#خشونت (قسمت دوازدهم)👇🏻
مادربزرگ مرحومم وقتی بچه بودم یه قصه قشنگ برام تعریف کرد که هنوز یادم مونده. قصه دوستی یه خرس و یه هیزمشکن که سالها تو کوه با هم رفیق بودن و همیشه کنار هم غذا میخوردن. یه روز هیزمشکن آش درست کرد و خرس هم شروع کرد با سر و صدا و لیس زدن آش رو خوردن.
هیزمشکن عصبانی شد و گفت: درست غذا بخور، حالمو بهم زدی با این کارات! خرس ناراحت شد، غذاشو کنار گذاشت و منتظر شد هیزمشکن غذای خودش رو تموم کنه. بعد گفت: برو تبرت رو بیار و یه ضربه بزن تو سرم!
هیزمشکن جا خورد و گفت: برای چی همچین کاری کنم؟ ما که دوستیم! خرس جواب داد: همین که میگم، یا میزنی یا از این کوه پرتت میکنم پایین.
هیزمشکن مجبور شد تبر رو برداره و یه ضربه به سر خرس بزنه. خون اومد و خرس بیهوش شد. هیزمشکن ترسید و فرار کرد و تا یکی دو سال اصلاً سراغ خرس نرفت. اما بعد از مدتی طاقت نیاورد و برگشت ببینه خرس زنده است یا نه.
دید خرس سالمه و مشغول کارشه. سلام کرد و گفت: خیلی خوشحالم حالت خوبه، خودت گفتی بزن، من که نمیخواستم.
خرس گفت: بیا نگاه کن ببین زخم سرم خوب شده یا نه. هیزمشکن نگاه کرد و گفت: آره، خداروشکر خوبه و حتی جاشم نمونده.
خرس جواب داد: زخم تبر خوب شد، اما زخمی که با حرفات زدی هنوز جاش مونده.
قصههای قدیمی که ازشون به عنوان ادبیات سنتی یاد میکنیم، پر از درسهای مهمن. بخونید و ازشون استفاده کنید.
حرفهای تند و نیشدار، روح بچهها رو اذیت میکنه. توهین، تحقیر، مقایسه یا نفرین، مخصوصاً اگه با کلمات زشت باشه، همیشه تو ذهنشون میمونه و باعث ترس و آسیب میشه.