#یک_لقمه_کتاب
مهدی هاشمی:
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهاردهم 🇮🇷
صبح زود، دستهایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجا بمونیم. اگه میخواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!»
فکر میکنم فهمید چه میگویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمیرسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد.
زخمهای پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همانجایی که تیر خورده بود، نمیشد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود. بچهها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند. وضعیت من بدتر از دیگران بود. بچهها پایم را از پاشنه به زانویم بستند، هرچند درد زیادی کشیدم.
سید محمد گفت: «باید خودتو جمع و جور کنی، هر چقدر به بغداد و صدام نزدیکتر بشیم، بیشتر اذیت میشیم».
غروب، یکی از فرماندهان عراقی دستور داد مارا به پشت خط منتقل کنند. ما را از سنگر بیرون آوردند. چهار نظامی عراقی که اسلحه کلاش دستشان بود، شوخیشان گرفته بود. شاید هم میخواستند ببینند چقدر از مرگ میترسیم. چهار نفرشان روبه رویمان ایستادند. یکی از آنها فرمان داد: «مستعد:آماده.» گلنگدن کشیدند، درجهدار که سعی میکرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت : «فلح، آماده شلیک»، اسلحههاشان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجهدار گفت : «اطلق النار: آتش»!
هر چهار نظامی با هم شروع به تیراندازی کردند. در یک لحظه احساس کردم کارمان تمام شد. گلولهها به سمت راست و چپ و بالای ما اصابت کرد. یکی از بچهها به نام خداخواست به عراقیای که فرمان آتش میداد، گفت :«ما گرگ باران دیدهایم، مارو از مرگ نترسونید»
سید محمد هم جوابشان را با جملهای از شهید محراب آیتالله اشرفی اصفهانی داد: «ماهی را از آب میترسانید و ما را از شهادت»
شب شد. عراقیها جشن گرفته بودند. آسمان صحنه شلیک تیرهای رسام و منور بود. صدای هلهله و شادی عراقیها بلند بود. ساعت حدود نُه و یا ده شب بود، بچهها را سوار قایق کردند. آنها بدون اینکه مراعات شرایط جسمی بچهها را کنند، آن چهار نفر را سوار قایق کردند. دو نفرشان آمدند مرا سوار قایق کنند، چند متری مرا به طرف اسلکه و نوک خاکریز روی زمین کشیدند، از شدت درد نالهام درآمد.
مرا با قایق دیگر بردند. ده دقیقه بعد از شروع حرکت، قایق کنار جادهای که در دو طرف آن آب بود، پهلو گرفت. دو نظامی مرا از قایق پیاده کردند و برگشتند. در آن جاده خاکی به دنبال بچهها بودم، آنها را ندیدم، نمیدانم کجا بودند، تنهای تنها بودم.
در شانهی جاده نشسته بودم. از بین خودروهایی که کنارم رد میشدند، جیپ نظامی که سقف نداشت، ده متری سمت راستم توقف کرد. راننده جیپ به همراه یکی از سرنشینانش پیاده شدند و به طرفم آمدند.یکی از آنها خطاب به افسری که سوار ماشین بود و او را سرهنگ صدا میزد، گفت: «سیدی!هذا اسیر ایرانی، معوق. قربان این اسیر ایرانیه، مجروحه».
نور ماشین روی صورتم میتابید. نگاهم به جیپ بود،در یک لحظه جیپ فرماندهی با بکس و باد و گرد و خاک زیاد سرعت گرفت.به طرفم که آمد فهمیدم قصد دارد مرا زیر بگیرد. باورم نمیشد، همه چیز برایم غیر منتظره بود، جیپ به سرعت به من نزدیک میشد.
◀️ ادامه دارد . . .
#یک_لقمه_کتاب
مهدی هاشمی:
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت پانزدهم 🇮🇷
جیپ به سرعت به من نزدیک میشد، وقتی دیدم میخواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نیهای کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دستهایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاقها و چولانهای تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه اطهار و آقا اباالفضلالعباس علیهالسلام کمک خواستم.
سمت چپ بدنم در باتلاق و گِلهای حاشیه جاده فرو رفته بود. شاید اگر دستم باز بود میتوانستم گِلها را چنگ بزنم و کم کم خودم را روی جاده بکشانم.
هوا تاریک شده بود، دو نظامی که مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سر و کلهشان پیدا شد. از جاده پایین آمدند، کتفم را گرفتند و از میان گلولای و نی بیرونم کشیدند. بدن و لباسهایم خیس و گِلی بود. مرا از بالای درِ عقب آیفا (کامیون عراقی) به کف ماشین پرت کردند، دستهایم را به میلههای آیفا بستند و ماشین حرکت کرد.
ماشین حدود دویست متر جلوتر کنار پلهای شناور اسکله بود، توقف کرد. قایق، سیدمحمد، هجیر، خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده کرده بود. از دیدن بچهها خوشحال شدم. حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمعمان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آنها هم صحبت شویم. دو، سه نفرشان که ریش داشتند سر و صورتشان کبود بود.
صحنههای تلخ و جانگداز شهادت دوستان و همقطارانم در جاده خندق از ذهنم دور نمیشد.
آیفا در ورودی شهر العماره توقف کوتاهی کرد تا اینکه وارد یک پادگان نظامی شدیم. نورافکنها، قسمتهای مختلف پادگان را روشن کرده بود. آیفای نظامی که وارد پادگان شد، سر و کلهی ده، پانزده دژبان پیدا شد. دژبانها کنار در عقب آیفا با کابل و باتوم منتظرمان بودند. با صدای قِرد، عجل، یالا بسرعه(میمونها، زود باشید یا الله، سریع) اسرای سالم از آیفا پیاده شدند.
دژبانها پس از ضرب و شتم آنها سراغ ما آمدند. آمدند بالا و با کابل به جانمان افتادند. منتظر بودیم کمکمان کنند پیاده شویم. با آن جراحتها نمیتوانستیم پیاده شویم. یکی یکی خودمان را به لبهی در کشاندیم. یکیشان از پایین دستش را به طرفم دراز کرد. با خودم گفتم: «این چهجور کمک کردن است، این دست چطوری میخواهد وزن مرا تحمل کند». دستم را به طرف او کشیدم، فکر میکردم وقتی از آیفا پایین بیایم، نمیگذارد زمین بیفتم. از بالای ماشین وزن بدنم را روی دستش انداختم، موقع پایین آمدن رهایم کرد و نقش زمین شدم. از شدت درد پا به خودم پیچیدم.
یکیشان با لگد به جانم افتاد و با پوتین به پهلویم کوبید. آنها بدون برانکارد مرا روی زمین کشیدند و به راهروی توالتهای پادگان بردند. چند مجروح که آنها را نمیشناختم آنجا بودند. خستگی و رنج در چهره بچهها موج میزد. در راهروی توالت رودههای یکی از بچهها از شکمش بیرون ریخته بود و با دو دستش آنها را گرفته بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🔺 اطلاعیه
در راستای عمل به منویات مقام معظم رهبری حفظه الله مبنی بر افزایش فرهنگ کتابخوانی و با توجه به تعطیل شدن نمایشگاه ها و لزوم تزریق کتاب به جامعه و همچنین شرایط نامطلوب اقتصادی، همزمان با ایام سالگرد سردار سرافراز اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی برای دومین بار اقدام به برگزاری نمایشگاه کتاب با تخفیف ۵٠% در مسجد بزرگ حضرت معصومه سلام الله علیها واقع در خیابان شهید جمراسی نموده ایم. زمان نمایشگاه محدود بوده و از ساعت ١۶ الی ١٩ دایر است.
#جای_کتاب_را_هیچ_چیزی_نمیگیرد