eitaa logo
کتابخانه کوثر دانشگاه قم
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
191 ویدیو
646 فایل
تلفن تماس: ۳۲۱۰۳۷۲۹ ایمیل : lib-kosar@qom.ac.ir جهت سفارش مقاله به qom.ac.ir/paper مراجعه نمایید جهت سفارش خرید کتاب به qom.ac.ir/book مراجعه نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📗👆👆 مُنْتَهَى ألآمال فی تَواريخِ ألنَّبی وَ ألْآل، کتابی فارسی درباره زندگی چهارده معصوم علیه السلام اثر شیخ عباس قمی عالم بزرگ شیعی قرن چهاردهم و صاحب کتاب شریف مفاتیح الجنان است. مؤلف در این کتاب با استفاده از منابع پرشمار، به تفصیل از زندگی چهارده معصوم سخن گفته است. منتهی الآمال شامل یک دور شرح زندگانی چهارده معصوم است و غالبا درباره هر معصوم به این موضوعات پرداخته است: ولادت، نام، لقب، کنیه، بخشی از فضائل و ویژگی‌های اخلاقی هر معصوم، معجزات و دلایل امامت هر امام، سخنان حکمت‌آموز امامان، شهادت معصومان و دفن آنان . منتهی الآمال از کتابهای مشهور میان شیعیان به شمار می‌رود که به عربی نیز ترجمه شده است. به مناسبت این روز بخش زندگانی امام حسن ع به صورت فایل صوتی در ذیل آمده است👇💐👇
Part01_گزیده منتهی الامال.mp3
13.51M
بخش هایی از کتاب 📗 اثر محدث کبیر قسمت 1⃣ بخش زندگانی امام حسن علیه السلام راوی
part02montahifinal.mp3
5.13M
بخش هایی از کتاب 📗 اثر محدث کبیر قسمت 2⃣ بخش زندگانی امام حسن علیه السلام راوی
هستند کسانی که از آنچه دارند با شادی می‌دهند، و پاداشِ آن‌ها همان شادی‌ست. و هستند کسانی که با درد می‌دهند، و آن درد تعمیدِ آن‌هاست. و هستند کسانی که می‌دهند و از دَهش دردی نمی‌کشند، حتی شادی هم نمی‌خواهند و نظری به ثواب هم ندارند؛ این‌ها چنان می‌بخشند که در دره‌های دوردست، بته‌ای عطر خود را در فضا می‌پراکند. با دستِ این کسان است که خداوند سخن می‌گوید، و از پسِ چشمِ این کسان است که او به زمین لبخند میزند. 📗 پیامبر و دیوانه ✍🏻 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شصت سال پیش همه چیز را می‌دانستم. امروز هیچ چیز نمی‌دانم. کتاب خواندن یک کشف پیش‌رونده است تا به نادانی‌ات پی ببری ...! 🌺🌺🌺🌺
مراحل انجام تحقیق ( کمی و کیفی)👇
دلهره هستی.pdf
1.69M
دلهره هستی📚 آلبر کامو✍ رمان
روزی سه نفر با هم خربزه میخوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه میشود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند. دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند. 🌸
هر چقدر که بشر توسعه یافته تر میشود میزان استرس در جامعه هم بالاتر میرود به طوریکه امروزه سطح استرس دانش آموزان دبیرستانی برابر با استرس بیماران روانی دهه پنجاه میلادی است 👆💐👆💐👆💐
داستان لیلی و مجنون قسمت پنجم مجنون ابتدا گریست،خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار از جای برجست،دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت: "من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم آشفته ترم کن، سیرابم کن گرچه ز شراب عشق مستم عاشق تر از این کنم که هستم خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..." مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال. طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد: "خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبه او را به شبستان گیسوی لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید و حمد و ثنای او ..." ... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند: "جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..." کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد. آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ... ادامه دارد ...💐
تازه های کتب مرجع نیمسال دوم 98 👆💐👆
داستان لیلی و مجنون قسمت ششم در ادامه ... پس از گذشت هفته ای از این ماجرا، مردی از قبیله بنی سعد که از حوالی کوه نجد می گذشت مردی ژولیده و ژنده پوش و رنجور را دید که بیشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهای او بزرگی و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبی به او بدهد. اما او امتناع می کرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامی و نشانی از او بیابد افاقه ای نکرد. این بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اینکه به قبیله عامریان رسید همه را سیاهپوش و عزادار دید. ماجرا را پرسید و ناگاه به یاد شبحی افتاد که چند روز پیش در گوشه خرابه دیده بود. نشانی او را که گرفت شباهتی بین آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سریع پدر قیس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحی نیمه جان که نشانی هایش با نشانی های فرزندت همخوانی دارد رنجور و ضعیف و دردمند، چنان که چشمان بی نورش گود رفته و مغز استخوانش پدیدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسیر است ... پدر قیس به محض شنیدن خبر، از جا جست و سوار اسب تیزرویی شد. اصرار نزدیکان که چند نفری همراه او بیایند فایده ای نداشت. دلش نمی خواست کسی غیر از خودش قیس را در حالتی ببیند که مرد غریبه وصف کرده بود. چند روزی در کوهها و خرابه های سرزمین نجد وجب به وجب کوه و بیابان را دنبالش گشت تا اینکه پسر را یافت. غریب و محزون و مجروح ... مجنون تا پدر را دید به رعایت ادب بلند شد، زمین بوسید و به پایش افتاد: "ای تاج سر و افتخار من! عذرم بپذیر که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمی خواست مرا به چنین روزی و در چنین شرایطی ببینی ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نیز بیرون است" پدر قیس که ابتدا برای دلداری فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گریستن کرد و با مهربانی پدرانه شروع به صحبت کرد: "آخه ای پسر! تا کی می خوای این بیقراری و ناشکیبی رو ادامه بدی؟ نمی دونم کدوم چشم بد و نفرین کدوم رو سیاه، تو رو به این حال و روز انداخت! از این همه غصه خوردن و طعنه این و اون شنیدن خسته نشدی؟ هنوز نفهمیدی که مشت کوبیدن به سندان آهنی اثری نداره؟ از همه اینها گذشته، گیرم که عاشقی، گیرم که مجنونی، نباید از پدر و مادر پیر و رنجورت خبری بگیری؟ اصلا می دونی یک هفته است مادرت در عزای تو موهای خودش را کنده و صورتش رو زخمی کرده؟ گیرم که نداری آن صبوری کز دوست کنی به صبر دوری آخر کم از آنکه گاهگاهی آیی و به ما کنی نگاهی؟ اینطور که تو خودت رو آواره کوه و بیابون کردی که کاری از پیش نمی ره. درسته که پدر لیلی به خفت و خواری جواب رد بهمون داد ولی هنوز روزنه امیدی باقیه نومید مشو ز چاره جستن کز دانه شگفت نیست رستن کاری که نه زو امید داری باشد سبب امیدواری در نو میدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است اصلا خبر داری که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا می کنند داستان سوز و عشق و عاشقیت آبروی خاندان لیلی را برده است" مجنون کمی مکث کرد. به احترام پدر سر به زیر افکند و آرام و شمرده شروع به پاسخ کرد: "ای پدر! ای سرور و بزرگتر قبیله عامریان! ای قبله گاه حاجاتم پس از خدای! الهی همیشه زنده باشی که تو ملجأ و امید و پناهگاه منی. ممنون که بدیدارم آمدی و تشکر از پند و نصیحت های مشفقانه ات که که مرهم جانم شد. ولی پدر من سیاه روی و شرمنده به اختیار خودم اینجا نیامده ام. حل این مشکل بدست من نیست وگرنه بسیار زودتر از اینها چاره می کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در این عشق بیم تیغ و خون و خونریزی نیست چرا که این بدیهی ترین رسم عاشقی است. سر بی ارزشترین کالایی است که من می توانم در راه محبوب فدا کنم ..." مجنون این گفت و سر در گریبان خویش فرو برد. ساعتی به سکوت گذشت. پدر، گوشه ای آرام اشک می ریخت و در گوشه ای دیگر مجنون، لخت و عریان، با خودش زمزمه می کرد. هنگام غروب پدر ردای خویش بر دوش او افکند و با اصرار و مهربانی او را بر ترک اسب خویش نهاد و با هم به خانه برگشتند ... ادامه دارد...💐
داستان لیلی و مجنون قسمت هفتم در ادامه ... در قسمتهای پیش خواندیم که مجنون آواره کوه و بیابان بود و از طرف دیگر حسد گروهی باعث شد که شحنه ای سنگدل برای دستگیری و ادب مجنون مامور شود . غیبت مجنون شایعه مرگ یا قتل او را پراکنده کرد . پس از جستجوی بسیار پدرش او را اطراف کوه نجد یافت و در نهایت او را به بازگشت به خانه ، راضی کرد و اینک ادامه داستان: ... واضح است که چه ولوله و شوق و اشتیاقی در قبیله افتاد وقتی آندو را از دور دیدند. زندگی در قبیله به حالت عادی خود برگشت. مجنون چند صباحی با سختی و مشقت چون دیگر مردان قبیله رفتار می کرد. به گله اسبها و شترها می رسید و گهگاهی با دوستانش به شکار می رفت. این زندگی برایش بسیار سخت بود اما بخاطر دل رنجدیده پدر و مادر تحمل می کرد اما هرگاه تنها می شد هنگام طلوع و غروب خورشید بر تپه ای می نشست و چنان ناله ای می کرد که دل سنگ هم آب می شد. مدت زیادی نگذشت که خلق و خوی انسانهای عادی طاقتش را طاق کرد و دوباره راه کوه و بیابان گرفت. هر چند روز یکبار از بالای کوه نجد به پایین می آمد، در دامنه کوه می ایستاد و از سوز دل و آتش درون غزلی می خواند که دل هر شنونده ای را می جنباند. مردم از از هر طرف برای شنیدن شعرها و آواز زیبای جوانکی مجنون جمع می شدند و عده زیادی شعرهای او را یادداشت می کردند تا جاییکه ترجیع بند نامه های عاشقانه، غزلیات مجنون بود. و اما بشنوید از لیلی: هر روز که می گذشت لیلی خوش قد و قامت تر، کشیده تر و زیباتر می شد. چشمهای درشت و اغواگرش، که معصومیتی عجیب در خود داشت، به سیاهی شب می ماند و قتلگاهی بود برای عاشقان دل خسته، مژه های بلند و برگشته اش و کمان ابرویش خدنگ غم به جان بینندگان می انداخت. چاه زنخدان چانه اش و گونه های برجسته و خوش آب و رنگش، به بوم نقاشی خارق العاده ای می ماند که گویی یگانه روزگار با دقت و وسواسی عجیب تک تک اعضای آن را در نهایت هنرمندی و چیره دستی به رنگ و لعاب عشق و طنازی تصویر کرده است. علیرغم این همه زیبایی، وقار و متانت و و نجابتی مثال زدنی در او بود که تمام آنهایی را که تنها دل به زیبایی ظاهری او سپرده بودند از ابراز علاقه پشیمان می کرد. آنها جرأت ابراز وجود نداشتند و تنها با هر بار نظاره او آرزو می کردند: "کاش لیلی از آن من بود" با تمام این اوصاف، لیلی در دلتنگی و بیقراری دست کمی از مجنون نداشت. فرق میان این دو در آن بود که مجنون از قید و بند آزاد و رها بود، فارغ البال به بیان عشق و علاقه خود می پرداخت و لیلی از این نعمت محروم بود. شبها پس از آنکه همه به خواب می رفتند آرام در بستر خود می نشست و اشک می ریخت. برخی شبها به بالای پشت بام می رفت و با ماه و ستاره رازهای نهانی دلش را بازگو می کرد. پدرش اغلب به امر تجارت مشغول بود و تمام هم و غمش در محدوده خانواده پوشیده ماندن دختر بود از چشم نامحرمان. مادر هم آنقدر به رتق و فتق امور خدمتکاران و ندیمگان سرگرم بود که از ظاهر فرزند نمی توانست به آتش درونیش پی ببرد. به این تصور که لیلی کم کم قیس را از یاد می برد، دلخوش بود. هر چند روز یکبار، لیلی از پنجره اتاقش صدای کودکانی را می شنید که حین بازی اشعاری عاشقانه می خواندند. اشعاری که هیچکس به اندازه لیلی نمی فهمید سروده کیست و در وصف کیست. آری! اشعار مجنون زبان به زبان و کوی به کوی می گشت و از طریق کودکان بازیگوش به گوش لیلی می رسید. لیلی تمام آن اشعار را با هیجان زدگی یادداشت می کرد و از آنجا که طبعی لطیف و دلی سوخته داشت به پاسخ هر بیتی، بیتی می سرود در پاسخ مجنون. فصاحت و بلاغت مادرزادی به کمک دلش می آمد تا زیباترین تصنیف های عاشقانه شکل بگیرد. هر چند روز یکبار اشعار مجنون و پاسخهای خود را در ورق پاره هایی کوچک جمع می کرد و شبانه از طریق پشت بام خانه در کوچه های اطراف پراکنده می کرد. لیلی مطمئن بود که حرف دلش توسط قاصدی به گوش مجنون خواهد رسید. خواه این قاصد باد صحرا باشد یا کودکان بازیگوش. چه فرق می کند؟ هر کس که گذشت زیر بامش می داد به بیتکی پیامش لیلی که چنان ملاحتی داشت در نظم سخن فصاحتی داشت آن را دگری جواب گفتی آتش بشنیدی آب گفتی بر راهگذر فکندی از بام دادی به سمن ز سرو پیغام و این شاید عجیب ترین و مطمئن ترین سیستم پیام رسانی دو دلداده در آن روزگاران بود. بدون استفاده از هیچ ابزار بخصوصی پیامها از کوه و بیابان نجد به خانه و اتاق لیلی می رسید و پاسخها بر می گشت! ادامه دارد...💐
همه چیز برای کسی که می‌داند چگونه صبر کند، به موقع اتفاق می‌افتد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعیه کتابخانه کوثر با توجه به شرایط موجود، دانشجویانی که خواستار تسویه حساب با بخش پایان نامه هستند، جهت تحویل نسخه پایان نامه خود از طریق ایمیل lib-kosar@qom.ac.ir اقدام کنند. خدمات الکترونیک کتابخانه کوثر کانال کتابخانه کوثر در ایتا https://eitaa.com/qomlib
‍ 🌹🌹🕊 داستان لیلی و مجنون قسمت هشتم در ادامه ... در یکی از روزهای زیبای بهاری که بوی عطر گلها فضا را آکنده و رنگهای متنوع گلهای بهاری و درختان شکوفه کرده جلوه ای بدیع به گلستان داده بود، صدای آواز بلبلان عاشق چنان داغ لیلی را تازه کرد که تصمیم گرفت سری به بوستان اختصاصیشان بزند و همنوا با بلبل داغدیده ناله سراید. مادر لیلی، بخیال اینکه دخترش پس از مدتها گوشه نشینی هوس تفرج و گشت و گذار کرده، بسیار خشنود شد. جمعی از کنیزکان سیمتن و زیبارو را فرا خواند و همراه لیلی روانه کرد. لیلی هر جند دوست داشت تنها بماند اما مصلحت دید سکوت کرده و مقاومتی نکند. در زیر سایه سروهای خوش اندام ساعتی نشستند به گفتن و شنودن و خواندن و رقصیدن. ندیمان و مطربان چنان دستگاه رقص و آواز را کوک کرده بودند که گویی شادی عظیمی بر پاست. لیلی پس از ساعتی نشستن با یاران و هنگامی که دید آنها چنان در رقص و پایکوبی آمده اند که چندان متوجه او نیستند کم کم از جمع کناره گرفت و به زیر سایه تک درختی تنها خزید و شروع به ناله کرد: "ای مهربان یار وفادار! روزها بدین امید سر از بالین بر می دارم که تو در کنارم باشی و شبها با این رویای شیرین به خواب می روم که شب دیگر سر بروی شانه های تو می گذارم. آخر ای دوست! گیرم که دیگر هوای ما در سرت نیست، چرا مدتی است خبری از خودت نمی فرستی تا دل رنجدیده من را مرهمی باشد" گیرم زمنت فراغ من نیست * پروای سرای و باغ من نیست آخر به زبان نیکنامی * کم زانکه فرستیم پیامی؟ ...در همین حال و هوا بود که از دور صدای آوازی شنید. بدقت گوش داد. لحن اشعار برایش آشنا بود. آری! این سخنان مجنون بود که در قالب اشعاری جانسوز از دهان مردی رهگذر بیرون می آمد. اشعاری که حکایت از غریبی و دربدری مجنون داشت و بی خیال نشستن لیلی در باغ و بهار به دست افشانی. حکایت از رمیدن مجنون از غم فراق و آرمیدن لیلی در بستر آرام خویش. اشعاری که آتش به جان لیلی زد: مجنون جگری همی خراشد لیلی نمک از که می تراشد؟ مجنون به خدنگ خار سفته است لیلی به کدام ناز خفته است؟ مجنون به هزار نوحه نالد لیلی چه نشاط می سگالد مجنون همه درد و داغ دارد لیلی چه بهار و باغ دارد مجنون کمر نیاز بندد لیلی به رخ که باز خندد؟ مجنون به فراق دل رمیده است لیلی به چه راحت آرمیده است؟ لیلی با شنیدن این پیام چگرش کباب شد. از یکسو غم و غصه دربدریهای مجنون رنجورش کرده بود و از سوی دیگر این تصور مجنون که او آرام و بی خیال و فارغ از مجنون به زندگی راحتش ادامه می دهد جانش را آتش می زد... مجنون نمی دانست که لیلی همیشه به زندگی آزاد او چه حسرتها خورده است. نمی دانست در ورای این آسودگی و شادی ظاهری چه رنج و درد عمیقی نهفته است. لیلی می خواست فریادی بزند که تا آنسوی کوه نجد را بلرزه در آورد: "ای قیس! ای مجنون! اگر تو پای بند جنونی من از تو دیوانه ترم در این عشق، در این طلب. خوشا بحال تو که فرصت ابراز این جنون را از تو دریغ نکرده اند. من چه کنم که در این قفس به ظاهر آباد مجال صحبت هم ندارم" اما پنجه های بغض بی رحمانه گلویش را می فشرد. یکی از ندیمگان که از طرف مادر لیلی مامور شده بود مخفیانه او را تحت نظر داشته باشد تمام ماجرا را از پشت بوته ای تماشا می کرد. زمزمه های عاشقانه لیلی با محبوب، شنیدن غزلی عاشقانه و زار زدنی سخت و غریب. در کوتاهترین زمان، خبر به مادر لیلی رسید و او بدون هیچ تردیدی دانست که آتش عشق لیلی که او خیال می کرد مدتی است فرو نشسته همچنان زبانه می کشد. مادر لیلی هم بر سر یک دو راهی، کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته بود و نا امیدانه شاهد آب شدن دختر دلبندش بود. از طرفی نمی توانست سوختن فرزندش را ببیند و دم بر نیاورد و از طرف دیگر می دانست که نصیحت او هم اثری نخواهد داشت. ادامه دارد...
داستان لیلی و مجنون قسمت نهم در ادامه ... اما پدید آورندگان این ماجرا به لیلی و مادرش و ندیمگان و آن مرد رهگذر خلاصه نمی شدند در این مقطع مردی وارد داستان می شود که نقشی مهم در ادامه ماجرا بازی می کند. آنروز که لیلی، خرامان و مست به همراهی عده ای به سیر باغ و گلشن مشغول بود، جوانی نجیب زاده از خاندان بنی اسد از آن حوالی عبور می کرد. خستگی راه و دیدن آثار درختانی از دور، او را به اطراف باغ خانوادگی لیلی کشاند. در حال آب دادن به اسبش بود که صدای هلهله و شادی زیادی را از دور شنید. به کنجکاوی برخاست و تعدادی دختران زیباروی را دید که برقص و دست افشانی مشغولند. لیلی اما در آن میانه چون ماه در میان ستارگان می درخشید. از سر و وضع ظاهری و اینکه او را چون دُر در میان گرفته بودند برای شخصی زیرک چون ابن سلام آسان بود که بانوی آن جماعت را از بقیه تمیز دهد. آری، این جوان ابن سلام نام داشت . جوانی خوش اندام، تاجر و یگانه قبیله بنی اسد که در عین جوانی کوهی از ثروت داشت و دنیایی تجربه. در کرم و بخشش زبانزد همگان و در شجاعت و مردانگی بی همتا بود. برای این سلام پیدا کردن نام و نشان پدر لیلی کار سختی نبود. با همان دیدار کوتاه چنان محو جمال و زیبایی لیلی شده بود که هیچ چیز جز ازدواج با او آرامش نمی کرد . به محض رسیدن به شهر خود، یکی از ریش سپیدان را با کاروانی شتر از هدایای نفیس و گرانبها از یاقوتهای یمنی گرفته تا فرشهای ایرانی بسوی منزل لیلی روانه کرد به نشان خواستگاری! پدر لیلی با دیدن شکوه کاروان همراه قاصد از از شادی در پوست خود نمی گنجید. با اینحال با متانتی که هر پدری در لحظه خواستگاری دخترش بروز می دهد ضمن تشکر، هدایای آنها را برسم ادب پذیرفت و گفت: "خواستگاران دختر من بسیارند. ابن سلام را سلام برسانید و بگویید پدر لیلی برای بررسی و تحقیق جهت انتخاب بهترین فرد و دادن پاسخ به این خواستگاران از جمله ابن سلام مدتی زمان می خواهد" پیر قاصد زمین بندگی بوسید و خداحافظی کرد. بعد از رفتن آنها، مادر لیلی به شوهرش گفت: "هیچکدام از خواستگاران لیلی به خوبی ابن سلام نبوده اند. تو که بهتر می دانی او از لحاظ شهرت و ثروت و مردانگی قابل مقایسه با هیچکدام از آنها نیست. تو بیشتر به دنبال تجارتی و نمی دانی که هنوز آتش عشق آن پسرک دیوانه – قیس – در دل دخترت هست. او را باید هر چه سریعتر به خانه بخت بفرستیم تا بلای سر خودش و آبروی ما نیاورده. نباید فرصت به این خوبی را از دست می دادی. ابن سلام انگشت روی هر دختری که بگذارد، پاسخ منفی نخواهد شنید. پدر لیلی پاسخ داد: "دختر من، هر دختری نیست. جواب مثبت در اولین دیدار و با اولین درخواست، صورت خوشایندی ندارد. او اگر واقعا طالب و خواستار لیلی باشد دوباره و چند باره بازخواهد گشت. اگر هم قرار است با یکبار جواب رد شنیدن پشیمان شود همان بهتر که دیگر نیاید اما من مطمئنم او برخواهد گشت" ادامه دارد...🌸