهم و اگر بگویی چند تاست و درست هم بگویی، هر هشت تاتخممرغ را که توی سبد دارم به تو جایزه میدهم.
دوست سادهاش کمی فکر کردولی مثل خر در گل مانده بود. فکرش به جایی نرسید و گفت: «لااقل یک بار راهنماییام کن.»
صاحب سبد گفت: « توی سبد من چیزهایی هست که رنگش سفیداست و اگر آنها را بشکنی، میبینی که وسطش زرداست.»
دوستش با خوشحالی فریادی کشید و گفت: فهمیدم، فهمیدم! توی سبدت ترب سفید داری، البته ترب هایی که وسطشان را خالی کردهای و توی آنها هویج
تپاندهای. هالوی اولی قیافه پیروزمندانه و حق به جانبی گرفت و گفت: نه، باختی. نتوانستی درست حدس بزنی»
میهمانان با شنیدن لطیفه خنده سر دادند و گفتند: بابا اینها که دیگر خیلی هالوبودند. یکی از میهمانان که توی فکر بود ومثل بقیه نمیخندید، سرش را با تعجب بلند کرد و گفت: آخرش معلوم شد که توی سبد یارو چه بود؟
این بار میهمانان با صدای بلند به فردی خندیدند که از دو هالوی قصه، کم هوشتر و سادهلوحتر بود.
کاربرد ضرب المثل ؛
از آن به بعد، درباره کسانی که دیر موضوعی را میفهمند یا بیدقت و کمهوش و حواسند، اینضرب المثل را بهکار میبرند.
ضربالمثلهایهمگون؛
👈دو زاریش کجه.
👈لیلیزن بودیامرد؟
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
🛳موتور کشتی بزرگی خراب شد . مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند!
🛳سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند... وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
🛳یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند.صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟ مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد : ضربه زدن با آچار : ۲دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار وذیل آن نیز نوشت : تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...
🛳⚓️🛳⚓️
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
🌼معلم بچه ها را به لب چشمه ای برد به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد آب لیوان را بنوشند.
🌼 بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست.
🌼معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد از آب آن بنوشند. بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است.
🌼معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و گفت : - بچه ها ! نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است زمانی که ظرفیت تحمل و بردباری شما پایین و کم و مثل آب لیوان محدود باشد پایین بودن ظرفیت موجب غلبه مشکلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مثل چشمه بزرگ و زلال کنید مشکلات زندگی هرگز نمی تواند بر شما غلبه کند.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب 💫
🦋 شله زرد یا ابراهیم خانی
🍃 داستان نذری دادن ابراهیم خان ، بسیار زیبا و دلنشین است، وقتی ابراهیم خان ظهیرالدوله والی ایالت کرمان و سیستان و بلوچستان شد، پس از ورود به کرمان شهری دید ویران با ملتی که یا اکثر مردانشان کشته شده بودند و یا آن که کور و نابینا بودند.
فقر و فلاکت و قحطی در کرمان بیداد می کرد و ابراهیم خان مردد که چه کاری می شود کرد.
ابراهیم خان گزارشی به پایتخت ارسال می کندو ضمن اینکه از شاه میخواهد که ۵ سال کرمان و کرمانی ها را از پرداخت مالیات معاف دارند تقاضای بودجه ای ویژه را برای آبادانی کرمان می نماید.
🍃وی می نویسد: مرا حکومت شهری فرستاده اید که مردمانش عدهای کور و مفلوک و بیمار و قحطی زده اند و….
و باید به این شهر توجه ویژه شود.
ابراهیم خان سپس به فکر چاره اندیشی می افتد وِ برای اینکه بتواند کمی از آلام مردم را تسکین دهد هر ظهر و شام با درست کردن برنج و خورشت و فرستادن آن به در خانه های مردم کرمان تغذیه و قوت لایموت مردم را تامین می نماید و از سوی دیگر با ساختن قنوات و آباد کردن دهات و رونق بخشیدن به کشاورزی و رونق بخشیدن به تجارت و…. سعی میکند تا این شهر را به دوران شکوهش بازگرداند..
.
🍃 میگویند ابراهیم خان هر روز خودش به آشپزخانه سرکشی میکرده، غذاهای مردم را خودش در ظرفهای مخصوص که ضرب سلام علی ابراهیم را در کف خود داشتند میریخته و به کارکنان و خدمه خود می داده تا بین مردم توزیع کنند.روزی اما سرآشپز دربار ابراهیم خان می بیند که برنج ها خمیر شده اندچند دیگ از ده ها دیگ مسین پر از برنج شفته شده.
🍃هر لحظه ممکن بود که ابراهیم خان سر برسد.آشپز بیچاره از ترس اینکه امروز چه به مردم کرمان بدهد و چه جواب حاکم را بدهد دل در دلش نبود ؛ ابراهیم خان وارد آشپز خانه میشود، آشپزها آرام آرام ابراهیم خان را در جریان میگذارند وی لیکن بدون آنکه خم به ابرو بیاورد لحظهای به فکر فرو می رود و آنگاه دستور می دهد تا شکر و زعفران و گلاب بیاورند و به برنج خمیر شده اضافه کنند و چنین میشود که *شله زرد* یا همان ابراهیم خانی متولد می شود، کارکنان و خدمه ارگ حکومتی ابراهیم خانی را به در خانه مردم کرمان میبرند و این غذای جدید بیش از انتظار مورد استقبال مردم واقع می شود.
پس از آن نتیجه خوشایند ابراهیمخان دستور میدهد که به جای چلو خورشت هر روز در کاسه های مخصوص ابراهیمی(که در بازارکرمان تولید شده و ضرب میخورد) به در خانه های مردم ابراهیم خانی توزیع کنند و این نذر تا چند سال که مردم کرمان روی پای خود بایستند ادامه داشت .
🍃ابراهیم خان ظهیر الدوله آنقدر در آبادانی این شهر کوشید تا بلکه مردمان کرمان خاطره ظلم های آغا محمدخان را فراموش کنند .
و حالا سالها از آن روزها میگذرد و از ابراهیم خان این حاکم مردم دوست و مترقی مجموعه ای تاریخی مانده و غذایی خوشمزه به نام ابراهیم خانی و سلام علی ابراهیم که بر تارک بادگیر مدرسه ابراهیم خان خودنمایی میکند.
اکنون ابراهیم خانی یا همان شله زرد به عنوان یکی از اصلی ترین نذری های کرمانی ها و البته ایرانی ها در ایام خاص بین مردم و فقرا توزیع میشود و همه مردم این سنت حسنه به یادگارمانده از ابراهیم خان را ارج می نهند.
ابراهیم خان ظهیرالدوله ۲۴ سال (از ۱۲۱۸ تا ۱۲۴۰ ه. ق) حکمران کرمان بود.
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
«ریش و قیچی دست خودش است»:
🔹داستان ضربالمثل «ریش و قیچی دست خودش است»
#داستان_شب
روزی روزگاری، در یک شهر کوچک، خیاطی ماهر به نام مشقنبر زندگی میکرد. همه مردم شهر برای دوختن لباسهایشان پیش او میرفتند، چون هم تمیز کار میکرد و هم خوشقول بود.
روزی مرد ثروتمندی به نام حاجمراد وارد مغازه شد و گفت:
ـ مشقنبر، یه دست لباس فاخر میخوام برای جشن عروسی پسرم. بهترین پارچه بازار رو برات میفرستم. فقط عالی بدوز!
مشقنبر با احترام گفت:
ـ چشم حاجآقا، فقط کارِ دستمه، ریش و قیچی هم دست خودمه!
چند روز بعد حاجمراد سر زد و دید لباس کامل نشده. عصبانی شد و گفت:
ـ این چه وضعیه؟ من پارچه رو دادم، پولشم دادم، هنوز تموم نکردی؟
مشقنبر با خونسردی گفت:
ـ حاجآقا، شما خودتون گفتید ریش و قیچی دست خودت باشه، منم با دقت و حوصله دارم میدوزم. عجله کار شیطونه!
حاجمراد لبخند زد و فهمید که خودش اختیار کار رو به مشقنبر سپرده. گفت:
ـ درست میگی قنبر! تو بلدی کی بدوزی و چطور بدوزی. ادامه بده.
از آن به بعد، هر وقت کسی میخواست اختیار کامل کاری رو بده دست یکی دیگه، میگفت:
«ریش و قیچی دست خودش است.»
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno
#داستان_شب
☣عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود...
☣روزی به آبادی دیگری رفت...عابد به نانوایی رفت و چونکه لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد با حزن و اندوه رفت...
مردی که در آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: که آن مرد را نشناختی؟
نانوا پاسخ داد نه...
مرد گفت:فلان عابد بود...
☣نانوا گفت: که من از مریدان اویم و با عجله به دنبال عابد روان شد و به ایشان گفت میخواهم از شاگردان شما باشم...عابد قبول نکرد...
☣نانوا گفت که اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام خواهم داد..
عابد پذیرفت ...وقتی همه شام خوردند نانوا رو به عابد گفت:سرورم دوزخ یعنی چه؟
☣عابد پاسخ داد:دوزخ یعنی اینکه تو برای خاطر رضای خدا یک تکه نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!!
┄┄┅┅┅●~❁~●┅┅┅┄┄
به کانال محله ی بزرگ کوشکنو بپیوندید
@kooshkeno