May 11
اینجا که من نشستم، صورتش را فقط از سمت چپ میتوانم ببینم. سکوی بلندی ساخته و رویش پارچه قرمز کشیده و عکسش را روی آن گذاشتهاند. با لبخند محوی به دوربین نگاه میکند. دیروز آسمانی شده... دیروز "شهید" شده...
دقیقا روز قبل از روزی که من قرار بوده پا در این سالن بگذارم.
او در این مجموعه نفس میکشیده، تلاش میکرده و رویاهایی در سر میپرورانده است...
همراهان و همدورههایش میگویند آخرین طرح داستانیاش با موضوع حسرت شهادت بود...
گریه میکنیم...میسوزیم...حسرت میخوریم...
شهادت تنها از دست دادنی است که بیشتر از اینکه برای شهید گریه کنیم، باید برای خودمان و حال زندگیمان اشک بریزیم...
لحظهای که میفهمیم کسی کنارمان مثل خودمان نفس میکشیده، راه میرفته، میخندیده، رویا داشته و برگزیده خدا بوده...
لحظهای که همه اعضا و جوارحمان گوش میشود تا از خوبیها و زندگیش بشنویم...
لحظههایی که ساعت پرکشیدنش را به اوج ملکوت برای خودمان تصور میکنیم...
همه اینها میشود جوشش تازهی خون در رگهای مرده از روزمرگیهای بیهوده زندگی...
وصلمان میکند به آرزوی قلبی همان که رفته و بیشتر از ما هست... شهادت !!
• ۱۴دی ۱۴۰۲ - حوزه هنری •
اسمش را هم دو سه روز است نمیتوانم به زبان بیاورم.
اینجا که بود، دوسال زمینی از من کمتر داشت. خیلی راحت میتوانستم اسم کوچکش را صدا کنم.
اما حالا...
آنقدر قد کشیده که من یک زندگی از او کوچکترم...
دو سه روز است تمام فکر و ذکر روز و شبم شده صورت ماهش...
فکرش را میکنم، بغض و گریه مهمانم میشوند.
انگار خواهرم بوده...
همان لحظهای که خبر انفجار را هم شنیدم، قلبم در یک لحظه پرکشید تا خود کرمان...
گفتم کسی آنجا بوده که قلبم در دستش بوده!
چشمم به تمام پیامها و تماسهایم بود.
آشناها همه سالم بودند...
کانال حوزه را که باز کردم، قلبم ریخت...
خودش بود؟
خود خودش؟
همانکه دلم برایش تپید؟
همانکه نگرانش شدم؟
هنوز هم چشمانم نمیتوانند کامل به چشمانش نگاه کنند.
چشمانم خجالت میکشند...
• ۱۶دی ۱۴۰۲ - منزل •
دختری با کاپشن صورتی سوژه قاب چشمانم میشود. گوشوارههایش را اما نمیتوانم ببینم. مقنعه دخترانه گلداری سرش کرده. حتما برای دیدار رهبری بهترین و خوشگلترین لباسهایش را انتخاب کرده. از ذهنم میگذرد که وقتی مادرش عبارت دختری با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی را شنیده چقدر گریه کرده؟ وقتی امروز میآمده به ریحانه شهیده فکرکرده یا نه؟
میخ حرکات پر از ناز دخترک شدهام که پسرکی با برادرش از جداکننده آویزان میشوند. صبرمیکنم که اگر خواست آنطرف برود، حرفی بزنم. برای جداکردن خانمها و آقایان میله کشیدهاند و رویشان را با زیلوهای معروف بیت پوشاندهاند. ماموریتم اینگونه شروع شده که نگذارم کسی از بچهها از روی آن رد شود. برادر بزرگتر که روی میلهها خیز برمیدارد، سریع خودم را بهشان میرسانم. لبهایم را تاجایی که خیلی هم جلوی آقایان زشت نباشد، میکشم و با همه مهربانیای که میتوانم توی صدایم بریزم، میگویم: خاله مامانت کجا نشسته؟
با دستش جایی را نشان میدهد و میگوید: اونجاس.
بلافاصله میگویم: خب نمیری بشینی پیش مامانت؟
که برادر کوچکتر با قدی که به زور تا زانویم میرسد، بُراق میشود و میگوید: نمیخوایم.
به زور خندهام را نگهمیدارم و باز با مهربانی از آنها میخواهم بروند پیش مامانشان.
برادر بزرگتر پایین میآید. تا من آنجا هستم تکانی نمیخورند. عقبتر میروم. آنها هم که میبینند من بیخیالشان شدهام، شاید لجبازیشان فروش میکند که عقب میکشند. از قاب چشمانم دور میشوند.
یکهو آقایی از کنارم به سرعت رد میشود. سربرمیگردانم. عکاس است. دنبال سوژه میگردد. با خودم میگویم: کاش یه روزی بشه که بعنوان عکاس مراسم بیام بیت.اینجا پر سوژه است. و بعد با خودم چند فریم انتخاب میکنم و دکمه شات دوربین مغزم را میزنم. غبطه میخورم به حال رَم دوربینهایی که اینجا پر میشوند.
بچههایی که روی پای مامانها ادامه خواب صبحگاهیشان را درپیش گرفتهاند، آنهایی که با سربند و چادر و چفیههایشان درگیرند، آنهایی که شعار کف دستشان را به رخ میکشند، و آنهایی که از خجالت پشت ستونها قایم میشوند، سوژه عکاس و فیلمبردار میشوند.
دوباره همان پسرک قبلی این بار تنها سمت جداکننده میآید و آویزان میشود. میخواهم خیلی هم بداخلاق و عبوس به نظر نیایم. سربندی که صبح یکی از مهمانها به دستم داده را توی دستم میگیرم. نشانش میدهم و میگویم: شما از این سربندا داری؟
چشمانش روی سربند میخ میشود.
- نه!
میگویم: این مال شما.
به آرامی از دستم میگیرد و با بی اعتنایی دور میشود.
آقای عکاس از همه بچهها یکجا دعوت میکند که کنارهم بایستند تا عکس جداگانه داشته باشد. دلم غنج میرود از کنارهم ایستادن قدهای کوتاه و بلندشان. پسرک هم هست. شده تنها داماد بین عروسکهای ریزه میزهچادری.
نیم ساعتی که میگذرد، جمعیت به جایی میرسد که من هستم. حسینیه امام خمینی تنها جایی است که بهجای ردیفی پرشدن، ستونی پر میشود! هر کس به هرجا که میرسد، اولین سوالش این است: اینجا دیده میشه؟!
یک گروه از خانمهای حوزوی، از راه میرسند. یکیشان که انگار او اینجا را پیشنهاد داده، میگوید: ببین اینجا بهتر معلومه. هی من میگم نرید جلو. اینام که میرن برمیگردن همینجا.
به رویشان لبخند میزنم. آنقدر خوش صحبتند که فرصتی برای شروع گفتگو با آنها پیدا نمیکنم.
یک ربعی که میگذرد، ماموریتم عوض میشود: ایستاده، نظم را برقرار کن! میگویند: بگو بشینن.
یاد صبح قبل از گیت بازرسی میافتم. دوست یکی از دوستانم مرا شناخت و بعد از اینکه فهمید من انتظاماتم، گفت: شما از همونایی که هی میگن بشینید؟ من هم خندیدم و گفتم: نه تاحالا از اونا نبودم. امروزو نمیدونم.
هر چقدر با خواهش و عزیزم و قربانت برومها تلاش میکنم که خانمها جلو نیایند و بنشینند، اثرگذار نیست. مگر میشود با این حرفها جلوی این اشتیاقشان را گرفت؟ هرجور که شده، از روی پاهای بقیه هم میخواهند حداقل یک صف هم نزدیکتر باشند به محبوب!
مداح میخواهد شعرهمخوانی را با جمعیت تمرین کند. بسم الله را که میگوید، جمعیت خیز برمیدارد برای بلند شدن.
یک نفر از خانمها میگوید: ببین اون صف جلوی آقایونو. اونا بلندشدن ینی آقا اومده!
دستها بالا میرود. همه میخوانند: الحمدلله رب تعالی...
به صندلی خالی آقا نگاه میکنم. شکر... شکر که سایه این مرد بالای سرمان هست.
تمرین همخوانی که تمام میشود، جمعی از آقایان همزمان بلند میشوند. به تبع آنان هم خانمها سرپا میشوند و انگار که فرمان صادرشده باشد، جمعیت به جلو هجوم میبرند.
به چندنفری که جلوی من هستند، میگویم: برنامه که اعلام شده. هنوز آقا نمیان!
چشمان درشت یکیشان سمتم برمیگردد. ولولهای در جان دارد. میگوید: میدونم. ولی دست خودمون نی. دلمون میبرتمون.
میفهمم!!
آدم که با محبوبش وعده داشته باشد، یکجا بند نمیشود.
متوجه آمدن آقا نمیشویم.
قدمان کوتاهتر از آقایان است.
جلوی دیدمان را گرفتهاند.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5830262523424674333.mp3
13.88M
🎧 #کلیپ_صوتی | قرائت کامل زیارت آلیاسین به همراه بیانات و ذکر حضرت آیتالله خامنهای از فرازهای آن
💻 Farsi.Khamenei.ir
دقیقا ده روز است که نام کرمان برایم شده بغض و اشک ناخودآگاه!!
فرقی ندارد گزارش تلویزیون و اخبار باشد، متن باشد یا عکس...
فیلم جزء این دسته نیست چون حتی نمیتوانم دانلود کنم... میترسم... میترسم از فرو ریختن بیشتر... خوف دارم از روبروشدن با غمی عظیم...
خدا رحممان کرده که روی بلایای عاشورا پردهای افکنده که جان ندهیم...
بعد از دو روز دونه دونه کانالهای ایتا رو باز میکنم.
همه بچههای مبنا و بقیه از فرآیند رای دادنشون عکس گذاشتن و نوشتن.
از اینکه چقدر اشتیاق داشتن برای رای دادن و چقدر بچههاشون دوست داشتن برگه رای رو داخل صندوق بندازن...
ولی من الان چیزی جز حس خستگی از صندوق و رایگیری نمیفهمم.
و از تمام تحلیلگران که میفرمایند لیستی رای ندید و خودتون برید لیست خودتونو تشکیل بدید و تمام کسایی که به حرفشون گوش دادن عصبانیم😂
از صندوقی که ۱۱۰۹ تا رای خارج شد، اکثریت به حرف تحلیلگران عزیز گوش داده بودن. و عملا ۱۵ نفر تا ساعت یک بامداد ۱۳ اسفند داشتیم میشمردیم.
بعدا میام از بقیه احساساتم راجعبه انتخابات مینویسم. 😂
اونم که میبینید فِلِش کشیدم خودمم
خدافظ😂
همهجا پر از سکوت...
سال ۱۴۰۲ را مرور میکنم...
برای من سال امنی بود. سالی که معنی تعلق، معنی زندگی، معنی دوست داشتن و دوست داشتهشدن را کمی بیشتر از قبل چشیدم و فهمیدم. راه برای دیدن و شنیدن و فهمیدن زیاد و قلب و توان و عمر من اندک...
شاید تنها دعایم برای خودم و کسانی که دوستشان دارم، همین باشد
الهی که هر روز بیشتر و بیشتر طعم زندگی رو بچشیم. و هر روز بیشتر و بیشتر عاشق خدا بشیم.💚
✨●۱۴۰۳/۰۱/۰۱●✨
حسودی میکنم. خیلی زیاد. آنقدر که مبناییها فعالند و من هنوز اندر خم یک کوچه. آن یکی حرف از شروع کتاب ششم یا هفتم سال میزند، یکی نسبت به هر اتفاقی یک متن توی کانالش میگذارد. یکی جشنواره شرکت میکند و من فقط نظارهگرم. صاف و مستقیم نشستم و کانالها را باز میکنم و رد میشوم. از اول سال بارها نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. و هی پرسیدم خب که چی؟ بنویسم و بخونن که چی بشه؟ من کیام اصلا؟ چند دقیقه از وقت یهکسی رو بگیرم که چی بهش اضافه کنم؟
همین است که کانالهای تلگرام و ایتا و صفحه اینستاگرامم مدتهاست خاک میخورد.
از خودم بدم آمد وقت فاجعه بیمارستان شفا متن بلند بالایی را که با اشک نوشته بودم، پاک کردم و گذشتم.
حالا هم از خودم عصبانیام که به خاک مملکتم تجاوز شده و هنوز نمیتوانم یقه کسی را بگیرم.
بندههای خوب خدا التماس دعای جوشش قلم...
✨۱۴۰۳/۰۱/۱۴✨