eitaa logo
کوی کتاب📚
23 دنبال‌کننده
56 عکس
17 ویدیو
0 فایل
کتاب، یار مهربان
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نوزدهم 🇮🇷 اوایل صبح به بغداد رسیدیم. اتوبوس‌ها وارد زندان الرشید شدند و بچه‌ها یکی یکی پیاده می‌شدند. دژبان‌ها با کابل و باتوم روبه‌روی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آن‌ها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر، یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان می‌شدند. دژبان‌ها بچه‌ها را حین عبور از این کانال، می‌زدند. اگر اسیری در کانال گیر می‌افتاد، کارش زار بود. سید نادر پیران و محمد کاظم کریمیان بدون برانکارد مرا از اتوبوس پایین آوردند. از میان کانال که عبورم دادند، کابل و باتوم بود که بر سر و صورتشان پایین می‌آمد. سید نادر زیر کتفم را گرفته بود و محمد کاظم پایم را ! وقتی باتوم به سر و صورتشان می‌خورد، نمی‌ توانستند مثل دیگر اسرا دست‌ هایشان را سپر سر و صورتشان کنند. صورت سید نادر کبود بود و از بینی محمد کاظم خون می‌آمد. دژبان‌های زندان الرشید کلاه قرمز بودند. سربازان عادی کلاه سیاه و پرسنل واحد بهداری کلاه آبی. روی دیوارهای بلند زندان سیم‌های خاردار حلقوی کشیده شده بودند. زندان دوازده سلول داشت. حدود پنجاه اسیر ایرانی باید در سلولی به ابعاد سه در چهار متر، به سر می‌بردند. عده‌ای از خستگی خوابشان برد. تعدادی در گوشه و کنار سلول بی‌حال و بی‌رمق نشسته بودند. بعضی‌ها هم که جای خواب نداشتند، سرپا بودند. راهرو پر از اسیر بود. تعدادی هم در راهروی دستشویی‌ها خوابیدند. تشنه بودیم، از آب خبری نبود. درد شدید و خفگی بر اثر ازدحام اسرا عذابم می‌داد. بچه‌ها برای اینکه مجروحان فضای بیشتری داشته باشند سرپا می‌ ایستادند تا مجروحان بخوابند.گرما کلافه‌ام کرده بود. بازداشتگاه حتی پنکه سقفی هم نداشت. صبح شد، نمازمان را با تیمم و بدون مهر خواندیم. برایمان مقداری صبحانه آوردند. مقدار کمی آب عدسی یا شوربا بود. آب عدسی را در ظرفی که قُسوه نام داشت و مستطیلی شکل بود، می‌خوردیم. خوردن صبحانه قُلپی بود. یک نفر ظرف قسوه را مقابل دهانمان می‌گرفت و بچه‌ها هرکدام چهار قُلپ آب عدسی سر می‌کشیدند. بعضی‌ها از شدت تشنگی از خیر آب عدسی گذشتند. سرگرد دستور داد بچه‌ها کفش‌هاشان را درآورند. بیشتر بچه‌ها با زیرپیراهن بودند. تعدادی بر اثر ضرب و شتم عراقی‌ها در خط مقدم لباس‌هاشان پاره شده بود. این بچه‌ها زیر پیراهن خود را دامن کرده و دور خود پیچیده بودند. از تشنگی تحملم به سر رسیده بود. علی اصغر باقرزاده دوست صمیمی دو برادرم، جلو رفت. به دژبان گفت : «ما اسرای سالم آب نمی‌خوایم، شما رو به خدا مجروحان رو از تشنگی زجرکش نکنین!» دژبان با کابل به جان علی‌اصغر افتاد. بعد از او علیرضا کرمی، صدایش را کمی بلند کرد و گفت : «ما پای کابل‌ها و کتک‌های شما ایستادیم، به مجروح‌ها رحم کنین!» دژبان‌ها چنان علیرضا را زدند که بی حال و بی‌رمق نقش زمین شد. اولین بازجویی، در بغداد شروع شد. بازجویی در حیاط زندان انجام می‌شد. بیشتر اسرا خود را تدارکاتچی، سکاندار، امدادگر، راننده، بهیار، آبدارچی و نیروهای واحد‌های بهداری، تعاون و مهندس معرفی کردند! داد سرهنگ درآمد! از آن جمع دویست نفری بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیر رزمی معرفی کرده بودند. سرهنگ گفت : «ما شمارو به حرف می‌آریم، توی این زندان خیلی‌ها با ما راه نیومدن، کاری کردیم که آروزی مرگ کردن!» ◀️ ادامه دارد . . .
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت بیستم 🇮🇷 دیگر سرهنگ عراقی که مسن‌‌تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید. عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید. وقت ندارم زیاد با شما مجوس‌ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» هیچ‌کس از جایش بلند نشد. وقتی دیدند کسی بلند نمی‌شود، جلو آمدند و ده، دوازده‌نفر از بچه‌ها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند. یکی از آن‌ها «هوشنگ جووند» بود. او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود. در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود. به دستور سرهنگ یکی از دژبان‌ها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد. پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد. سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت : «هذا هوشنگ جووند!» عراقی‌ها می‌دانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناسایی‌اش کنند! وقتی او را می‌زدند، بهشان گفت : «بزنید، مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچ‌وقت ندیدمش! امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی‌ می‌کردند، اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت، دژبان‌ها از اسرا خواستند زیر پیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند. گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچه‌ها تخم‌مرغ را آب‌پز میکرد. بچه‌ها بدون زیر پیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند. شکم بچه‌ها روی زمین کباب شد. این شکنجه ناله‌ی بچه‌ها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقه‌ی اول دژبان‌ها فقط تماشاگر بودند. آن‌ها سراغ کسانی می‌رفتند که سعی می‌کردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد.دژبان‌ها با پوتین روی پشت بچه‌ها می‌ایستادند و با کابل به کمرشان می‌کوبیدند. می‌خواستند شکم بچه‌ها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند. پاهایم بدجوری می‌سوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یک‌بار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم. اجازه نمی‌دادند آب بخوریم. یکی از بچه‌ها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید. همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبان‌ها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند. یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازه‌اش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود. پارچه‌ی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرج‌الله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش می‌خواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد. فرج‌الله که می‌دانست مجروحان از تشنگی ناندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبان‌ها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند.حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آن‌همه کتک نخورد. غروب بود، عراقی‌ها دستور داخل باش دادند. هنگام داخل‌باش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار می‌شد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود، کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تورو خدا ببخشم» نمی‌دانستم چه کار کنم که در رفت و آمد‌ها پایم لگد نشود. ترابعلی توکل‌پور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالت‌ها. می‌خواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحت‌تر بودم. وضعیت توالت‌ها افتضاح بود. عراقی‌ها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکه‌ی اصلی آب توالت‌ها را از بیرون می‌بستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچ‌گاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباس‌ها و بدنم کمتر کثیف می‌شد. پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریه‌اش گرفت. شاید یادش می‌آمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنارهم می‌خوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم. ◀️ ادامه دارد . . .
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت بیست و یکم 🇮🇷 ✅ترابعلی گفت : «سید با این بوی بد چطور شب را تا صبح سر می‌کنی؟» - این بوی بد دردش از لگد شدنِ پای مجروحم کمتره ! یک پیرمرد شیرازی که عموحسن نام داشت، مسن‌ترین اسیر آن قسمت بود. آن شب و شب‌های بعد مثل یک پرستار خصوصی کنارم بود. از شدت درد خوابم نمی‌برد. عمو حسن برای اینکه بهم روحیه دهد، گفت: «پسرم! می‌برنت دکتر، خوب می‌شی، تو زنده می‌مونی!» دو هفته‌ای که عمو حسن کنارم بود، برایمان یک هادی و مربی بود. به من و دیگر مجروحان می‌گفت: «بچه‌ها به امام سجاد علیه‌السلام متوسل بشید. امام سجاد هم درد اسارت و هم درد مریضی رو باهم کشید. اگه به خدا و ائمه‌اطهار متوسل بشید، خدا کمکتون می‌کنه!» تقوا و صبوری عمو حسن مثال‌زدنی بود. این بیت را همیشه می‌خواند : «مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب، به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید» زیاد که تشنگی عرصه را تنگ کرد، شیرآب توالت را باز کردم و شروع کردم به مکیدن! زیاد که مک زدم، فقط براده‌های آهن و هوا در شیر آب جریان داشت. شب از تشنگی به سختی خوابم برد. خواب می‌دیدم کنار چشمه روستایمان هستم و هر چقدر‌ آب می‌خورم، سیر نمی‌شوم!! سومین روزم را در زندان الرشید بانکملت می‌کنم. یک ترکش خورده بود پشت رانم و تا امروز متوجه‌اش نشده بودم. وفای فشارش دادم چرک و عفونت بیرون زد. ساعت حدود هشت صبح بود که بیرونمان بردند. دژبان‌ها ابروهای یکی از اسرا را با آتش سیگار سوزانده بودند. جرمش فقط داشتن ریش بود! امروز صبح ،اسرای سالم تقسیم کار کردند. پرستارهای من عموحسن ویک سرباز ارمنی بودند. سرباز ارمنی عاطفی و مسئولیت‌پذیر بود. از اینکه یک سرباز ارمنی در آن شرایط سخت پرستارم بود، حس خوبی داشتم. وقتی از او تشکر کردم، گفت: «خدمت به شمارو برای خودم وظیفه می‌دونم.» نامش را پرسیدم، گفت: «سرکیس داوتیانس هستم!» بچه‌ها از شدت تشنگی صبحانه نخوردند. عراقی‌ها مثل اینکه می‌خواستند روز قبل، با تشنه نگه‌داشتن اذیتمان کنند. قبل از ظهر بود که داوتیانس سراغ یکی از نگهبان‌ های عراقی رفت. وقتی آمد یک پارچ آب دستش بود. تعجب کردم، به او گفتم : «چطور شد بهت آب دادن؟» - بین نگهبان‌های عراقی یکی‌شون ارمنیه. هوای منو داره. اون بهم آب داد. خودش پارچ آب را مقابل دهان مجروحان گرفت تا هرکدام چند قُلپ بنوشند. روزهای بعد، آزادی عمل داوتیانس کمتر شد. دیگر نمی‌توانست مثل قبل هوای ما را داشته باشد. زخم ساق پایم عفونت کرده و بوی مُرده می‌داد. کف پایم هم ورم کرده و روز به روز بدتر می‌شد. حسین اسکندری، همان کسی که عراقی‌ها دنبالش می‌گشتند، بدنش بدجوری سوخته بود. تمام بدنش تاول زده بود. گویا فرمانده قرارگاه کربلا بود. در جزیره‌ی مجنون بر اثر اصابت گلوله‌های آتش‌زا، نیزارهای قسمت خشکی، آتش گرفته بود. لابه‌لای نی‌ها سوخته بود. فاصله زیادی را میان نی‌های آتش گرفته، دویده بود. سوختگی‌اش به گونه‌ای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه می‌ریخت ! نگهبان‌ها اجازه نمی‌دادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمی‌دادند. پشه‌ها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. کنارم دراز کشیده بود. وقتی خواستم پشه‌ها را از او دور کنم، مانعم شد و گفت : «سلامتی من مدیون همین پشه‌هاست. اگر این پشه‌ها نبودند من تا حالا زنده نبودم.» پشه‌ها عفونت بدنش را می‌مکیدند. وقتی از دژبان‌ها خواهش کردم اجازه دهند او را داخل سلول ببرند تا در سایه باشد، حسین گفت : «راضی نیستم کسی برای من از عراقی‌ها چیزی بخواد، دشمن هیچ‌وقت دوست و دلسوز نمی‌شه!» چند ساعتی که نورخورشید به بدن سوخته‌اش می‌تابید، عذاب می‌کشید. تحمل بالایی داشت. صدایش درنمی‌آمد و فقط زیر لب قرآن می‌خواند. بچه‌ها که به او دلداری دادند، گفت : «شاید خدا خواسته با این بدن سوخته تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمترمنو بسوزونه!» بهش گفتم : «حسین! مگه قراره بری جهنم!؟» - همین که خداوند درجه حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضی‌ام! یکی دیگر از اسرای مجروح تیر به گلویش خورده بود. بر اثر اصابت گلوله گلویش سوراخ بود. اگر بینی و دهانش را می‌گرفتی از گلویش می‌توانست به راحتی نفس بکشد. وقتی آب می‌ نوشید، آب از سوراخ گلویش بیرون می‌ریخت. دستم را روی سوراخ گلویش می‌گذاشتم تا آب بخورد. چند روز بعد، بر اثر عفونت داخلی در زندان الرشید به شهادت رسید!! ◀️ ادامه دارد . . .
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت بیست و دوم 🇮🇷 حدود ساعت چهار عصر بود، افسران بخش استخبارات نظامی وارد زندان شدند. ارشد آن‌ها سرهنگ تمام بود. عراقی‌ها به دنبال آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها و تک‌تیر‌اندازهایی بودند که آن روز بیش از سی، چهل قایق عراقی را در جزایر مجنون منهدم کرده بودند. وقتی با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند، سید نادر سادات و محمد صادقی‌فرد بلند شدند و گفتند: «نزنید بچه‌هارو، ما آرپی‌چی‌زن بودیم!» سرهنگ گفت: «شما ایرانی‌ها سعی می‌کنید برای همدیگه فداکاری کنید، قبلا اسرا را می‌آوردن اینجا، وقتی به دنبال شخص خاصی می‌گشتیم، یکی از اسرا خودشو به جای اون فرمانده‌ای که ما دنبالش بودیم، معرفی می‌کرد، بعد که ما اون فرمانده رو پیدا می‌کردیم، معلوم می‌شد اون اسیر دروغ گفته و می‌خواسته فداکاری کنه» به دستور سرهنگ تعدادی را از جمع بیرون کشیدند، بعد دستور داد اسرا دونفر، دونفر در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. سرهنگ گفت : « به همدیگه سیلی بزنید!» بچه‌ها حاضر به اینکار نبودند. فکر می‌کنم آن‌ها قصد داشتند کاری کنند که بچه‌ها نسبت به هم کینه به دل بگیرند. سید محمد شفاعت‌منش طبق معمول شوخی‌اش گرفته بود و گفت : « آبتان نبود، نانتان نبود، چرا آمدید جبهه، حالا کتک بخورید!» شب بود. تعدادی از اسرا را از بصره آورده بودند. بعثی‌ها در بصره اجازه نداده بودند، اسرا به دستشویی بروند. بوی تعفن گرفته بودند. وارد سلول که شدند بعضی از آن‌ها دیگر نتوانستند تحمل کنند. تعدادی‌شان در همان راهروی سلول‌ها رفع حاجت کردند. بوی آزار دهنده‌ای در فضای داخل سلول‌ها پیچیده بود. آن شب، فضای داخل زندان تحمل‌ناپذیر بود. از سر و وضع کبودشان پیدا بود چه کشیده‌اند. بیشترشان حتی زیرپیراهن تنشان نبود. یکی از آن‌ها که منصور نام داشت و لر بختیاری بود، از بصره و آنچه بر آنان گذشته بود، صحبت می‌کرد و گفت: « اگه پدر و مادرتون نمازی خونده، روزه‌ای گرفته و یا کار خیری انجام داده، به کمکتون اومده که شما رو نیاوردن بصره!» - یعنی بصره بدتر از اینجا بود؟! - بصره جهنم بود! سرش را تکان داد و گفت: « بیشتر بچه‌ها تو بصره شهید شدند. بعثی‌ها روی جنازه شهدا راه می‌رفتند. جنازه‌ها رو جمع کرده بودند تو گوشه‌ای از حیاط پادگان.از ظهر تا شب جنازه‌ها اونجا افتاده بودند. مرتب می‌اومدند پیش جنازه‌ها و عکس می‌گرفتند..» روز پنجم حضورمان، در زندن الرشید است. پایم هر روز بدتر می‌شد. خون لخته‌شده، چرک و عفونت زیرپوست پایم جمع شده بود. زیرپوستم عفونت زلالی شبیه مایع زردرنگی جمع شده بود.در شلوغی‌های زندان، وقتی عراقی‌ها خواسته و اسرای ایرانی ناخواسته پایم را لگد می‌کردند، تاول‌ها می‌ترکید، مثل بادکنک! از تشنگی نا نداشتیم. یکی از بچه‌ها چفیه‌ای خیس کرد و به سمت مجروحین پرت کرد. بچه‌ها چفیه را در دهان می‌گذاشتند و می‌مکیدند تا دهان‌شان خیس شود! دژبان‌ها بچه‌ها را به خط کردند. ابزار ضرب و شتمشان متفاوت بود. کابل، شلنگ،چوب خیزران و باتوم. خیزران بیشتر درد داشت. حالت فنر عمل می‌کرد. وقتی می‌زدند پرش داشت. دور تن می‌پیچید، گوشت و پوست را باهم می‌کند. کابل‌های سیاه برق که روکش سیاه قسمتی از آن را کنده بودند هم زیاد درد داشت. برای دژبان‌ها مجروح و سالم فرقی نداشت. به جز احمد، همه اسرا وقتی کابل به سر و صورتشان می‌خورد، دست‌هایشان را سپر سر و صورتشان می‌کردند تا سرشان ضربه نبیند. در پد خندق ترکش شکم احمد را پاره کرده بود. بچه‌ها روده‌هایش را درون شکمش برگردانده و با پارچه بیشتری آن را بسته بودند. در جابه‌جایی‌ها روده‌هایش از پایین شکمش بیرون می‌ریخت. روده‌های احمد با خاک و شن و ماسه مخلوط شده بود.در ضرب و شتم امروز، احمد روده‌هایش را گرفته بود تا روی زمین نریزد! از اینکه احمد مثل دیگر اسرا دستش را سپر سر و صورتش نمی‌کرد، دژبان‌ها عصبی شدند و بیشتر کتکش زدند. یکی از دژبان‌ها با او لج کرد و چندین بار با کابل به سرش کوبید. دژبان‌ دست بردارش نبود. ◀️ ادامه دارد . . .
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت بیست و سوم 🇮🇷 ✅شب بود. داخل سلول‌ها بودیم. نگهبان‌ها در حیاط زندان پایکوبی میکردند، نمی‌دانستیم چرا؟! آن‌ها برای اینکه خوشحالی‌ خود را به ما ابراز کنند، وارد راهروی سلول‌ها شدند. دژبان عراقي كه نامش صباح بود با به حرکت درآوردن دستش به آسمان، گفت :«الطیاره الایرانیه فی الخلیج العربی،گبت!» منظورش را نفهمیدم. صباح خوشحال بود. مترجم ایرانی را صدا زد و گفت: «امریکایی‌ها هواپیمای شمارا با موشک زدند!» وقتی این را گفت فکر میکردم شاید در جنگ، هواپیمای جنگی ایرانی را عراقی‌ها یا امریکایی‌ها زده‌اند. برایم انهدام هواپیمای جنگی عادی بود! با توضیحات بیشتر صباح، فهمیدم امریکایی‌ها هواپیمای مسافربری ما را بر فراز آب‌های خلیج فارس هدف قرار دادند (پرواز ٦٥٥). صباح با خوشحالی گفت: «سیصد ایرانی کشته شدند!» با وجود دردها و سختی‌هایی که با آن دست و پنجه نرم می‌کردیم، اشکمان از وقوع این مصیبت درآمد. خدارضا سعیدی به صباح و دیگر نگهبان‌ها گفت : «شما چه آدم‌هایی هستید که از کشته شدن سیصد آدم بی‌گناه، اونهم غیر نظامی خوشحال میشید!» صباح در جواب گفت: «البته مرگ ایرانی‌ها خوشحالی داره». ✅ پوست بدنم مثل بادمجان سیاه شده. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده و زخم‌هایم کرم زده. عفونت شدید موجب تکثیر کرم‌ها شده. کرم‌ها تمام بدنم را گرفته و کلافه‌ام کردند. شبانه روز از سر و صورتم بالا می‌روند. شب‌ها از دست کرم‌ها خواب ندارم. برای اینکه داخل گوش‌هایم نروند توی هر دو گوشم پارچه می‌چپاندم. کم‌کم حس لامسه پایم را از دست می‌دادم. می‌دانستم کار پایم تمام است. نه میکشتنم، نه می‌بردنم بیمارستان. فک ‌میکنم عراقی‌ها می‌خواستند مجروحان را آنجا نگه دارند تا بمیرند. تا امروز، بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند. در محوطه زندان سعی می‌کردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس می‌کردم برای همه تحمل‌ناپذیر شده‌ام. می‌خواستم در گوشه‌ای دوراز چشم دیگران باشم تا از بوی آزاردهنده‌ام کمتر اذیت شوند. عراقی‌ها با دیدنم، بینی‌شان را می‌گرفتند و از من روی برمی‌گرداندند. ✅ بعداز ظهر امروز، تعدادی فیلمبردار و خبرنگار وارد زندان شدند. خبرنگار جوان از همان سمت راست درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. خوشحال بودم که بالاخره در کنار همه‌ی این دردها و سختی‌ها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتی‌ام را به خانواده‌ام برسانم. نوبت به نصرالله غلامی بچه‌ی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت میکرد، ضمن معرفی خودش گفت: «به پدرم روح‌الله سلام می‌رسانم. دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایه‌ی شما را از سر خانواده‌ کم نکند.» در طول اسارت، از بس اسرا عبارت روح‌الله را به کار برده بودند که بیشتر عراقی‌ها می‌دانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، لبخند تلخی زد. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت. دژبان‌ها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خواستم بگویم اگر اسارت بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده‌ایم. اما افسر ارشد اجازه نداد با من و مجروحانی که وضعشان وخیم‌تر از بقیه بود، مصاحبه کند! ✅ امروز هوا خیلی گرم بود. از آسفالت بخار برمیخاست. زمین سیمانی زیر پایمان چنان داغ بود که کبابمان کرده بود. نمی‌توانستم بنشینم، پوست بدنم بر اثر گرمای زمین کنده شده بود. دو سه نفر از بچه‌ها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. نیم ساعت بعد، صباح درحالی که، پارچ آب دستش بود، پارچ را پُر کرد. حین برگشتن به اتاق نگهبان‌ها، محمد کاظم به طرفش دوید و پارچ را ازش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، می‌خواست به هر قیمتی شده، برای مجروحان آب بیاورد. صباح که می‌دانست حریف محمدکاظم نمی‌شود. دژبان‌ها را صدا زد و به جان او افتادند. محمدصادقی‌فرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقی‌فرد با صدای بلند به نگهبان‌ها گفت: «قاتلان حضرت عباس علیه‌السلام، فرزندان شمر لعنه‌الله‌علیه، آب رو خدا داده، چرا به بندگان خدا آب نمیدید!» شلنگ آب رو دور گردن صادقی‌ فرد انداختند و سه نفری کشیدند. چنان سه نفری شلنگ را کشیدند که گفتم الان خفه می‌شود. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرارداده بود تا بتواند نفس بکشد. ◀️ ادامه دارد . . .
شهادت حضرت زهرا سَلامُ اللّه عَلَیها را تسلیت عرض می نماییم.
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت بیست و چهارم 🇮🇷 عموحسن، که آدم دائم‌الذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبان‌ها گفت: « شما هر چقدر دلتون می‌خواد به ما توهین میکنید، فحش می‌دید، به ما میگید مجوس، آتش‌پرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه لامذهب. ما پیرو آقا امام حسینیم. آیا به نظرِ شما یه کافر، می‌تونه این‌همه مریدِ اهل‌بیت علیهم‌السلام باشه؟! رمز عملیات‌های ما به نام ائمه بوده. بچه‌های ما تو جبهه پلاک‌های خودشونو در می‌آوردن و دور مینداختن، می‌گفتن بی‌بی فاطمه «سلام‌الله‌علیها» قبر نداره، گمنامِه. بذار ما هم گمنام شهید بشیم. بچه‌های ما می‌گفتن، می‌خوایم مثل مادرمون مفقود باشیم و قبر نداشته باشیم. اونایی كه سال ۱۳۶۱ تو عملیات مسلم‌بن‌عقیل«سلام‌الله‌علیه» بودند، چون رمز اون عملیات یا ابالفضل‌ العباس «علیه‌السلام» بود، از قمقمه‌ی خودشون آب نخوردن. می‌گفتن آقا اباالفضل کنار شریعه فرات تشنه شهید شد، ما هم می‌خوایم تشنه شهید بشیم. از میان پنج مجروحی که از زندان شماره‌ی یک الرشید آورده‌اند، وضعیت یکیشان وخیم است. با ترکش خمپاره، روده‌هایش پاره شده، مثل احمد سعیدی. سینه‌ و سرش هم آسیب دیده. لهجه‌ی مازندارنی دارد. عراقی‌ها پیراهن فرم پاسداری‌اش را پاره کرده‌اند. نگهبان‌ زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده است. با وجود مجروحیتش، هر عراقی‌ای که از راه می‌رسد به شکلی به او طعنه میزند و سعی در تحقیرش دارد. آدم ساکت، متین و کم حرفی است. اما وقتی حرف می‌زند، عراقی‌ها را تا استخوان میسوزاند. پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان‌یکم بود گفت : «پشیمانی، مطمئنم.» در جوابش گفت : «عاقبت اسارت حضرت زینب «سلام‌ الله‌علیها» اگه بیشتر از شهادت نبود، کمتر نبود. من پشیمان نیستم» . مجروح مازندارنی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت‌ می‌کرد. فردای آن روز نزدیک غروب جوهره‌ی صدایش به ته رسید و شهید شد. امروز یکشنبه، نوزدهم تیر ۱۳۶۷، در بدترین شرایط ممکن به سر می‌برم. آرزو می‌کنم بمیرم و از این وضعیت نجات یابم. اگر سنجاقی را در پایم فرو می‌کردند، هیچ حسی نداشتم. چند روزی است گروهبان‌ جدیدی به جمع نگهبانان پیوسته. صباح او را عُبید صدا می‌زد. گروهبان عبید زیاد به مجروحان پیله میکند. به اسرای سالم اجازه نمی‌دهد از مجروحان پرستاری کنند. عبید گفت: «اونایی که در جنگ مجروح شدن، بیشتر از اسرای سالم مقاومت کرده‌اند و عراقی کشتند!» امروز عبید، عمو حسن را از مجروحان جدا کرد و در جمع اسرای سالم نشاند. پاشنه‌ی پایم مُرده بود. حتی زخم ماهیچه‌ی پای چپم هم کرم زده بود. کلافه بودم. شب قبل، خواب درستی نداشتم. چرت که میزدم با حرکت کرم‌ها روی صورت و بدنم بیدار میشدم. از سر و صورتم کرم بالا و پایین میشد و داخل گوشهایم میرفت. با فشار دادن گودی پایین گوشم به طرف داخل، کرم‌ها را داخل گوش‌هایم له می‌کردم. کرم‌هایی که از زخم بدنم تولید و تکثیر شده بود بلای جانم بودند. حوالی ظهر، از «علی‌شیرقیطاسی» ، پاسدار و همشهریم، خواستم کمکم کند. او که آدم بددلی نبود، با آن بوی بد و آزادهنده‌ی پایم با محبت برخورد می‌کرد. گروهبان عبید از اینکه علی‌شیر کنارم بود و کمکم می‌کرد، ناراحت شد. عبید به علی‌شیر گفت: «پاشو له کن!» علی‌شیر که از این حرف عبید در تعجب بود، گفت اینکار را نمی‌کنم. عبید که به نظرمی‌آمد تعادل روانی ندارد عصبانی شد، از کوره در رفت و به‌ جان علی‌شیر افتاد.او به جرم اینکه حاضر نشد پای مرا لگد کند، به پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.در آن گرمای سوزان، عبید آن را بدون زیر پیراهن روی آسفالت داغ خواباند و به جانش افتاد. شب، داخل سلول وقتی علی‌شیر کنارم حاضر شد، بهش گفتم: «پای مرا له می‌کردی، پام که حس نداشت!» او در حالی که، اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرم را به سینه‌اش چسباند، دستش را درون موهایم برد، پیشانی‌ام را بوسید و بهم گفت: «نداشتیم سید!» ◀️ ادامه دارد . . .
مهدی هاشمی: 🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت بیست و پنجم 🇮🇷 ✅ امروز دوشنبه بیستم تیر ۱۳۶۷، ماشین خاکستری رنگِ نظامی آیفا جلوی درِ ورودی زندان الرشید ایستاد. چهارنفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند. نگهبان‌ها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند. یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت در حالی که ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد. در یک چشم به هم زدن، افسر عراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید. نفهمیدم چه کارش داشتند. بیشتر که دقت کردم نوشته‌ی روی آستین پیراهنش افسر را عصبانی کرده بود. اسیر ایرانی قبل از اسارت، با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود: «بی‌عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد!» ✅ افسر فندکش را به طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از او خواست نوشته‌ی روی آستین‌اش را با فندک بسوزاند. اسیر گفت: «درش می‌آرم می‌دم به خودتون، من که خودم نمی‌سوزونمش!» اصرار و پافشاری افسر سمج بی‌فایده بود. افسر نمی‌خواست جلوی دیگر نگهبان‌ها و دژبان‌ها کم آورده باشد. افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبان‌ها دستور داد او را بزنند. دژبان‌ها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای اینکه کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم. یکی از دژبان‌ها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینی‌اش سرازیر شد. آدم شجاع و نترسی بود. نمی‌دانم چه شد، همان‌جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینی‌اش گرفت، خون از لای انگشتانش می‌چکید. اسیر با انگشت راستش و خون بینی‌اش روی دیوار نوشت: «خمینی!» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجه‌شان بودم، مات و مبهوت نگاهش می‌کردند. نه ما نه عراقی‌ها انتظار چنین کاری را از او نداشتیم. دژبان‌های عصبانی، او را روی زمین خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سر و صورتش کوبیدند. صورتش کبود و لباس‌هایش خونی بود.از بس او را زده بودند که بی‌حال و بی‌رمق کنار دیوار افتاده بود. افسر ارشدی که درجه‌ی سرهنگی داشت آنجا حاضر شد و قضیه را پرسید. وقتی سرگرد قضیه را برایش گفت، سرهنگ عصبانی شد و دستور داد او را به انفرادی بردند. یکی از بهترین روزهای اسارتم بود. کار اسیر ایرانی دردهایم را تسکین داد. ✅ آخرای شب بود. دو افسر وارد راهروی زندان شدند. فرمانده زندان الرشید شروع به خواندن نام تعدادی از مجروحان کرد. گویا راستی راستی می‌خواستند ما را به بیمارستان ببرند. هنوز باورم نمی‌شد بخواهند ما را بیمارستان ببرند. قبل از اینکه از سلول خارج شویم، اسرای سالم آمدند و ابراز خوشحالی کردند. علی‌شیرقیطاسی از خوشحالی گریه کرد. عمو حسن کنارم نشست و زد زیر گریه. پیشانی‌اش را بوسیدم. نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم. عمو حسن گفت: «پسرم! این اشکِ خوشحالی و ناراحتیه. خوشحالی به خاطر اینکه بالاخره دارن می‌برنتون بیمارستان، ناراحتیم به خاطر اینکه از شما جدا می‌شیم و شاید دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نبینیم. از بچه‌ها خداحافظی کردم. اسرایی که دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندیدم! به همراه دیگر مجروحان سوار آمبولانس شدیم. آمبولانس از زندان الرشید خارج شد، نمی‌دانستم مقصد بعدی‌مان کدام بیمارستان است. از اینکه از زندان‌الرشید می‌بردنم، خوشحال بودم. از تحقیر‌هایی که در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق و این زندان شده بودم، بدجوری دلم می‌گرفت.دوست داشتم هر دوپایم را قطع می‌کردند، اما آن‌طور تحقیر نمی‌شدم. آمبولانس خاکستری‌رنگ بهداری ارتش عراق، وارد بیمارستان نظامی الرشید بغداد شد. ◀️ ادامه دارد . . .
به نام خدا با توکل بر خدا، حلقه های کتاب در پایگاه های حوزه امام حسین علیه السلام کلید خورد. با تشکر از فرماندهی محترم این حوزه، جناب سروان صمدی