داستانک_زیبا
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی استخدام کرد. کارگر ها موقع اذان نمازشونو می خوندند. یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار نماز بخونید آخر ماه از حقوقتون کم می کنم!
بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه نماز رو بعد از کار میخوندن و بعضی هم همچنان اول وقت... آخر ماه شد. مهندس به اونایی که نماز اول وقت رو ترک نکردن بیشتر از حقوق عادی(ماهیانه)داد!
بقیه بهش اعتراض کردند که چرا به اینا حقوق بیشتری دادی؟!
گفت: اهمیت دادن این افراد به نماز و چشم پوشی از کسر حقوق نشون میده ایمانشون بیشتر از شماست.
این تیپ آدما هیچوقت در کار خیانت نمی کنند، همون طور که به نمازشون خیانت نکردند.
@kosar_18
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ غریبه
زیباست دانلود کن
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود عزیزان، روز بخیر مرسی که هستید🙏
🗓1400/1/22
🌸گذر زمان بر آنها که
🌼منتظر میمانند بسیار کُند
🌸بر آنها که میهراسند بسیار تُند
🌼بر آنها که غمگینند طولانی
🌸و بر آنها که به سرخوشی
🌼میگذرانند بسیار کوتاه است
🌸اما بر آنها که عشق میوزند
🌼زمان را آغاز و پایانےنیست
🌻زندگیتون غرق در عشق و شادی🌻
@kosar_18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅فوق العاده ست حتما با صدا ببینید
🌺الهی خداوند بهتون
🌼دلی آرام تنی سالم لبی خندان
🌸و عاقبتی بخیر عطا کنه
🌺آفتاب عمرتون همیشه درخشان
🌼و عمرتون سبز و پایدار
🌸و زندگیتون سرشار ازعشق🍳
🌼روزتون پر از خیر و بركت
🌺بفرمایید صبحانه نوش جان
@kosar_18
✿🍀✿
🍀✿
✿
🌐برای خودت یک دایره اعتماد درست کن
📍آنهایی که مهم هستند را بگذار درون دایره، کم اهمیت ترها را روی خط
و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور کن.
هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید ببین کجای دایره ات هستند؟؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند .
📍آیا براستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند برنجیم !؟
چرا بگذاریم آدمهای کم اهمیت زندگیمان ، ما را نارحت کنند حتی برای ثانیه ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند که نمیتوانند ناراحتتان کنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت کردن شما نمی کنند.
این راز آرامش است
یک دایره فرضی
✿
🍀
✿🍀✿
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#51
پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید
با دیدنم به در اشاره کرد:
_در رو باز کن حمیده خانومه!
با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم
پاهام انگار مال خودم نبود
نزدیک بود بیفتم
مامان بی صدا تشر زد:
_درو باز کن!!
خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم
حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن
اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم
از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم:
_سلام
خیلی خوش اومدید بفرمایید
مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد
بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه
و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم
اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت:
_دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟
ما بخاطر تو اومدیم!
با بهت مضاعفی سر جام نشستم:
_بله چشم
درخدمتم
_ضحی جان
من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم
میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم
با خجالت سر به زیر انداختم: خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم
من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم
دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید
_پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟!
_اگر شما حلالم کرده باشید نه
خندید:
_من چرا باید حلالت کنم دخترم
چک رو یکی دیگه خورده
از خودش حلالیت بگیر!
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم
مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد:
حمیده خانوم جون جریان چیه؟
حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد:
_والا چی بگم!
حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم
همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه!
هم من هم شما میدونیم چرا
اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن
به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمیده
مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی...
لبخندش به خنده تبدیل شد:
_اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد!
قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمیشنیدم!
حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم
زبونم بند اومده بود از حرفهایی که میشنیدم
اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد:
_منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید!
اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد
حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست
اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم!!
چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود
مامان با تعلل جواب داد:
_والا چی بگم
خود ایمان اینطور خواسته؟
_بله خانوم
خودش خواسته
الان که بوشهره البته
سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر
ولی امشب پرواز داره میاد تهران
منتها سه روز بیشتر نمیتونه بمونه
اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم
مامان فوری گفت:
_قدمتون روی چشم فقط...
اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن میکنم
حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم:
_ببخشید... حمیده خانوم
من یه سوال ازتون دارم
_جانم دخترم
_شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟
یا فقط بخاطر... پسرتون؟
نفس عمیقی کشید:
_بهت دروغ نمیگم
من خیلی از دستت دلخور بودم
تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم
ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت
دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی
کینه از دلم رفت
باز مهرت به دلم افتاد
مثل بچگیات...
با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام
اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست!
من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا
_میدونم عزیزم همون روز گفتی
منم به ایمان گفتم
اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید
وقتی برگشتی عروسی میگیریم!
شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران
دنبال کارای انتقالیش هست
مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد
من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم
باورش سخت بود
خیلی سخت!