🌺حکایت - ابوسعید و مرد ژنده پوش
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت.
زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.
#حکایت
💽 @kotahshenidanie 💽
#حکایت
🦄الاغی که اسیر شد.*
یک رزمنده ، نقل نموده که ؛ در یک منطقه کوهستانی صعب العبور مستقر بودیم که برای جابجایی مهمات و غذا ، به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند.
از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود.
یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد.
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم.
اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود وارد یگان شد.
*الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود.*
*بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت ، اما بعضی ها که اشتباهی رفتن داخل جبهه دشمن ، و هیچ دست آوردی هم ندارند ، و هنوز هم نفهمیدن که به کی خدمت می کنن ...
💽 @kotahshenidanie 💽
✨﷽✨#حکایت
📝⇇زنی نازا و عقیم نزد پیامبر وقت می رود و می گوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه پیامبر دعا می کند ؛وحی می رسد که او را نازا خلق کردیم
📝⇇زن می گوید خدا رحیم است و می رود زن سال بعد هم این درخواست را می کند و باز هم وحی می رسد که او را نازا آفریدیم زن این بار هم نگاهی به آسمان می اندازد و می رود
📝⇇سال بعد پیامبر وقت آن زن را با کودکی در آغوش می بیند با تعجب میگوید بارالها چگونه کودکی دارد! او که نازا خلق شده بود؟ وحی می رسد: هر بار گفتیم عقیم است او باور نکرد و مرا رحیم خواند رحمتم بر سرنوتش پیشی گرفت...
👈🏻چه خوب بود اگر غم ها را در برابر
رحمت الهی باور نمی کردیم
💽 @kotahshenidanie 💽
#حکایت
خدايا تو چه ڪرده اي...؟
شخصي در خيابان صفي از گدايان را ديد. لحظاتي بعد چند نفر را ديد ڪه دچار نقص جسمي و ذهني بودند.
او به جمعيت انسانهاي رنج ڪشيده نگاه ڪرد , صدايش را بلند ڪرد و خطاب به خداوند ناله ڪنان گفت:
خداوندا چطور ممڪن است ڪه خالق مهرباني مانند تو اين چيزها را ببيند و هيچڪاري برايشان نڪند؟
تا شب در همين فڪرها بود.
شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره ديد و همان سوال را از خدا پرسيد. بعد از سڪوتي طولاني صداي خدا را شنيد ڪه مي گفت:
من ڪاري براي شان ڪرده ام ,من تو را برايشان سالم و توانا آفريده ام...!!
اي ڪه دستت ميرسد ڪاري بڪن
پيش از آنڪه از تو نيايد هيچ ڪار
💽 @kotahshenidanie 💽
#حکایت
به آنچه ممکن است
در یک ماه رخ بدهد فکر نکن.
به هرآنچه ممکن است
در یک سال رخ بدهد فکر نکن.
فقط روی بیست و چهار ساعتِ
پیش رویت تمرکز کن
و فقط هر کاری که میتوانی انجام بده
تا به آنجایی که میخواهی باشی،
نزدیکتر شوی🌸🍃
💽 @kotahshenidanie 💽
✨﷽✨
📚#حکایت
✍میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را میبیند میگوید: «ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
💽 @kotahshenidanie 💽
✨﷽✨
#حکایت
💢حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا(ع) روا شد
✍ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من!
به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم.
💥غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد!
📚برگرفته از اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين نوشته استاد حسین انصاریان
💽 @kotahshenidanie 💽