⭕️ تجارت یا غارت؟!
#داستان_دادهمحور
🔻 «یک شنبه ۲۱ دی ۱۳۵۴، عرض کردم قرارداد شرکت انگلیسی کاستین در چابهار برای ساختمانهای عادی، غارت است که ما با آنها منعقد میکنیم؛ یعنی آنها ما را غارت میکنند.
🔺 به دقت گوش دادند؛ ولی چیزی نفرمودند..... من فکر میکردم فوری به من بفرمایند جلوی آن را بگیر... فرق معامله در حدود شش صد میلیون دلار است. شاید چون انگلیسیها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شدهاند و شاهنشاه فکر میفرمایند که در اینجا کمک بکنند میخواهند این لقمه را به آنها بخورانند...»
راوی: اسدالله علم، نزدیکترین فرد به شاه
#پهلوی
#فجر_مقاومت
=======================
📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر #حجت_الاسلام_راجی است که میتوانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید.
.
🇮🇷🇵🇸
⭕️ زخمهای فراموش شده روستا!
#داستان_دادهمحور
🔻«پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۵۳؛ ظهر برای نیم ساعتی جلسه هیئت امنای خانههای فرهنگ روستایی را داشتم و جای بسی تأسف من شد که وقتی جویا شدم در دهات چقدر برق و آب آشامیدنی داریم، معلوم شد یک درصد دهات ایران آب آشامیدنی تمیز دارند؛ البته چون در ایران قنات و چاه هست اشکال زیاد در این زمینه نیست؛ ولی چهار درصد دهات ایران برق دارند. خیلی عجیب است و جای تأسف...»
راوی: اسدالله علم، نزدیکترین فرد به شاه
#پهلوی
=======================
📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر #حجت_الاسلام_راجی است که میتوانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید.
#فجر_مقاومت
.
⭕️ بادهای بیوفا
#داستان_دادهمحور
🔻 هوا پر از گرد و غبار بود، همانطور که این شهر همیشه محصور بین تحریمها و وعدهها بود. سالها بود که مردم با لبهای ترکخورده از تشنگیِ توسعه، به آسمان نگاه میکردند و امید داشتند. سپس، همان روزی که فکر میکردند رهایی نزدیک است، مسئولینشان از مذاکرات برگشتند و گفتند: «آنها پذیرفتند. تحریمها برداشته میشود».
🔺خیابانها یکشبه رنگ عوض کرد. مغازهداران با احتیاط کالاهایی را که سالها پشت ویترینهای خالی خاک میخوردند چیدند. مادرانی که داروهای کمیاب را مثل گنج در جیبهای کهنهشان قایم میکردند برای اولین بار نفس راحتی کشیدند. حتی سربازان خسته در پاسگاههای مرزی اسلحههایشان را کمی پایینتر گرفتند.
🔻 اما ماهها گذشت و هیچچیز واقعاً تغییر نکرد. کشتیهای حامل گندم در بنادر تحریم اسیر شدند، داروها به جای قفسههای داروخانهها در چنگال دروغ پوسیدند و پول ملی روز به روز بیارزشتر شد. مردم، همان مردمِ صبور، کمکم چهرههایشان را از آسمان برگرداندند و به زمین دوختند. زمینی که دیگر حتی نمیتوانست خشمشان را جذب کند.
🔺 سپس، یک شب، آسمان غرید. نه غرش رعد، که غرش موتور جتهایی که از جایی دور میآمدند. پنجرهها پیش از آنکه صدای انفجار بیاید، لرزیدند. مردم، همان مردمِ بیپناه، به یکدیگر چسبیدند درحالیکه دیوارهای خانهشان؛ همان خانههایی که با امید بازسازیشان را شروع کرده بودند، روی سرشان فرومیریخت.
🔻...سالها بعد، وقتی جهانگردی از میان ویرانههای آن شهر عبور میکرد، پسر بچهای با چشمانی که از سنش پیرتر به نظر میرسید، به او نگاه کرد و پرسید: «آیا آنها به شما هم قول دادهاند که تحریمها را بردارند؟»
🔺جهانگرد، که دوربین به دست داشت، مکثی کرد و پاسخ داد: «من از جایی میآیم که هنوز باور دارند وعدهها را باید نوشت...»
🔻پسرک خندید! خندهای که بیشتر شبیه گریه بود و گفت: «اینجا لیبی است. ما هم روزی نوشتههایشان را باور داشتیم».
📚 #داستانهای_تبیینی
#مذاکره #آمریکا #تحریم
=======================
🌐 این داستان براساس واقعیت نوشته شده است.