eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
16.8هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
164 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
(فصل۳؛قسمت۵) مکالمه در حال شکل گرفتن بود که، دختر خانمی با شکل و شمایلی عجیب تر به طرف ما آمد، لباس های تنگ، با رنگ های تند و زننده، موها روی صورت و آرایشی غلیظ که چشم هایم را به حیا وا می داشت. نزدیک که شد هستی خانم بلند شد؛ «سلام مینا جان، خوبی شیطون بلا، خیلی دلم برات تنگ شده بود، جواب اس و تلم که نمیدی...» همانطور که دست هستی خانم در دستش بود گفت؛ «سلام، مرسی، عالی، تو که شیطون تر از منی... معرفی نمی کنی» «ببخشید حواسم نبود، مینا جان، حسین آقا...» برای سلام و عرض ادب از روی صندلی بلند شده بودم که دست جدا شده از دست هستی خانم روبه روی من قرار داشت؛ «سلام حسین آقا خوبی...» کافی شاپ دور سرم می چرخید، واقعا به خودم دری وری می گفتم که پسر اینجا چه می کنی، تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم، واژه های مامور شیطان در گوشم می خواندند؛ زشته منتظره، یه بار که اشکال نداره تا کی اسیر عقاید کهنه و پوسیده ای، دست بده بره، هستی خانم چه فکری در موردت می کنه، اما از طرفی صحبت های دوست پدرم وقتی داشت ماشین مشتری را تعمیر می کرد از روی نوار مغزم می گذشت: «ببین گناهِ کوچیک، دروازه ی گناه بزرگتره ها! باس حواست باشه، پا بدی یهو چش وا کنی، می بینی تا تهش رفتی وا! آره پسر آره...، گناه کوچیک... و همیشه پایان صحبت هایش این بود؛ عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا!» با صدای زنگِ ساعت دیواری، که یازده را نشان می داد، به خودم آمدم و گفتم؛ «ببخشید مینا خانوم کف دستم عرق کرده ببخشید، خوبم شما خوب هستید...» غوغایی به راه افتاد؛ شیطان قوه ی شهوت را بر علیه من شورانده بود، واژه ها کلام را در بند کشیده بودند، قوه ی خیال نرمی دستش را تصور می کرد و عقل همچنان نظاره گر بود... مینا خانم به هستی نگاهی کرد و گفت؛ «مرسی، همیشه خوب باشی، راحت باش اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه... هستی جان عزیزم من با امیر اومدم آخر کافی شاپ میز آخری نشستیم می بینمت، حسین آقا خوشحال شدم از دیدنت فعلا...» هستی با کمی مکث گفت؛ «فدات عزیزم، می بینمت...» من که عرق کفِ دست هایم بیشتر شده بود گفتم؛ «ممنونم، خداحافظ...» مینا خانم دور شد و دوباره من و هستی خانم، سر میز دونفره رو به روی هم نشسته بودیم. هستی خانم گفت؛ «خب حسین آقا داشتی می گفتی بالاشهر و پایین شهر چه تفاوتی داره...» اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26330 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26348 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26364 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26384
(فصل۳؛قسمت۶) اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که به ذهنم رسید تفاوت را از همین جا شروع کنم و گفتم؛ خوشبختانه با اومدن دوستت شاهد از غیب رسید مثلا این که «اینجا هر کسی...» خیلی معنی داره، یعنی این که حرام خدا حلال شه و... رفتار  ما باید بر پایه دین و مذهبمون باشه... لبخند لب های هستی جایش را به کلام داد و گفت؛ «پس آزادی چی میشه، اگه منظورت دست دادن بود که دست کشیدی، بعدشم منظورش این بود که از حرکتت ناراحت نشد، و به رفتارت احترام گذاشت، من هم خیلی خوشم اومد دست ندادی، همین تو رو دوست داشتنی کرده، و خیلی فرق داری با پسرایی که می شناسم، حسین آقا بیا یه قهوه سفارش بدیم و در مورد علاقه هامون، عشق، دوست داشتن، صحبت کنیم، مثل چت...» ساعت تلفن همراه که روی گل های قرمز رو میزی قرار داشت، یازده و نیم را نشان می داد، در میان آن همه پچ پچ، صدای خنده های مستانه مینا خانوم تا میز ما می آمد. تا هستی خانم سرگرم سفارش دادن بود، به خودم آمدم که واقعا من اینجا چه می کنم، با دوبار چت کردن تن به این قرار دادم... با آمدن فنجان های کوچک قهوه که در دست گم می شد، سردی فضای حاکم بر میز جایش را به حرارت قهوه داد و هستی خانم گفت؛ «ساکتی، دوست دارم نظرتو بشنوم و... تا فنجان قهوهٔ تلخ به لب رسید تمام شد و گفتم؛ «ببینید هستی خانم، آزادی با بی بند و باری فرق داره، نمیشه گفت هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده، به بهانه این که باید راحت باشه و....» مدیریت کلام از زبان و ذهن خارج شده بود، ناخودآگاه بلند شدم، اما کافی شاپ، هستی خانم و مشترها دور سرم می چرخید. در همین حال و احوال هستی خانم گفت؛ «چی شده حسین آقا، بلند شدی چرا رنگت پریده» «ببخشید شب از نیمه گذشته، حالمم خوب نیست، نمی دونم چم شده، اجازه بدید من برم اگه قسمت شد بعدا هم دیگه رو می بینیم.» هستی خانم که از روی صندلی بلند شد هل بود گفت؛ «آخه اینجوری خوب نیست، وایستا برسونمت» با پاسخ «نه ممنونم، خوشحال شدم از دیدنتون، خداحافظ» اجازه ندادم هستی خانم حرف دیگری بزند، خودم را با هر سختی بود به بیرون کافی شاپ رساندم، انگار از زندان نجات پیدا کرده بودم، پس از کشیدن نفس عمیق، سرازیری پیاده رو را گرفتم و آرام آرام راه افتادم. سردرد و سرگیجه امانم را بریده بود، به دیوار خانهٔ چسبیده به پیاده رو تکیه دادم، که تلفن همراهم به صدا در آمد، شماره را درست نمی دیدم اما پاسخ دادم؛ بله بفرماید؛ ـ سلام حسین آقا امیر هستم؛ ـ سلام، به جا نیاوردم کدوم امیر؛ ـ دوست مینا خانوم، کافی شاپ؛ ـ آها بفرماید امرتون؛ خواستم در مورد هستی خانم، صحبت کنم؛ دیگر چیزی متوجه نشدم و گوشه ی پیاده رو افتادم. (ادامه دارد) ◽پایان فصل سوم◽ 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26330 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26348 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26364 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26384 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26405
فصل چهارم قسمت اول از امشب نوشته: عشق آبادی 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ اداره خبر و اطلاع‌رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(فصل۴؛قسمت۱) از صدای رعد و برق، چشم هایم از خواب پرید، اما هوش و حواسم هنوز در حال چرت زدن بود. جز صدای تندِ قطره های باران، که به شیشهٔ پنجرهٔ کنار تخت، برخورد می کرد، صدای دیگری نمی آمد، انگار تمام اعضای بدنم خشک شده بودند، به هر زحمتی بود بلند شدم، اما پاها نای ایستادن نداشتند، دوباره روی رو تختی، که گل های درشت صورتی داشت نشستم. نور قرمز چراغ خواب به فضای اطراف تخت، کمی روشنایی داده و ترس حاکم در وجودم از یک طرف، و بی اطلاعی خانواده از طرف دیگر حالم را آشفته تر کرده بود. در همان ترس و بی حالی هر چه گشتمب تلفن همراهم را پیدا نکردم، زمان و مکان مشخص نبود، واقعا نمی دانستم کجا هستم و قرار است چه اتفاقی بیفتد، دلم مثل آسمان گرفته بود و می خواست چشم ها را تحریک کند که به خودم نهیب زدم؛ «حسین! الان وقت دل گرفتن و اشک و این چیزا نیست، شیش دونگ حواست رو جمع کن ببین چی شده و کجایی...» تماس امیر آخرین اتفاقی بود که به یاد داشتم، خودش مسئله ای بود؛ «شماره رو از هستی گرفته...؟! در مورد هستی خانم چی می خواست بگه و...؟!» تمام سلول های خاکستری ذهن را بسیج، و اتفاقات کافی شاپ را یکی یکی مرور کردم؛ دعوای سعید با خانم همراهش، اومدن مینا و جریان دست دادن و... . هم زمان با صدای مهیب رعد و برق، همهٔ اتفاقات رنگشان پرید، و سفارش قهوهٔ هستی خانم در ذهن پر رنگ شد، که بعد از نوشیدن، حالم بد و سرگیجه به سراغم آمد، اما فقط فرضیه و گمان بود و از هیچ چیزی مطمئن نبودم. باران با شدت هر چه تمام تر عقده هایش را روی شیشه های پنجره خالی می کرد، سرگیجه جایش را به سر و صدای معده داده و دلم آشوب و غوغایی داشت و تا همزادپنداری اشک ها با قطره های باران، یک بغض فاصله بود. دلواپسی خانواده ذهنم را مشغول کرده بود، چون تا حالا سابقه نداشت، بی اطلاع آنها جایی بروم، دیگر نشستن جایز نبود به امید یافتن نشانه ای بلند شدم، با روشن کردن روشنایی اتاق چشم ها نفسِ راحتی کشیدند. کنار چراغ خواب، قفسه کتاب، پر از کتاب های روشنفکری، ایدئولوژی در غرب، انسان گرایی و... رمان و داستان که با نظم خاصی چیده شده بودند، وجود داشت. با نگاه کردن قاب‌های نقاشی روی دیوار، که انگار نقاش بی اعصاب رنگ ها را روی بوم ها پاشیده بود، به میزِ گرد آنطرف اتاق نزدیک شدم و با دیدن عکس های ریخته شده روی آن، رنگ از رخسارم پرید و با پاهای لرزان روی صندلی نشستم؛ چشم هایم سیاهی می رفت، اتاق همراه قفسه های کتاب دور سرم می چرخید، چند دقیقه ای حتی صدای باران را هم نمی شنیدم؛ «حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره، عکسای رو تخت دیگه چیه... حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره... حسین آقا...» در همین فکر، احوالات، چرخش اتاق و حسین آقا از شما بعیده، در اتاق باز شد و.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir فصل اول https://eitaa.com/kowsarnews/25972 فصل دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26229 فصل سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26427
(فصل۴؛قسمت۲) در همین فکر و احوالات درب اتاق باز، امیر وارد شد و پس از قفل کردن گفت؛ «سلام حسین جان، چطوری...» با دیدن امیر که قد بلند و لاغری داشت، چشم هایم از تعجب تا جایی که راه می داد، باز شد، و مطمئن شدم هر چه هست زیر سر آن قرار لعنتی است، کاش پاهایم به آنجا نمی رسید کاش... یاد حرف استادم افتادم که می گفت؛ «از هر تهدیدی می شود هزاران فرصت ایجاد کرد» اما فکر نکنم هیچ وقت در این شرایط گیر کرده بود. واژه های آرامش را در گوشهٔ ذهن زندانی کردم، و با صدای بلند گفتم؛ چه سلامی چه علیکی، آره خیلی خوبم، معلوم نیست کجا هستم، چه اتفاقی افتاده، تلفن همراهم نیست به کسی اطلاع بدم، این چه بساطیه بی انصاف، عکسای رو میز چیه، نامردی حدی داره.... با دستم به زیر میز زدم، تمام تصویر های کافی شاپ و.... «که نمی دانستم از کجا آمده»، روی زمین، جلو پایش ریخت، امیر همانطور که عکس ها را جمع می کرد گفت؛ «داداشی آروم باشی حل میشه، حرف می زنیم حالا» بعید می دونم داداش تو باشم، بشین صحبت کنیم.  امیر با تصاویر در دست، روی صندلی رو به روی من نشست و گفت؛ «زنگ زدم بهت، خواستم در مورد هستی جون حرف بزنم، صدات یهو رف، فهمیدم اتفاقی افتاده اومدم دنبالت...»  «از کجا فهمیدی اتفاقی افتاده، من که حرفی نزدم..» امیر چند لحظه مکث کرد و گفت؛ «گفتم که داداشی صدات رف، حدس زدم اتفاقی افتاده برات، با ماشین اومدم کنار پیاده رو بیهوش افتاده بودی، داداشی» صدایش می لرزید و در چشم های کوچکش می شد دروغ را دید، اما باید به صحبت ادامه می دادم و گفتم؛ «خب درست بیهوش افتاده بودم، باید منو می بردی بیمارستان اینجا کجاست، بعدش شمارمو از کی گرفتی.» قطره های باران دیگر زوری نداشت، کم کم خورشید داشت از پس ابرها خودش را بیرون می کشید. امیر که عکس ها را روی میز گذاشته بود گفت؛ «دیگه آوردمت خونه، هستی جون داد داداشی، گفت از کافی شاپ که رفتی بیرون حالت بد بوده داداشی» واقعا ترسیده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، از روی صندلی بلند شدم؛ «اینقد به من نگو دادشی، اینجا چرا منو آوردی، خواستی کمک کنی دیگه، دربو قفل کردی، تلفن و لباسم، این عکسا، کمک به شیوه جدیده، این جور کمکی نمیخام میخام برم.» «در رو باز کن باید برم، تلفن همراه و لباسمو بیار..» امیر با عجله بلند شد و گفت؛ «داریم صحبت می کنیم داداشی، من کاره ای نیستم والا، گفتن تو رو آوردم اینجا داداشی» اتاق از نور خورشید روشن شده بود اما از روشن شدن جریان خبری نبود در همین زمان امیر گفت؛ «آروم باش داداش من، بشین میرم و برمیگردم حل میشه داداشی» امیر خودش با عکس ها رفت در که باز شد بوی ادکلنی وارد اتاق شد. از نور خورشید زمان نزدیک ظهر را می شد فهمید، خدا را شکر از امیر و داداشی داداشی گفتن هایش که روی مخ بود خبری نبود.  گرسنگی امانم را بریده بود که..... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441
(فصل۴؛قسمت۳) گرسنگی امانم را بریده بود که هستی و مینا با لباس های خانگی که جایی برای توصیف ندارد، و سینی شیرینی و آب در دست وارد اتاق شدند و دور میز گرد نشستند، از وقتی اسیر بالاشهر شده بودم چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده بودم و اصلا از دیدن آنها تعجب نکردم و با برداشتن چند قدم به جمع آنها پیوستم و گفتم؛ «خب هستی خانم با اومدن شما معمای قرار، سفارش قهوه، تصاویر و... حل شد، بفرمایید در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته، قبل از هر چیز تلفن همراهمو بیارید به خانوادم اطلاع بدم.» هستی که دیگر خنده در لب هایش خشکیده بود گفت؛ «حسین آقا، شیرینی بخور، از آخر شب دیشب که اومدی اینجا چیزی نخوردی، نگران خانوادت نباش خبر دادیم بهشون، تو انتخاب شدی، هر چه باشه می دونی که دوست دارم...» من که نمی توانستم معده ام را قانع کنم، شروع به خوردن شیرینی کردم و گفتم؛ «اول این که خودم نیومدم و با دادن قهوه و نمی دونم چی چی، منو آوردین، دوم چه جوری اطلاع دادید، و برای چه کاری انتخاب شدم، با اهرم فشار عکس و ... سوم جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم.» مینا که هنوز سکوت مهمان لب هایش بود گفت؛ «انتخاب شدی که....» بالاخره بار سفر از بالاشهر را بستم و سرازیری خیابان را بدون سرگیجه گرفتم، و به طرف خانه به راه افتادم. تا ایستگاه مترو به اندازهٔ چند خط تاکسی فاصله بود، ترجیح دادم پیاده و با خط یازده تا آنجا بروم. خیابان خلوت با ماشین های باکلاس و درخت های بلند که هیچ لذتی برایم نداشت، بعضی از عابرها چهره ی خود را پشت نقاب آرایش پنهان کرده، و لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند. قدم قدم خاطرات تلخ سفر را به برگ های زرد پاییز که زیر پایم جان می دادند سپردم و به صحبت های هستی و مینا فکر می کردم. در ذهنم غوغایی بود، سلول های خاکستری کاری از دستشان بر نمی آمد.  چگونه می توانستم پیشنهادهای اجباری آنها را عملی کنم، از طرفی تصاویری که در دستشان بود مرا تا مرز دیوانگی برده بود، آبرویی که بریزد، دیگر به راحتی جمع نمی شود. اشتباه هر چه بزرگتر باشد، تاوان بزرگتری در پی دارد و من باید راه نجاتی از چاهی که با دست های خودم کنده بودم پیدا می کردم. تمام گزینه ها را روی میز ذهن ریختم و شروع به تحلیل و بررسی کردم؛ با دوست پدرم مشورت کنم!؟ سراغ دوست هایم بروم؟! پای پلیس را به جریان باز کنم؟! ◽◽◽ «یه قرص ماه، خانومِ خانوم، مومن، خوشگل، همه چی تموم، میگن خدا در و تخته رو جور میکنه اینجاست، همیشه دعا میکنم تو ازدواجت موفق باشی، خدا خودش کمک کنه». مامان راست میگه؛ «یه پارچه خانوم والا، حسین ببین، وقتی میخنده ها، چشاشم...» «مادر من، خواهر من، نخام زن بگیرم، باید چه کار کنم، بعدشم مگه چقد طرفو میشناسید...» «بیخود بیخود حرف نباشه پسرم، شب میری بیرون نمیای خونه، پیامک می فرستی گیر کردی جایی، کار مهمی داری، دیگه وقتشه، مشکوک می زنی...» در اتاق باز و.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26462
(فصل۴؛قسمت۴) در اتاق باز و حسن وارد حالی که، دو پنجره رو به حیاط خلوت داشت شد، و با بشکن؛ «بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا را فریاد می کشید.» «داداش تو چرا اینقد خوشحالی حالا، هنوز نه به باره، نه به داره...» «زکی، داداشو ببین چی میگه آبجی، رفتن دیدنش، تحقیق کردن، تازشم قرار اولم گذاشتن.. بعدشم مثل یه تریلی هیجده چرخ پنچر پارک کردی جلوی من، راه رو باز کن مومن» همه خندیدند و به خوردن چایی که آبجی زهرا زحمتش را کشیده بود، مشغول شدند، اما در ذهن من هزار و یک فکر می گذشت، استکان خالی را در سینی گذاشتم و گفتم؛ «پس بگو سنگ خودتو به سینه می زنی حسن جان، راست میگه مامان، اونوخ برای چه روزی قرار گذاشتید.» «برای فرداشب!» آنها را با حرف ها تنها گذاشتم و از راهروی هال، که آینه و جاکفشی در آن قرار داشت، وارد حیاط شدم. در یک طرف تاک های انگور از فضایی که برایشان ساخته بودم بالا رفته و در انتظار بهار لحظه شماری می کردند و در طرف دیگر باغچه ای، با چند گل محمدی وجود داشت، که  همیشه مادرم به آنها می رسید. خانه را مادربزرگم قبل از این که از دنیا برود، به پدرم بخشیده بود. به طرف حوض کوچک وسط حیاط رفتم ماهی ها تنهاییِ حوض را پر کرده بودند. با دست، خوابِ آب را شکستم و به چشمهایم بیداری بخشیدم، همانطور که آب با موج های کوچک ایجاد شده قد می کشید گفتم؛ «می بینی تو رو خدا، چه مخمصه ای گیر کردم، یه روز دیگه باید جواب اونا رو بدم، از این ور جریان خواستگاری، تو میگی چه کار کنم؟» در میان گفتگوی من و آب، صدای آبجی زهرا آمد؛ «حسین، بیا صبحونه، برات نیمرو درست کردم که دوست داری» حوض آب را با ماهی ها تنها گذاشتم و وارد خانه شدم. «سلام دستت درد نکنه آبجی شما خوردید؟» «نه داداش داریم میایم» لقمه اول را خوردم و رو به مادرم گفتم؛ «مامان از کجا خانواده رو میشناسید؟» «قدیما، همسایه ی مادربزرگت بودن، همین کوچه پشتی، منم با دخترشون که مادر عروس خانم باشه، دوست بودم، با یه مرد پولدار ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش، پدرشون که فوت کرد، خونه رو فروختن، الانم بالاشهر زندگی می کنه، یه دختر داره، دو تا پسر» لقمه دوم در گلویم گیر کرد. با زحمت قورت دادم و گفتم؛ «اسم دختر خانوم چی هست؟» تا خواست اسمش را بگوید: «مامان نگو بهش، بذا تا فرداشب، یا هم حدس بزن ببینیم می تونی یا نه!» «به حرفش گوش نده مامان، داشتیم آبجی، اذیت نکنید، بگید دیگه» زهرا لبخندی زد و گفت؛ «نداشتیم، از الان به بعد داریم، یه راه هست فقط، ببین یه داداش حسین که بیشتر نداریم، از حسن بپرس» «ای بابا نگو تو رو خدا، حسن خودش آخرشه، نمیگه که، بعدشم همیشه شما سه تا با هم هماهنگید والا» مامان و آبجی به پچ پچ هایشان ادامه دادند، اما در ذهن و دلم آشوبی به پا شده بود، و نیمرو همانطور ماند، بدون این که روی دیگرش پیدا شود. واقعا نمی دانستم اتفاقی، دختر خانم از بالا شهر سردرآورده و یا... به همه چیز مشکوک بودم، حتی جرات نداشتم اسمی حدس بزنم، شاید هستی باشد و وضع از این که هست بدتر و پیچیده تر شود. حسن که تازه از زیر دوش آمده بود بین حوله و موهایش جنگ به راه انداخت تا شاید بتواند موهای بلندش را خشک کند، نزدیک که شد گفتم؛ «حسن جان داداشم، من و تو واقعا با هم رفیقیم مگه نه؟» حوله را از روی سرش برداشت، خندید و گفت؛ «نه، حاشیه نرو، اگه اسم میخای شرمنده، لذتش به این که صبر کنی تا فرداشب، اگرم نمی تونی حدس بزنی کلاهت پس معرکس» سه تایی را با این بازی تنها گذاشتم. از طرفی خوشحال بودم که حداقل تا فرداشب مطمئن نیستم که عروس خانم هستی هست یا نه!؟ اگر باشد... وارد اتاق شدم، لب تاب را باز کردم و وارد ایمیل شدم، یکی از آن عکس ها را فرستاده بودند که زیرش نوشته بود؛ «یک روز دیگه فرصت داری جناب حسین آقا والا... تیک تاک... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26462 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26484
(فصل۴؛قسمت۵) مادرم روبروی قاب عکس ایستاده بود و با پدرم صحبت می کرد و می گفت: «علی جانم با اجازه داریم برای شاه پسرت میریم خواستگاری و....» همانطور که اشکِ خوشحالی از صورتش می ریخت روبه من کرد و گفت؛ «حسین جان پیرهنتو درست کن، کت نمی پوشی چرا آخه، هوا سرده یه چیز گرمم بپوش» اصلا با کت و شلوار میانه خوبی نداشتم، در عوض حسن حسابی به خودش رسیده بود. آبجی زهرا با سبد گل در دستهایش گفت؛ «حسن جان داداشم، زیادی به خودت رسیدی ها، اشتباه می گیرنت خب...» همانطور که آینه را گروگان گرفته بود، جواب داد؛ «هنوز کجاشو دیدی، خواستگاری داداشمه مثل اینکه...» زهرا که تازه لباس پوشیده بود بلند گفت؛ «حسن بسه، آینه رو آزاد کن، بپر ماشین و روشن کن، ترافیکِ خراب، دیر می رسیم» بالاخره همه آماده شدند و با گل و شیرینی راه افتادیم. از اسم بالاشهر و خواستگاری، استرس مهمان وجودم شد، بقیه اعضای خانواده هم بهتر از من نبودند، این را می شد از چهره هایشان فهمید.  هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبم شدیدتر می شد، بالاخره رسیدیم. خانه ویلایی، با نمای سنگ سبز، و سردر بزرگ، با مسجمه های عجیب و غریب، که گاهی در خواب می شد آنها را دید. حسن آیفون تصویری را به صدا درآورد و بعد از چند دقیقه در باز شد و وارد شدیم، حیاط که نه باغ مظفر، دور تا دور نورهای آبی کم رنگ در لابه لای گل ها وجود داشت، و حوض بزرگ پر از آب که هیچ نسبتی با حوض حیاط خانه ی ما نداشت. ‌آقایی از پله های ساختمان پایین آمد و گفت؛ «سلام، خیلی خوش آمدید، قدم رو چشم ما گذاشتید» همانطور که به طرف من و حسن نزدیک می شد محمد آقا دوست پدرم گفت: «آقای محمودی درسته؟ پدر عروس خانم.» صورتش هیچ شباهتی به هستی نداشت، و تا اینجا خیالم راحت بود. از در بزرگی که شیشه های کوچک و رنگی، خودشان را لای چوب ها جا داده بودند، وارد خانه شدیم و محمد آقا درگوشی گفت: «عاشق شدی ها! پاگیر شدی وا!» با هم زیر لب خندیدیم... پس از گذشتن از پاگرد و راهرو کوتاه، در سمت چپ، هالی به شکل مربع با مبل های راحتی، که رنگ قهوه ای سوخته داشتند، در انتظار روشن شدن تی وی بزرگ، نشسته بودند. آقای محمودی همه را به سمت راست راهنمایی کرد. از دو پله بالا رفتیم، هالی به وسعت تمامِ خانهٔ پدری، که لوستری بزرگ از گچ بری های درهم پیچیدهٔ وسط سقف، آویزان شده، فضای آنجا را نورباران کرده بود. به طرف مبل های سلطنتی، که به هیچ کس طعم شیرینی راحتی را نمی داد رفتیم و نشستیم. پشت سر، پرده هایی به شکل پرهای طاووس خودشان را به گل های قرمز فرش ها، رسانده بودند. همه در سکوت به سر می بردند و هم دیگر را نگاه می کردند، با خودم گفتم؛ «آخه پسر ما کجا اینجا کجا، فرق ما و اینا زمین تا آسمونِ، خیلی خاطره خوبی از بالاشهر داری، دوباره پاشدی اومدی، به فکر فردا و عکسا باش حسین آقا، میخای چه کار کنی آخرش، اگه همکاری نکنی، پخش میشه و فاتحه، تازه اگه اینجا خونه هستی باشه...» در همین فکر و خیال آقای محمودی و همسرش آمدند و به جمع ما پیوستند. مادر عروس خانم گفت؛ «خیلی خیلی خوش آمدید، چند سالی میشه شما رو ندیدم فاطمه خانم، فقط صدای شما رو شنیدم، یاد قدیما بخیر..» محمدآقا و آقای محمودی کنار هم نشسته، و گرم صحبت بودند، که مادرم گفت؛ «خوش باشید، آره به خدا چه روزهای خوبی با هم داشتیم، واقعا یادش بخیر، خدا بیامرزه پدر و...» آبجی زهرا بلند شد و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت و گفت؛ «قابل شما و عروس خانوم و نداره» و سرجایش نشست. خانم محمودی کلامش را شکست و گفت؛ «ببخشید فاطمه جان، خودتون گل هستید، زحمت کشیدید» پس از چند دقیقه دخترخانم، با چادر سفید، که گل های قرمز ریز، از خجالتش کم رنگ شده بودند، سینی چایی به دست، وارد هال شد و به سمت ما آمد. لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26462 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26484 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26501
(فصل۴؛قسمت۶) لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد. تمام خاطرات سفر قبلیِ بالاشهر، در ذهنم دست و پا می زد، استکان چایی در دستم ویبره می رفت. به هر زحمتی بود آن را به میز کنار مبل رساندم. کاری از دیوار دفاعی صبر برنمی آمد، سوال ها پی در پی به ذهنم هجوم آوردند، از آنها خواهش کردم چند ساعتی منتظر بمانند، شاید جواب هایی پیدا شود. هستی با همان لبخندِ دیدار قبل، کنار مادرش روبه روی من نشست. مادرم که هستی را برانداز می کرد گفت؛ «ماشالله عروس خانوم، بزنم به تخته قرص ماه، دستت درد نکنه چه چایی خوش رنگی» و بعد ادامه: «ممنونم اجازه دادید، برای امر خیر خدمت برسیم، بچه ها رو معرفی میکنم بیشتر آشنا بشیم، دخترم زهرا خانم، پیش دانشگاهی میخونه، حسن آقا کمک دستِ محمدآقا تا بخاد بره خدمت ایشالله، اما حسین آقا پسر بزرگم، سربازی معاف شده، به خاطر علی جانم زمان جنگ شهید نشد اما سوریه توفیق داشت شهیدِ حرم شد، فوق دیپلم کامپیوتر، الان تو کار مطبوعات و نویسندگی و... یواش یواش بیشتر آشنا می شیم باهم ایشالله» همه در حال خوردن چایی بودند و من زیر چشمی هستی را نگاه می کردم، و نمی دانستم واقعا دوستم دارد یا نه؟ خانم محمودی که انگار رئیس خانه بود گفت؛ «خواهش میکنم لیلا جانم، شما و پدر مادر رو سال هاست می شناسیم، چه خانواده ای از شما بهتر» مادرم گفت؛ «ممنونم لطف دارید، خب اگه موافق باشید بچه ها برن باهم حرفاشونو بزنن!» ضربان قلبم روی هزار می زد، انگار همه تپش هایش را می دیدند، در همین احوال آقای محمودی گفت؛ «بله، بهترین کاره، به نظر ما هم، موافقی خانم» مادر عروس که استرس در چشم هایش موج می زد گفت؛ «بله آقا، باید در جلسه اول با هم صحبت کنند، اگر دوست داشتن چند جلسه دیگه...» آبجی زهرا و حسن، زیر چشمی به رنگ پریدهٔ من لبخند می زدند که هستی خانم گفت؛ «با اجازه، بفرمایید حسین آقا» هیچ کس نمی دانست در دل من چه می گذرد، از دل هستی اما خبری نداشتم، که مادرم گفت؛ «حسین جان پسرم، عروس خانم منتظره...» انگار به مبل چسبیده بودم به هر زحمتی بود بلند شدم، استکان سرد چایی را با میز تنها گذاشتم، و با هستی خانم به طرف هال به راه افتادیم. در آن شرایط، هیچ چیز به اندازه مبل راحتی آرامش نداشت اما مبل، سلطنتی هایش هم درد سر.... نور کم آبی، فضای شبیه کافی شاپ ایجاد کرده بود. روبه روی هم نشستیم. هنوز خاطره تلخ خانهٔ زندان، در ذهنم رژه می رفت، مجوز هجوم سوالات را آزاد کردم و بی مقدمه گفتم؛ - واقعا منو دوست دارید هستی خانم؟! - آره که دوست دارم حسین جان، اگه نمی داشتم الان اینجا نبودی! دلم داشت به طرف چشم های سیاه و لبخندش کشیده می شد که تابلو ایست را نشانش دادم و گفتم؛ - اصلا جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم، میشه مگه کسی رو که میخای، اینجور بلا سرش دربیاری؟! نقشه بریزی، حبسش کنی، بیهوشش کنی و.... بخابونی کنارش و عکس بگیری؟! این چه مدلِ.... تا جریانو واضح و شفاف نگی، نه جنس دوست داشتنت رو می فهمم، نه حاضرم هم صحبتی با تو رو ادامه بدم، تحت هیچ شرایطی حاضر به همکاری با گروه، حزب و یا هر چی که تو بازیگرشی نمیشم. هستی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «من بازیگر.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26462 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26484 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26501 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26518
(فصل۴؛قسمت۷) هستی که رنگ در رخسار نداشت گفت؛ «من بازیگر اجباری این داستانم، کارگردان یکی دیگه است، دستور میدن اجرا میکنم» - رباتی مگه؟! عقل، فکر، انسانیت، احساس همش هیچ، اینا نشد جواب، میخای یکی یکی بپرسم تو جواب بدی؟! والا برم تو هال، تمام جریان و به همه بگم، مرگ یه بار شیون یه بار!!! واقعا نمی دانستم اگر عکس ها پخش شود، چه خاکی باید به سر بریزم، چاره ای جز تهدید هستی نداشتم تا زبانش را باز کند و حقایق روشن شود، تا بدانم با چه گروهی طرفم و الا باید پا روی تمام اعتقاداتم میگذاشتم. «ببین هستی خانم واقعا اگر منو دوست داری باید بگی چه اتفاقی افتاده والا جفتمون از این بیشتر می ریم تو باتلاق. - خودت قربانی هستی؟! - ازت عکس دارند؟! - بگو سکوت بهترین راه حل نیست؟ - منو دوست داری؟! - با کی طرفیم؟! - تهدید شدی؟!» یکدفعه صدای هستی بلند شد و گفت؛ «بسه حسین، بسه تو رو خدا بسه» اشک ها با سرعت به گونه هایش بوسه زد، دلم برایش می سوخت، اما او یکی از افراد آن گروه شده بود و نمیشد به اشک هایش اعتماد کرد، و باید راه نجاتی هم برایش پیدا می کردم. «چی شد هستی خانم گریه فایده ای نداره، میگی یا برم، فرصتم داره تموم میشه...» اشک هایش را پاک کرد و گفت؛ «میخای بری برو، اما منم یه قربانیم مثل تو، نمی دونم چی شد که گیر افتادم». «منم به خاطر دل پاکتِ که اینجام، از اول تعریف کن ببینم چی شده.» هستی خانم نفس عمیقی کشید و گفت؛ «جریان برمی گرده به سه چهار ماه پیش، چون به نویسندگی علاقه داشتم، اسم نوشتم که برم کلاس، یه هفته گذشت با مینا آشنا شدم». با تعجب گفتم؛ «مینا؟! همون خانمی که شرایط و توضیح می داد و کافی شاپ بود...» «آره، همون، بعد با هم دوست شدیم و به من نزدیک شد، بعدش گفت یه کارگاه داستان نویسی داریم، تو هم بیا سه چهار نفر هستیم می شنیم داستانا رو نقد می کنیم، نوشته هامونو می خونیم، کار فرهنگی انجام میدیم و...» دیگر معده را نتوانستم قانع کنم، شیرینی خوردم و به هستی خانم هم تعارف زدم و گفتم؛ «عجب، خیلی جالب شد، خب بعدش، شما هم رفتی تو کارگاه و..» رنگ از چهره اش رفته بود و با صدای لرزان ادامه داد؛ «رو شناخت دورا دوری که از طریق مادرم به تو داشتم، پیشنهاد دادم دعوتت کنم تو گروه، اما مینا و بقیه گفتند اول یه سری اطلاعات ازت به دست بیارم». نگاهی به ساعت گوشی کردم و گفتم؛ «چه اطلاعاتی مثلا؟!!» هستی که تازه شیرینی را خورده بود گفت؛ تو چه زمینه ای می نویسی؟! برای کدوم روزنامه ها؟! راستی یا چپ، روشن فکر و یا..» بحث داشت به جای حساس می رسید که صدای خانم محمودی آمد: «خسته نباشید، اگه موافق باشید ادامه اش رو بذارید برای جلسه بعد...» زمان از دستمان در رفته بود و گفتیم؛ «باشه، و باهم به طرف بقیه به راه افتادیم» همه منتظر ما بودند، از سینی میوه مشخص بود تمام حرف هایشان ته کشیده و آماده رفتن هستند. مبل ها به صورتی خالی بود که من و هستی کنار هم نشستیم و آرام گفتم؛ «فرصت نشد، رسیدیم خونه ایشالله زنگ می زنم، تا جلسه بعدی نه صبر هست نه وقت.» همه ایستاده بودند و مادرها در مورد جلسه بعدی صحبت می کردند. خداحافظی کردیم، کاخِ آقای محمودی را به بالاشهر سپردیم و به طرف خانه به راه افتادیم. سوال های هجوم آورده در ذهنم جوابی نگرفته بودند، بلکه هزاران پرسش دیگر به وجود آمده بود. بالاخره به خانه رسیدیم، وارد حیاط شدیم، دلِ گرفته ام باز شد و نفس راحتی کشیدم، از نور آبی، حوض بزرگ و... خبری نبود، اما سادگی وجودم را لبریز آرامش کرد. مادرم همزمان که به طرف حوض می رفت گفت؛ «هیج جا خونه خود آدم نمیشه، و آبی به دست و صورتش زد...» در حیاط تنها ماندم و با هستی خانم تماس گرفتم، پاسخ نداد و چند بار دیگر اما بی فایده بود. (ادامه دارد) ◽پایان فصل چهارم◽ 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26441 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26462 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26484 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26501 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26518 قسمت ششم https://eitaa.com/kowsarnews/26535
فصل پنجم قسمت اول تاریخ انتشار ۱۹ . ۱۲. ۱۴۰۱ نوشته: عشق آبادی 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ اداره خبر و اطلاع‌رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
فصل پنجم قسمت اول تاریخ انتشار ۱۹ . ۱۲. ۱۴۰۱ نوشته: عشق آبادی 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ اداره خبر و اطلاع‌رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(فصل ۵، قسمت۱) - حسین! دست برسون آچار شونزده رو بده بیاد! نیام بالا! - بفرما! شما چرا رفتید چال سرویس محمدآقا؟! حسن کجاست؟! - کار داشت رفت بیرون، بعدشم گفت میره خونه! این ورا حسین آقا؟! - اومدم یه سر بزنم.  - کار خوبی کردی. یه دور بزن میام الان! چند وقتی می شد سری به تعمیرگاه نزده بودم، همه چیز مثل همیشه سرجایش قرار داشت. در میان آن همه سیاهی که مثل دل بعضیا روی دیوار نشسته، گُل پیچ، روی میزِ وسط مغازه، خودش را از ستون گچی بالا کشیده بود.  محمدآقا که از کار دست کشیده بود به طرفم آمد و گفت:  - گل و داری، میشه تو هر شرایطی خودت باشی ها! و هیچ وقت تسلیم نشی! - آره واقعا! - آماده شم الان میام ها! - باشه منتظرم. پیاده به طرف خانه که بیست دقیقه فاصله داشت به راه افتادیم، سربسته سوال های ذهنم را پرسیدم و جواب هایی شنیدم. انگار از همه چیز خبر داشت، شاید هم مثل همیشه تجربه هایش را می گفت. پس از شنیدن: حسین جان عاشق شدی ها! پاگیرشدی وا! از محمدآقا که چند منزل با ما فاصله داشت خداحافظی کردم و تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا سراسیمه به طرفم آمد و گفت: - داداش بیا تو اتاق! در دلم آشوبی به راه افتاد خدایا برای حسن اتفاقی افتاده چی شده با نگرانی وارد اتاق شدم آبجی عکسی نشانم داد و پرسید: - این چیه حسین آقا؟! اتاق روی سرم آوار شد، رنگم پرید و پاهایم سست شد روی زمین نشستم و گفتم: - دست تو چه کار میکنه؟! - امروز، از دانشگاه میومدم یه ماشین جلو پام ترمز زد، یه خانم بهم داد و گفت: «بده به حسین بگو از طرف مینا!» - مینا! - بله مینا! زشته! معلوم هست چه کار میکنی؟! بقیه بفهمن می دونی چی میشه، سکته می کنه مامان؟!! محله! - وایستا! وایستا! توضیح میدم آبجی! - لازم نکرده، برسه دست هستی خانوم و خانواده اونا؟!! نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم زهرا همانطور که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir فصل اول https://eitaa.com/kowsarnews/25972 فصل دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26229 فصل سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26427 فصل چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26560
(فصل ۵، قسمت۲) نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم زهرا همانطور که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد: - از تو بعیده والا! جریان هر چی که هست، درستش کن، روزنامه هایی که براشون می نویسی، فضای مجازی، وای حسین از دست تو! وای! - بشین برات توضیح بدم خب. - الان اعصابشو ندارم داداشم! ندارم می فهمی! - به کسی چیزی نگی حالا! - نمیگم بچم مگه، گفتنش افتخاره؟ اما دیر یا زود متوجه میشن! - باشه! باشه! زهرا با محکم بستن در از اتاق بیرون رفت و من عکس را با تمام عصبانیت پاره پاره کردم و در مشتم جا دادم و زیر لب گفتم: «خدایا آبجی منو! میگه برسه دست هستی! نمی دونه هرچی آتیشه... هستی معلوم نیست مقتوله یا قاتل....» همه سر سفره نهار منتظر من بودند، بوی قرمه سبزی دست پخت مادرم در فضای هال پیچیده بود، وارد شدم و نشستم، اما اصلا میل به غذا نداشتم، چند لقمه ای از سر اجبار خوردم و گفتم: - دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود! - تو که چیزی نخوردی مادرجان! - سیر شدم ممنون! تحمل نگاه های سنگین آبجی زهرا را نداشتم، واقعا خجالت می کشیدم که آن عکس را دیده بود. وارد اتاقم شدم و شماره هستی را گرفتم، بالاخره جواب داد و گفتم: - سلام! چرا جواب نمی دی خوش انصاف؟! - سلام! نشد، میگم بهت، خوبی؟! - خووووبم!؟ چرا باید خوب باشم با این گندی که مینا خانم زده! - چه گندی! - وای خدا چه گندی؟ بیخیال! نگو بی خبری؟ امروز میخام ببینمتون، آدرس پیامک میکنم ساعت چهار بیاید! - تو بیا همون کافی شاپ! - عمرا یه بار اومدم هفت پشتمو بسه، دیگه پامو اونجا نمیذارم، منتظر شما هستم، خداحافظ! فواره، آب بی گناه را تا بالا می برد، اما دوباره به پایین می ریخت، روی یکی از نیمکت های چوبی که دور تا دور حوض چیده شده بودند نشستم، ساعت نزدیک چهار بود. هستی از راهرو بزرگی که دو طرفش را درختان سرو پوشانده بودند، نزدیک شد، پس از سلام و احوال پرسی روی نیمکت نشست و گفت: - چی شده؟! - یعنی شما خبر نداری؟! - نه همه چیز و به من نمیگن! - هیچی یکی از عکسای تو خونه روی تخت... و دادن دست آبجیم! آبروم رفت به خدا، نامردیه، گفتم که صبر کنید! - جدی! منم بهشون گفتم! به چشم های سیاهش که دروغ موج می زد خیره شدم و گفتم: - اصلا دروغ گوی خوبی نیستید هستی خانم! اینو بیخیال، ادامه صحبتای اون شبو بگید! به هستی گفتم ادامه ی صحبت های شب خواستگاری را کامل کند شاید متوجه شوم در چه باتلاقی گیر کردم و مشخص شود هستی دقیقا کدام طرف است. - باشه تا کجا گفتم؟ - راستم یا چپ؟ با خودت نگفتی این اطلاعات و برای چی لازم دارن؟! یا بپرسی ازشون؟! - چرا! گفتن، برای هر کی که دعوت میشه تو گروه این چیزا لازمه! - عجب! خب بعدش! - خودمم کنجکاو شدم بشناسمت! یه روز به مامانم گفتم؛ «پسر دوستت بود حسین، نویسندگی و اینا، شمارشو می تونی بگیری، چندتا سوال بپرسم ازش» مادرم با اشتیاق گفت بله! - پس مادرم شمار رو داده! بقیشو دیگه خودم میگم، بعدش با سوال ادبیات اومدی تو چت و همه اطلاعات خودم و خانوادمو گرفتی، دانشگاه آبجیم، مغازه محمدآقا و خونه و... بعد راحت گذاشتی کف دستشون! اصلنم شک نکردی؟! - شک کردم، اما دیگه دیر شده بود؟! - بعدم قرار گذاشتی و کافی شاپ... اون اتفاقات؟! از روی نیمکت چوبی که اصلا جای راحتی نبود بلند شدم و خودم را سرزنش می کردم؛ «حسین ساده، یه بار پا دادی دیدی چی شد...» تصویر گل پیچ و حرف های محمداقا در ذهنم می پیچید، کنار جوب آبی که از ما می گذشت، تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705
(فصل ۵، قسمت۳) تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم: - بهت اعتماد کردم؟! - اینجوری نیست حسین جان؟! - پس چه جوریه؟ - بعد گفت یه قرار تو کافی شاپ هماهنگ کن که بیشتر باهم آشنا بشیم. بعد گذاشتن قرار... گفتن باید.. بقیشو خودت می دونی! اما دیگه دیر شده بود؟! - یعنی از توام عکس و.. به سکوی ساعت که در انتهای جوب آب قرار داشت نزدیک شدیم عقربه ها پنج و نیم را نشان می دادند، آرامش از تمام وجودم رفته بود و با صدای بلند داد کشیدم: - می دونی چه کار کردی با من؟! بی انصاف! برای نجات خودت منو انداختی تو این بازی! الان چه خاکی به سر بریزم! - نه اینجوری نیست! - اینجوری نیست! اینجوری نیست! پس چه جوریه! بگو می شنوم! همش ختم میشه به همین جا! دیگه بازی خواستگاری نوبره والا! خداحافظ! - اون بازی نیست! وایستا حسین جان! یه حرف مهم رو بهت نگفتم! - حرفا رو زدیم، دیگه حرفی نمونده! - تو رو خدا وایستا، حسین! نمی دانستم بروم یا... هر چه بیشتر می فهمیدم نگران تر می شدم و باتلاق عمیق تری زیرپاهایم احساس می کردم، نفسی عمیق کشیدم و در کمال ناامیدی گفتم: - باشه، آخرین فرصته، یه حرفی بزن، قانع شم وایستم! - باشه! باشه! حسین جان دوستت دارم! قلبم در کمتر از ثانیه فرو ریخت، از لحن گفتنش میخ کوب ایستادم، نمی دانستم عشق همین لحظهٔ فرو ریختن است و یا فقط دلم برایش سوخت، برگشتم تمام صورتش در چشمانم جا شد، اشکش را که تا گونه هایش آمده بود پاک کرد و گفت: - باورم کن! منم گیر کردم، نمیخواستم این اتفاق بیفته، بیا با هم حلش کنیم. نگاهم را از چشم هایش دزدیم، سرم را پایین انداختم، تپش های قلبم دیگر مثل قبل نبود کمی امیدوار شدم که هستی هم فریب خورده است و همدست آنها نیست، اما باز نمیشد اعتماد کرد با اینکه دوست داشتم هنوز هم کنارش باشم گفتم: - باشه قبول، اما فعلا خداحافظ! پارک و هستی را تنها گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم، خیابان ها شلوغ بود همه در تب و تاب خرید عید بودند و من درگیر ماجرایی تلخ. تا وارد خانه شدم، آبجی زهرا به طرفم آمد و آرام گفت: - چه کار کردی داداش؟ - هنوز هیچی! - هیچی! بعدا میام برام توضیح بده شاید بتونم کمک کنم! - باشه! مادرم از آشپزخانه وارد هال شد و گفت: - حسین جان برای فرداشب، خانواده هستی خانم میان اینجا. - فرداشب! - آره دیگه، اگه همه چی خوب پیش بره ایشالله، عید یه مراسم کوچولو می گیریم! - باشه! وارد اتاقم شدم و در را بستم، واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم، جز «دوستت دارم» هستی که راست راست بود، چیز دیگری را نمی شد صد در صد باور کرد، اما چاره ای نبود باید اطلاعات بیشتری پیدا می کردم و جلسه فرداشب بهترین فرصت بود. روی تخت نشستم و دفتر شعرم را باز کردم اما اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم، از همه چیز دور شدم و تمام کارهایی که قول داده بودم عقب افتاده بود‌ در حال فکر کردن «چرا کارم به اینجا کشید»، روی تخت خوابم برد. با صدای اذانِ گوشی از خواب پریدم، چیزی تا قضا شدن نمانده بود، وضو ساختم و پس از خواندن نماز، تسبیح به ذکر دست گرفتم، شاید راهی جلو پایم باز شود در همین حال، یادِ دایی علی اصغر افتادم... ساعت هفت نشده بود که صدای مادرم بلند شد: - برپا، سه روز دیگه تا عید، بیشتر وقت نیست، کارا مونده! امشبم مهمون داریم. وارد هال شدم و گفتم: - سلام مامان. فرمان جنگ صادر کردی سرصبح؟! - سلام پسرم، آره جنگ با کثیفی! - دقیقا تا امروز چه کار می کردید؟ - چه بدونم، خرید رفتیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم. - بازم خوبه، دستتم درد نکنه. آبجی زهرا و حسن، خواب آلو از اتاق هایشان بیرون آمدند و زیر لب دری وری می گفتند که مادرم گفت: - چی میگید برا خودتون، برید آب بزنید به صورت و بیاید صبحانه. همه سر سفره دور هم جمع شدیم و مادرم کاراها را تقسیم کرد: - حسن مغازه نمیخاد بری، زنگ بزن به محمداقا بگو، پرده ها رو باز کن ببر اتوشویی محله... - زهرا تو هالو بریز بیرون دخترم - حسین جان، تو هم برو خرید. نیم ساعت بعد، لیست بلند بالایی را از مادرم گرفتم، و اول به طرف محل کار دایی علی به راه افتادم... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718
( فصل۵؛ قسمت۴) ساعت نزدیک یازده بود صحبت با دایی علی طول کشید، خاطراتی که پدرم تعریف کرده بود را با هم مرور کردیم از مسابقه ی لاستیک چرخانی در کوچه های باریک و نرم کردن دل پدر بزرگم برای بله گرفتن و.... از او خداحافظی کردم و به طرف تهیه لیست به راه افتادم، همه سرگرم خرید شب عید بودند. بازار تخفیف گرفتن داغ داغ بود. با پلاستیک های در دست وارد خانه شدم. هال پر از نور خورشید بود و همه جا برق می زد. وسایل را به آشپزخانه رساندم و پس از سلام گفتم: - همه رو خریدم، فقط میوه هایی که نوشتی خوبشو نداشت، موز و پرتقال گرفتم. - باشه، ممنونم. آبجی زهرا وارد شد، خستگی از سر و رویش می ریخت، به طرفم آمد و گفت: - سلام داداش، خسته نباشی. - سلام، توام همینطور، جنگ با کثیفی چطور بود؟ - سلام، عالی، پیروز شدم دیگه! - کاشکی بقیه جاها هم، قبل سال تمیز می شد! - مثلا؟ - مثلا، روح و نفسمون، و یا حکومت، بیشتر با دزدای کثیف اقتصادی می جنگید! در همین زمان حسن وارد شد. به غذای کشیده شده نهار، ناخنک زد و گفت: - تو روحت، دست بکش از این حرفا! فکر امشب باش شاه داماد! همه با هم خندیدیم و غذا را سر سفره چیدیم. حسن روی چهارپایه پرده ها را می زد که صدای اذان از منارهای مسجد محله بلند شد. دایی علی طبق قرار بیرون خانه منتظرم بود باهم برای نماز وارد مسجد شدیم، نماز را خواندیم و صحبت کردیم. ساعت نزدیک هشت بود به خانه رسیدم همه منتظر رسیدن خانواده هستی بودند که صدای زنگ به صدا درآمد، آیفون مثل همیشه خراب بود، پس از چند دقیقه، صدای حسن آمد که: - داداش حسین با تو کار دارند! با هزار فکر و خیال دری که حسن پشت سرش بسته بود را باز کردم، آقایی روی موتور، با کلاه کاسکت انتظارم را می کشید. در را بستم و به دیوار حیاط تکیه دادم، یکی از آن عکس ها که پشتش نوشته «امشب، به هستی دوتا بله باید بگی» در دستم بود. چند دقیقه بعد مهمان ها آمدند، فضا را بو و دودِ اسپندی که مادرم دور سر هستی می چرخاند پر کرده بود. وارد پذیرایی شدیم. چون در خانهٔ ما از مبل خبری نبود، همه صمیمی دور هم نشستیم. به هستی اشاره کردم و باهم رفتیم داخل حیاط، کنار حوض نشستیم و گفتم: - خوبی هستی خانم. - خوبم مرسی، تو؟ - منم خدا رو شکر! دوتا تصمیم مهم گرفتم اولیشو بگم یا دومیشو؟ - نمی دونم آخه! هر کدوم خوبه! - دوتاش خوبه اولیش این که، میخام با گروه شما همکاری کنم؟ فقط یه شرط داره! - جدی، چه شرطی! دستی به آب حوض زدم اصلا ناراحتی در صورتش نبود، نمی دانم واقعا خوشحال شد یا نه...؟ نگاهش کردم و گفتم: - حالا شرط همکاری رو آخر سر بهت میگم. - خب دومی؟ - دومی این که منم دوستت دارم.! هستی که انگار خجالت کشید زودتر رفت و من پشت سرش با تپش های قلبی تند وارد هال شدم پس از سلام و احوالپرسی، دسته گل قرمز را گرفتم و در پذیرایی کنار بقیه نشستیم. چند دقیقه گذشت محمداقا گفت: - خیلی خوش اومدید و ممنون قبول کردید تشریف بیارید یه صیغه محرمیت خونده بشه! پدر هستی که رو به روی من نشسته بود صدایش را صاف کرد و گفت: - خواهش می کنم، انشالله به مبارکی باشه و هستی خانوم و حسین آقا با خیال راحت بیشتر باهم آشنا بشن. در همین زمان حسن و حاج آقا وارد شدند، تا پایان عمر سال چیزی نمانده بود، با همه ی تحویل سال های قبل تفاوت داشت، از عکس ناجور تا شده در جیبم تا اتفاقات عجیبی که افتاده بود، اصلا نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، ناگهان با صدای هستی که گفت: «با اجازه بزرگترا بله» سال تحویل شد و من تازه از فکر و خیال بیرون آمدم. همه برای مبارکی بلند شدیم که محمد اقا گفت: - دوبار باید تبریک بگید ها، حواستون باشه وا! همه خندیدیم، من و هستی از پذیرایی بیرون آمدیم و وارد اتاقم شدیم و گفتم: - اینم از کلبهٔ من! - به به چه جای دنجی؟ - ممنون، الان دیگه برای جفتمونه! - مرسی عزیزم. روی تخت نشستیم، دستم را گرفت و گفت: - دوست دارم حسین جان! - منم عزیزم! - راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟ - نه میگم! این که.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26735
( فصل۵؛ قسمت۵) - راستی شرط اولی رو نگفتی! یادت که نرفته؟ - نه میگم! این که باید ریس گروه رو ببینم! ◽◽◽ ـ الو سلام ـ سلام چی شد! ـ ساعت هفت قرار شد بریم ـ با گوشی و خط جدید زدی؟ ـ آره با احتیاط بیا به آدرسی که برات پیامک می کنم! خداحافظ اخبار نیمروزی شروع شده بود که از خانه بیرون زدم، باران بهاری کم کم می ریخت و هوا مثل دلم خراب گرفته بود. وجدان درد به سراغم آمده، چون مجبور بودم به هستی بگویم دوستش دارم، نه راست بود نه دروغ، چاره ای جز این نبود، فرصتی پیش آمد که بیشتر و بهتر او را بشناسم و شاید باهم از این مخمصه نجات پیدا کنیم. فقط یک راه وجود داشت که مطمئن شود واقعا دوستم دارد یا نه؟ به همه عابرها و نگاه ها شک داشتم، قسمتی از راه را با مترو رفتم و بقیه را با تاکسی و اتوبوس، باید خیالم راحت می شد کسی تعقیبم نمی کند. به باشگاه ورزشی رسیدم پیامک دایی علی را دوباره نگاه کردم و از در پشتی وارد ساختمان اداری، با راهروی طولانی شدم، چند دقیقه ای از ساعت سه گذشته بود، اتاق شماره ده را که در انتهای سالن قرار داشت پیدا کردم. نگاهم را از دیوار و تابلو کوچکی که به صورت طلاکوب حک شده بود «اداری مالی» گرفتم و با دست به در چوبی آبی رنگ ضربه زدم و با صدای بفرما حسین اقا وارد شدم. دایی علی از پشت میز بلند شد و پس از سلام و احوال پرسی کنار هم نشستیم. چند دقیقه نگذشته بود که آقایی با کت و شلوار، کیف به دست وارد اتاق شد و گفت: ـ سلام خواهش می کنم بشینید! ـ سلام چشم! آقای ملکی و ایشون هم حسین آقایی که گفتم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت و بدون مقدمه پرسیدم: ـ اینا کیا هستند دایی جان! لبخندی زد و گفت: ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها! (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26735 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26748
( فصل۵؛ قسمت۶) ـ یکی یکی بپرس رگباری رفتی تو سوالا ها! دایی علی شروع به صحبت کرد و تازه متوجه شدم چه گروه های خطرناکی هستند و چراغ خاموش افراد را جذب می کنند. با متن و فکر افراد جذب شده در فضای مجازی در مورد بی ارزش کردن زن و خانواده، بی غیرتی و... همزمان که با دایی علی گرم صحبت بودم و روشن شدم با چه افرادی سروکار دارم آقای ملکی دستگاهی را از داخل کیفش بیرون آورد و گفت: ـ حسین آقا آستین و بده بالا ببینم جوون! آستین پیراهن را بالا زدم درد کمی را حس کردم. ـ ماشالله عجب بازویی، خب تموم شد حسین آقا دیگه هر جا بری ماهم هستیم! ـ دایی جان حواست باشه! مامانت سرمو می ترکونه اتفاقی برات بیفته. فقط باید دوتا ماموریت انجام بدی. ـ چه جوری دوتا اولیشم انجام بدم خیلیه. ـ اینجوری که اول هر چی گفتن قبول می کنی اما نه خیلی زود با بحث و جدل! دوم چند نفر دیگه هم قبول کردند با این گروه همکاری کنن به جز یه نفر خانم لیلا محمدی! ـ خب من باید چه کار کنم؟ ـ وارد که شدی تا چشمت به لیلا خانم خورد آشنائیت میدی! ـ باشه تمام! ـ نه دیگه به توافق که رسیدی شرط میکنی با خانم محمدی باید کارا رو انجام بدی. دیگه سوال نپرس بعدا همه چیزو میفهمی! در همین زمان اسم هستی روی صفحه گوشی نمایان شد. پس از سلام و کمی حرف های عاشقانه قرار برای ساعت پنج و نیم هماهنگ شد. تصویر خانم محمدی را با دقت نگاه کردم و با دایی علی و آقای ملکی خداحافظی کردم و با عجله و احتیاط از باشگاه بیرون زدم، و به طرف خانه به راه افتادم حرف های دایی را که مرور می کردم پرسش های پی در پی با حدس و گمان از ذهنم می گذشت «اگه اطلاع داشتند چند نفر دیگه هم هستند چرا دستگیر نشدند چرا ردیاب به خانم محمدی...» به خیابان اصلی رسیدم باران دیگر نمی بارید اما نسیم بهاری در حال وزیدن بود. زمان به سرعت سپری می شد، برای تاکسی دربستی دست بلند کردم ماشین میخکوب ایستاد، ساعت از پنج و نیم گذشته بود که سرکوچه پیاده شدم. نگاهم به ماشین شاسی بلند مشکی افتاد، نزدیک که شدم شیشه پایین آمد و هستی گفت: ـ حسین جان کجایی بدو بدو دیر شد! ـ با عجله صندلی عقب سوار شدم و گفتم: ـ سلام ببخشید دیر شد! با مینا خانم که کنار هستی نشسته بود احوالپرسی کردم و او به راننده گفت راه بیفتد، من هم با هستی شروع به صحبت کردن کردم، یکساعتی که گذشت مینا گفت: ـ هستی جان، حسین آقا ببخشید چشم بندا رو بزنید! همه جا تاریک شد من و هستی دست در دست هم به صحبت کردن ادامه دادیم، پس از مدتی ماشین از حرکت ایستاد. (ادامه دارد) پایان فصل پنجم؛ فصل آخر از فرداشب 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26718 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26735 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26748 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26762
فصل پایانی از امشب نوشته: عشق آبادی 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ اداره خبر و اطلاع‌رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
( فصل۶؛ قسمت۱) پیاده شدم مینا چشم هایم را باز کرد، روبروی ما در چوبی شیک و تمیزی قرار داشت. با هستی که کنارم ایستاده بود وارد شدیم. روی یکی از مبل های راحتی که وسط اتاق به صورت نیم دایره چیده شده بود نشستیم. زمان زیادی نگذشته بود، تا چند نفر دیگر وارد اتاق شدند نگاهم به خانم محمدی افتاد، بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: ـ سلام خانم محمدی خوب هستید؟ ـ سلام مرسی، چه خبرا بعد کلاس دیگه ندیدمتون! ـ اره یادش بخیر... هستی با عجله خودش را به ما رساند و با لیلا خانوم احوالپرسی سردی کرد و آرام در گوشم گفت: ـ ایشون کی باشن؟ ـ یه دوره نویسندگی رفته بودم.... ـ همین؟ خیالم راحت باشه؟ چرا به اسم صدا زد پس؟ ـ نمی دونم! آره مگه قراره چی باشه؟ در همین زمان مینا با جمله « گوشی های همراه رو خاموش کنید و تحویل بدید» نجاتم داد. مینا به جز هستی بقیه را به اتاق بزرگتری راهنمایی کرد، با او که ناراحتی در چهره اش موج می زد خداحافظی کردم و همه وارد اتاقی که ۱۰ صندلی رو به روی تخته وایت برد چیده شده بود، شدیم. خانم محمدی روی صندلی کناری من نشست و چند دقیقه ای بعد آقایی با تیپ اسپرت و لبخندی در چهره وارد شد و گفت: ـ سلام به همگی علیزاده هستم، خوش اومدید، خب سریع میرم سر اصل مطلب، می دونید برای چی اینجاید و انتخاب شدید؟ ـ انتخاب نشدیم و به زور اینجاییم! ـ شما باید حسین آقا باشی؟ خب به جز ایشون دیگه کی به زور اینجاست؟ لیلا خانوم نیم نگاهی کرد و گفت: «من» ـ خب پس بقیه پیشنهاد و قبول کردند بفرمایید انگیزه بقیه چی بوده؟ هشت نفر دیگر گفتند: «پول» نیمی از وجودم برایش سخت بود باور کند، انسانی به خاطر پول تمام انسانیت و اعتقادش را زیر پا بگذارد و برای این گروه ها کار کند. اما نیم دیگر آنهایی را مقصر می دانست که وضعیت بد اقتصادی را به وجود آورده اند... در هر صورت نیمه ی اولی وجودم پیروز بود و هیچ دلیلی باعث این خیانت نمی شد. آقای علیزاده با ماژیک روی تخته نوشت: «برای موضوعاتی که باید مطلب بنویسید؛ ازدواج، حجاب و...» ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir فصل اول https://eitaa.com/kowsarnews/25972 فصل دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26229 فصل سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26427 فصل چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26560 فصل پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26775
( فصل۶؛ قسمت۲) ـ خب در مورد ازدواج باید بنویسید که می شود نیاز... اعصابم واقعا از حرف هایش بهم ریخت اما یاد حرف های دایی علی افتادم: «بحث و جدل کن، اما آخرش بپذیر، کافه رو نریزی بهم دایی جان» همانطور که حرف می زد و سه مورد دیگر را روی تخته می نوشت و توضیح می داد، من زیر لب یواش تکرار می کردم: «کافه رو نریزی بهم دایی جان، کافه رو...» ساعت نزدیک بیست و یک بود که علیزاده گفت: ـ وقت گذشته، بریم سراغ موضوع آخر: «حجاب» برای این کار باید اول از خانواده ی خودمون شروع کنیم! حرف های دایی علی، آرامش و همه را کنار گذاشتم، بلند شدم و به طرفش رفتم ماژیک را از دستش گرفتم و به سمت دیوار پرت کردم و با صدای بلند گفتم: ـ این به اصطلاح استاد که هیچی، شما ها چی غیرت دارید هااا؟ در همین زمان خانم محمدی بلند شد و من را به گوشه ی کشید و گفت: ـ آروم باش داری چه کار می کنی؟ ـ دیگه طاقت نیاوردم خیلی خراب شد؟ ـ نه بیا بریم بشینیم! در همین زمان مینا وارد اتاق شد و پایان جلسه را اعلام کرد، لیلا خانم رو به آقای علیزاده که در هر حالتی می خندید کرد و گفت: ـ میشه منو حسین آقا باهم مطلب بنویسیم؟ ـ اره چرا نمیشه! بقیه مثل سیب زمینی هنوز میخکوب حرکتی بودند که زده بودم بالاخره از اتاق خارج شدیم. هستی به طرفم آمد و علت سر و صدا را پرسید... از خانم محمدی خداحافظی کردم و همراه هستی با چشم های بسته سوار ماشین شدیم. از حرف های علیزاده و کار این گروه خیلی ناراحت بودم و امیدوار بودم با حضور دایی علی این جریان ختم به خیر شود. بالاخره نزدیک ساعت یازده وارد خانه شدیم و روی تخت اتاق نشستیم بهترین فرصت بود آخرین امتحان را انجام بدهم. ـ ببین هستی جان این گروه و آدما خطرناکن دیگه خودت می دونی هدفشون چیه، حالا یه سوال ازت دارم؟ ـ چه سوالی؟ ـ اگه دوستم داری باید یکی رو انتخاب کنی! ـ یکی از بین چی؟ ـ من یا گروه! ـ حسین جان چه ربطی بهم دارن! این الان یه سوال یا یه شرط؟ بعدشم چرا حالا اینو می پرسی؟ ـ کی باید می پرسیدم؟ ـ وقتی گفتی دوستم داری و حاضری باهام ازدواج کنی! ـ بحث و نپیچون هستی جان خیلی ساده است من یا گروه؟ تو مگه چه کاره ای اونجا که اینقد برات سخته؟ یا کارشون و قبول داری یا.... ـ یا چی؟ خب اینجوریاس پس منم میگم یا من و گروه باهم! یا هیچی به هیچی! ـ جواب سوالت مشخصه فقط تو! دیگه من حرفامو زدم خوددانی! چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26791
( فصل۶؛ قسمت۳) چند دقیقه ای در سکوت گذشت و اشک دور چشم هایش حلقه زد و پاسخ داد... ـ حسین جان ببین صدای مادرم از پشت در آمد که عروس خانم و حسین جان بیاید چایی بخورید. هستی اشک هایش را پاک کرد و باهم وارد هال شدیم. مادرم شروع کرد به صحبت کردن و در مورد دوران بچگی و عاشقی با پدرم خاطره تعریف می کرد. غم در چهره ی هستی موج می زد و من واقعا نگران پاسخ منفی و اتفاقات بعدش بودم. چایی خنک را سرکشیدم و وارد حیاط شدم و سریع با دایی علی تماس گرفتم و پرسیدم: «پیدا کردید، خونه کجا بود؟» از پاسخ دایی که گفت: «یکی از خانه های سفارت انگلیس» خیلی تعجب نکردم. مکالمه ادامه داشت در مورد بیرون کشیدن سریع هستی صحبت شد که ناگهان روبرویم ایستاد، به تماس پایان دادم و گفتم: ـ کی اومدی؟ ـ همین الان، ببین حسین آقا متاسفم نمی تونم، به این نتیجه رسیدم دوستم نداری و داری ازم سواستفاده می کنی! ـ من سو استفاده؟ اشتباه می کنی هستی جان! چرا نمی تونی یعنی ارزش گروه بالاتر از من و آیندته؟ ـ قرار دادنم سردوراهی کار اشتباهیه! ـ میخام نجاتت بدم، دوستت دارم واقعا چرا نمی تونی؟ ـ خب از منم عکس دارن! ـ این که دلیل نشد حالا چند روز فکر کن بعد خبر بده. چند روز بعد باهم بیرون رفتیم اما همچنان هستی پاسخی نداد او را به خانه رساندم و با دایی علی تماس گرفتم و پس از دریافت آدرس جدید به سمت آنجا به راه افتادم. ماشین را داخل کوچه نزدیک بیمارستان هدایتی پارک کردم و از در نیمه باز سبز رنگ وارد شدم. ـ به به حسین آقا خوبی دایی جان ، اول یه گزارش از جلسه اون روز بنویس، دوم با خانم محمدی مطلب رو آماده کن بفرست، سوم چی شد هستی خانم و قانع کردی؟ ـ نه والا هنوز در تلاشم، الانم با ماشین هستی اومدم! دایی سریع بی سیم را برداشت و گفت مکان لو رفته و رو به من کرد و گفت: ـ بدو حسین باید بریم یه جا دیگه! ـ چرا مگه هستی کیه؟ نمی خواستی رد یابو خارج کنی؟ از دایی پاسخ نشنیدم و با عجله آنجا را بدون ماشین هستی ترک کردیم نیم ساعت بعد وارد ساختمان جدیدی شدیم. ـ دایی تو رو خدا بگو چه خبره؟ هستی کیه؟ دایی لیوان پر از آب را به من داد و گفت: ـ حالا آب بخور حالت جابیاد میگم بهت! عجله دارم باید برم تو رو می رسونن پیش ماشین، دیگه با هستی خانم نری تو گروه، متوجه شدی! ـ اره اره! بالاخره با ذهن خسته و شکم گرسنه به خانه رسیدم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم و در یخچال را دنبال خوردنی باز کردم آبجی زهرا از پشت سر گفت: ـ معلوم هست کجایی؟ ـ کار داشتم هستی کجاس بگو آماده شه بریم! ـ خسته نباشی رفت و گفت تو دوستش نداری و اعتمادی وجود نداره، نکنه عکسا رو دیده؟ ـ نه بابا! از اول قرار بود یه مدت باهم باشیم! ـ خب الان با همید دیگه؟ لیلا خانم کیه این وسط؟ ـ وای خدا از دست شما خانوما... گفتم که... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26791 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26800
( فصل۶؛ قسمت۴) ـ وای خدا از دست شما خانوما... گفتم که کلاس نویسندگی... ـ به من نگو برو هستی رو قانع کن پیش پای تو رفت! همانطور که زیر لب غر می زدم سوار ماشین شدم و با هستی تماس گرفتم و پس از دریافت آدرس راه افتادم، فاصله زیادی تا منزل آنها نداشت، به او رسیدم و سوار ماشین شد، پس از چند دقیقه سکوت را شکستم و پرسیدم: ـ این حرفا چیه زدی به آبجی زهرا؟ ـ دروغ گفتم مگه! ـ راستم نگفتی، خوبه خودت بودی و لیلا خانمو دیدی و توضیح دادم! دوستت ندارم و اعتماد نداری دیگه چیه؟ ـ دخترم ها، حساسم رو این چیزا! حالا اگه دوستم داری دور بزن بریم مهمونی پیش دوستام! ـ دوستت دارم اما... ـ اما و اگه نداره بیا بریم دیگه. یک ساعتی طول کشید تا به خانه ی بزرگ با نمای رومی رسیدیم، هستی هماهنگ کرد و با ماشین وارد حیاط شدیم، بعد از پارک ماشین و گذشتن از حیاط پر از درخت و حوض آب شیک وارد سالنی شدیم که همه بودن، مینا، داداشی داداشی و آدم های که اصلا نمی شناختم. هستی دستم را گرفت از پله های گوشه سالن بالا رفتیم وارد اتاقی شدیم که هیچکس نبود. ـ حسین جان بشین برم نوشیدنی و خوراکی بیارم! ـ باشه دیر نیای. یک ربع از رفتنش می گذشت اما خبری نشد که نشد، بلند شدم و به طرف در رفتم که ناگهان دو مرد هیکلی وارد شدند، من را گرفتن و روی صندلی محکم بستن! هر چه داد و بیداد کردم و هستی را صدا زدم فایده ای نداشت. آرام که شدم دستگاهی شبیه راکد تنیس روی بدنم کشیدن، استرس زیادی داشتم که دستگاه شروع به صدا کرد. چاقویی دسته چوبی از جیبش درآورد و... درد کمی در بازویم پیچیده و گرمای خون تا انگشت هایم رسید. اتاق دوباره خالی شد و من همچنان به صندلی بسته بودم و تازه حرف های دایی علی یادم آمدم! اما هستی حرفه ای تر از این حرفا بود و چه راحت گولم زده بود. در حال فکر کردن بودم که دیگر ردیابی هم وجود ندارد، هیج راهی وجود نداشت و تنهاترین کار صدا زدن هستی بود با همه ی قدرتی که داشتم صدا زدم: ـ هستی کجایی؟ ـ هستی بیا چرا فرار می کنی! ـ هستی... از گفتن هستی هستی خسته شده بودم که... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26791 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26800 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26814
( فصل۶؛ قسمت۵) از گفتن هستی هستی خسته شده بودم که در باز شد، به طرفم آمد و روبرویم نشست و گفت: ـ چرا حسین جان، ردیاب چیه؟ ـ چرا نداره از اولم مسیرم مشخص بود به تو هم فرصت انتخاب دادم! ـ انتخابم اینا هستن! ـ اینا خائنن به فکر خودشونن خیلی اشتباه بزرگیه! الان وقت این حرفا نیست بیا آزادم کن بریم! ـ نمیتونم تا الانشم گیرم به تو اعتماد کردم، خیال کردم به خاطر منم که شده کوتاه میای! ـ وای خدا دیوونه ای مگه دوستت داشتم میخاستم نجاتت بدم بعد خودمم بیفتم تو باتلاق! در همین زمان مینا وارد شد و به هستی گفت: ـ وقت نیست باید بریم اما قبل رفتن باید! ـ باید چی مینا! ـ هستی جان کار خودتو خرابتر نکن، هنوز وقت هست! مینا اسلحه را به همراه خفه کن به هستی داد و ادامه داد: ـ باید کارشو تموم کنی! زود باش وقت نیست! ـ نمی تونم دوستش دارم، دوستش دارم! ـ خودت می دونی، قانون سازمان همینه، معرفی کردی، خیانت کرده حالا باید حذف بشه! ـ اگه نشه چی؟ ـ مجبورم هر دوی شما رو حذف کنم! هستی به پهنای صورت اشک می ریخت در همان حالت به مینا گفت: ـ اینجوری نمی تونم چشماشو ببند و برو! مینا به طرفم آمد و چشم هایم را بست، از صدای قدم هایش فهمیدم از اتاق بیرون رفت، من مانده بودم و هستی و اسلحه ای که به طرفم نشانه رفته بود، تپش های قلبم قابل شمارش نبود، بهترین راه تحریک احساساتش بود: ـ هستی نکن یه لحظه فکر کن! دوستت دارم اینا تو رو هم حذف می کنن! عاشقت شدم درست یا غلط نکن.. ـ حرف نزن حسین حرف نزن، نباید می رفتی پیش اونا، خراب کردی همه چی رو! در همین زمان در باز شد و شانه ی سمت چپم داغ شد و به سختی صدای مینا را شنیدم که گفت: ـ هستی بدو ریختن اینجا! گفتم عجله کن دختر! ◽◽◽ با آرامی به طرف بالا می رفتم و تازه داشتم طعم شیرین آزادی را می چشیدم انگار هیچ غم و ناراحتی نبود پدرم خیلی دورتر در انتظارم نور در دست داشت که دستی مهربان دستاهایم را لمس کرد با سرعت سقوط کردم چشم هایم که باز شد مامان لیلا را دیدم نگاهم را چرخاندم: دایی علی، آبجی زهرا، حسن داداش، خانم محمدی را دیدم، محمد آقا تازه از در وارد شد و گفت: «صدبار گفتم عاشق نشی ها، پاگیر میشی ها...» همه خندیدن اما من نگاهم را ادامه دادم اما خبری از هستی نبود، رو به دایی علی کردم و گفتم: ـ هستی کجاست دایی؟ ـ بی خیال هستی شو دایی جان! ـ هستی بهم شکلیک کرد حرف بزنید دیگه! بابا هنر این که آدمایی مثل هستی رو جذب کنیم و نجات بدیم و.... ◽◽◽ بیست روز بعد وقت ملاقات، بلندگوی زندان هستی نوری را صدا زد، هستی با عجله وارد سالن ملاقات شد نگاهش تا به حسین رسید نتوانست اشک هایش را نگه دارد، روی صندلی مقابلش نشست گوشی را برداشت بدون هیچ مقدمه ی گفت: ـ من بهت شلیک نکردم حسین جان! کار مینا بود... حسین دستش را روی شیشه گذاشت و هستی هم از آنطرف و پاسخ داد: ـ می دونم، دوستت دارم💕 اشکاتو پاک کن، باهم درست می کنیم همه چیز و ایشالله! (پایان) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26791 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26800 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26814 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26826
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مطهری 🏷 : رشدش به این است که (اول) بگذارید ولو در آن اشتباه ()هم بکند... صدبار هم اشتباه بکند باز باید باشد... 💐@farhangikowsar