eitaa logo
کتابخانه کوثر دانشگاه قم
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
187 ویدیو
645 فایل
تلفن تماس: ۳۲۱۰۳۷۲۹ ایمیل : lib-kosar@qom.ac.ir جهت سفارش مقاله به qom.ac.ir/paper مراجعه نمایید جهت سفارش خرید کتاب به qom.ac.ir/book مراجعه نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌹🌹🕊 داستان لیلی و مجنون قسمت سوم در ادامه... شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند. پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت: "در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود." پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال. سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت. پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت: رفتند برون به میزبانی * از راه وفا و مهربانی با سید عامری به یکبار *گفتند "چه حاجت است، پیش آر" پدر قیس گفت: "از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم" خواهم به طریق مهر و پیوند * فرزند تو را برای فرزند کاین تشنه جگر که ریگ زاده است * بر چشمه تو نظر نهاده است من دُر خرم و تو دُر فروشی * بفروش متاع اگر بهوشی پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد: "فرزند تو گرچه هست پدرام * فرخ نبود چو هست خودکام دیوانگیی همی نماید * دیوانه, حریف ما نشاید دانی که عرب چه عیبجویند * اینکار کنم مرا چه گویند؟! با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..." … طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ... مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر! ادامه دارد...
داستان لیلی و مجنون قسمت چهارم یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت: ای قیس!آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات.تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو.همیشه از این میترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت.هرشب با این اضطراب به خواب میرویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند. و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت: آنی را که شما به نام قیس میشناختید مدتهاست که مرده است.مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند.نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود راندۀکوی یار هستم.شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را میفهمم نه شما سوز و آه مرا ای بیخبران ز درد و آهم خیزید و رها کنید راهم من گمشده ام مرا مجوئید با گمشدگان سخن مگوئید بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم و شروع کرد به شرح دلدادگی.چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت.عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند،غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند. آری!عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن! مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر میگشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر.تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان.در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند.تنها خانۀمقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها کعبه است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان.پدر قیس کمی به فکر فرو رفت.میبرمش مکه.شاید دیدار خالق،هوس مخلوق را از سرش بدر کند!موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون میکنه! مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود.هر چند دیدار لیلی نصیبش نمیشد اما همین که میتوانست از دور خرگاه و خیمۀاو را تماشا کند،همین که هر چند روز یکبار میتوانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت.دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت.بعضی وقتها فکر میکرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدایی همیشگیش از لیلی.اما یک چیز به او قوت قلب می داد:این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت.با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج.کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه. رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد.آهسته در گوشش خواند: پسرم قیس!اینجا کعبه است.خانه خدا.جایی که آرزوی همۀآزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است.از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد.به هوش باش!جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان،شاداب،پر انرژی و سربراه. گفت ای پسر این نه جای بازیست بشتاب که جای چاره سازیست گو یارب از این گزاف کاری توفیق دهم به رستگاری رحمت کن و در پناهم آور زین شیفتگی براهم آور ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗📗👆👆 مُنْتَهَى ألآمال فی تَواريخِ ألنَّبی وَ ألْآل، کتابی فارسی درباره زندگی چهارده معصوم علیه السلام اثر شیخ عباس قمی عالم بزرگ شیعی قرن چهاردهم و صاحب کتاب شریف مفاتیح الجنان است. مؤلف در این کتاب با استفاده از منابع پرشمار، به تفصیل از زندگی چهارده معصوم سخن گفته است. منتهی الآمال شامل یک دور شرح زندگانی چهارده معصوم است و غالبا درباره هر معصوم به این موضوعات پرداخته است: ولادت، نام، لقب، کنیه، بخشی از فضائل و ویژگی‌های اخلاقی هر معصوم، معجزات و دلایل امامت هر امام، سخنان حکمت‌آموز امامان، شهادت معصومان و دفن آنان . منتهی الآمال از کتابهای مشهور میان شیعیان به شمار می‌رود که به عربی نیز ترجمه شده است. به مناسبت این روز بخش زندگانی امام حسن ع به صورت فایل صوتی در ذیل آمده است👇💐👇
Part01_گزیده منتهی الامال.mp3
13.51M
بخش هایی از کتاب 📗 اثر محدث کبیر قسمت 1⃣ بخش زندگانی امام حسن علیه السلام راوی
part02montahifinal.mp3
5.13M
بخش هایی از کتاب 📗 اثر محدث کبیر قسمت 2⃣ بخش زندگانی امام حسن علیه السلام راوی
هستند کسانی که از آنچه دارند با شادی می‌دهند، و پاداشِ آن‌ها همان شادی‌ست. و هستند کسانی که با درد می‌دهند، و آن درد تعمیدِ آن‌هاست. و هستند کسانی که می‌دهند و از دَهش دردی نمی‌کشند، حتی شادی هم نمی‌خواهند و نظری به ثواب هم ندارند؛ این‌ها چنان می‌بخشند که در دره‌های دوردست، بته‌ای عطر خود را در فضا می‌پراکند. با دستِ این کسان است که خداوند سخن می‌گوید، و از پسِ چشمِ این کسان است که او به زمین لبخند میزند. 📗 پیامبر و دیوانه ✍🏻 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شصت سال پیش همه چیز را می‌دانستم. امروز هیچ چیز نمی‌دانم. کتاب خواندن یک کشف پیش‌رونده است تا به نادانی‌ات پی ببری ...! 🌺🌺🌺🌺
مراحل انجام تحقیق ( کمی و کیفی)👇
دلهره هستی.pdf
1.69M
دلهره هستی📚 آلبر کامو✍ رمان
روزی سه نفر با هم خربزه میخوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه میشود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند. دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند. 🌸
هر چقدر که بشر توسعه یافته تر میشود میزان استرس در جامعه هم بالاتر میرود به طوریکه امروزه سطح استرس دانش آموزان دبیرستانی برابر با استرس بیماران روانی دهه پنجاه میلادی است 👆💐👆💐👆💐
داستان لیلی و مجنون قسمت پنجم مجنون ابتدا گریست،خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار از جای برجست،دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت: "من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم آشفته ترم کن، سیرابم کن گرچه ز شراب عشق مستم عاشق تر از این کنم که هستم خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..." مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال. طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد: "خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبه او را به شبستان گیسوی لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید و حمد و ثنای او ..." ... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند: "جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..." کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد. آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ... ادامه دارد ...💐