eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
16.9هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
📕رمان شب ✨✨ 🕛بزودی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی ✨برای مطالعه رمان کافی است در کانال زیر عضو شوید👇👇👇👇👇 @farhangikowsar
💢 توجه توجه همراهان گرامی هم اکنون می توانند قسمت سوم رمان ✨ را از کانال زیر مطالعه و دنبال کنند.👇👇 https://eitaa.com/farhangikowsar روابط عمومی و امور بین الملل
💢 توجه توجه همراهان گرامی هم اکنون می توانند قسمت سوم رمان ✨ را از کانال زیر مطالعه و دنبال کنند.👇👇 https://eitaa.com/farhangikowsar روابط عمومی و امور بین الملل
! فصل اول [قسمت اول] صدای سگ ها از نزدیکی آنها می آمد، هرچه در توان داشتند می دویدند، به خاطر آلودگی هوا و صرفه جویی در برق خبری از نور ماه و روشنایی نبود، مرغیزادی در کوچه ها پر نمی زد، ساعت نزدیک دوی بعد نصف شب بود، صدای ترسناک سگ ها به چند قدمی آنها رسیده بود هر لحظه امکان داشت پای یکی زیر دندان های سگی باشد. پس از چند دقیقه تعقیب و گریز، دختراها وارد کوچه ی شدند که از شدت باریکی پشت سرهم می دویدند حتی دو نفری کنار هم جا نمی شدند... بالاخره مهسا با تنِ لاغرش، زودتر از بقیه به در آبی رنگِ خانه رسید و فریاد زد: - کلید و بنداز! طاهره از سرکوچه جواب داد - کلید نمیخاد که هل بده دختر! با هل دادن مهسا همگی باهم وارد که نه! روی هم ریختن و طاهره اندازه پاهای بابالنگ دراز، پایش را کش داد تا در را با زحمت بست! چند دقیقه در همان حالت گذشت تنها صدای سگ ها همچنان به گوش می رسید. بالاخره سگ ها از در بسته خسته شدند و صحنه را ترک کردند و دخترها یکی یکی با رنگ و روی رفته، بلند شدند و پس از چند لحظه نگاه، شروع به خندیدن کردند. حسنا همانطور که می خندید رو به طاهره کرد و پرسید: - خب صاحبخونه اینجا چند متره؟ - اومدی خونه بخری مگه؟ حالا بشنید یه چایی دبش با نبات بزنیم؟ - چای دبش که.... هنوز صحبت مهسا در مورد چای دبش تمام نشده بود که صدای زنگ خانه به صدا درآمد... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ✨هرگونه انتشار و استفاده در فضای مجازی و حقیقی شرعا اشکال دارد! ‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت دوم] هنوز صحبت مهسا تمام نشده بود که صدای زنگ خانه به صدا درآمد. طاهره با صدای کلفت و خشنی که شبیه صورتش بود چند قدمی برداشت و همانطور که در را باز کرد فریاد زد: - کیه این موقع شب؟! تا صحنه را دید سریع روسریش را جلو کشید و کمی حجاب گرفت، بقیه که از سکوت طاهره تعجب کردند به او پیوستند سرهای حسنا، مهسا و بهاره به همراه طاهره از لای در بیرون بود و صحنه را برنداز می کردند. پچ پچ دخترها زیاد شده بود که حاج آقا گفت: - ببخشید آخوند ندیدین تا حالا؟ طاهره پاسخ داد: - چرا! اما آخوند سگ به دست نه والا! خنده های ریز تازه داشت به خنده های درشت تبدیل می شد که حاج آقا صدایش را صاف کرد و نگاهش را از روی زمین برچید و رو به دخترها گفت: -اها! برا همین مزاحم شدم، رفتم آشغالا رو بذارم سرکوچه، دیدم جلو خونه شما وایستاده سگ شما نیست یعنی؟ مهسا که در حاضر جوابی شهره ی عام و خاص بود با همان صدای نازک و صورت کشیده، چشم های درشتش را کوچک کرد و گفت: - ببخشید ها مگه نباید ساعت ۹اشغالا رو ببرید؟ بعدم ما اصلا سگ نداریم و... طاهره اخم های درهمش را درهم تر کرد و نگاهی به مهسا انداخت تا دیگر صحبت نکند. دخترها اقا محسن همسایه ی دیوار به دیوار را تنها گذاشتند و پشت در شروع به مشورت کردند بالاخره پس از بحث و جدل های فراوان طاهره در را باز کرد گفت: - فقط تا صبح می تونه اینجا باشه! -ممنونم صبح انشالله میام میبرمش. -ببخشید اسمتون؟ حاج اقا یک پاکت شیر که برای سگ سفید کوچولو گرفته بود به طاهره خانم داد و با گفتن اسمش خداحافظی کرد.... بالاخره پس از اتفاقات حمله ی سگ و مهمان ناخوانده، دختراها دور هم نشسته بودند و تازه چایی دبش که دم کرده بودند را می خوردند که حسنا گفت: - راستی چرا خود حاج آقا تا صبح نگهش نداشت؟ همه ی سرها به طرفش چرخید و... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت سوم] - راستی چرا خود حاج آقا تا صبح نگهش نداشت؟ همه ی سرها به طرفش چرخید و طاهره گفت: - خوبه مشورت کردیم ها، حالا که گذشت! مهسا بلند شد استکان های چای دبش را که طعم اختلاس می داد جمع کرد و با چند قدم از اُپن آشپزخانه ی کوچک، با کابینت های فلزی کِرم رنگ گذشت و استکان ها را بالای ظرف های تلنبار شده روی سینک، جاساز کرد و از گوشه ی هالِ چهل متری به هر کدام از دخترها پتو داد و همگی کنار هم آماده ی خواب شدند... ناگهان طاهره با صدای سگ سفید کوچولو که از داخل حمامِ انتهای آشپزخانه می آمد بیدار شد و با چشم های نیم باز به طرف صدا رفت. در حمام را با صدای قریچ همیشگی باز کرد و گفت: -چته؟ حاج آقا خدا بگم چه کارت نکنه! هر چه صحبت کرد فایده نداشت و سگ به صدا دادن ادامه داد تا این که بهاره فریاد زد: -طاهره جان بیرون روی داره! - چی چی روی؟ مهسا و حسنا که از سر و صدا بیدار شده بودند به همراه بهاره گفتند: - بابا! پی پی داره! زحمتشو بکش! تا این جمله را گفتند همگی با هم خندیدند و با صدای خروپف قلابی خودشان را به خواب زدند... طاهره که همچنان زیر لب به آقا محسن غرولند می زد، سگ سفید کوچولو را به بیرون روی برد... . ساعت نزدیک هشت صبح بود، تلفن های همراه یکی یکی زنگ بیدار باش را زدند. طاهره برپا زد و همراه مهسا با سرعت برق آماده شدند. طاهره رو به و حسنا و بهاره گفت: - من میرم سرکار، مهسا هم میره دانشگاه! در و برا هیشکی وا نکنین، فقط آقا محسن اومد، این سگ سفید زشتو بهش بدین... . چند ساعتی گذشته بود که... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت چهارم] یک ساعت گذشته بود، طاهره در ایستگاه میدان آزادی از مهسا خداحافظی کرد و به سمت محل کارش قدم برداشت، از زیر تابلو سفید، با حروف قرمز رنگ که نوشته شده بود شرکت «تبلیغاتی و چاپ نگار» عبور کرد. تا وارد راهرو شد نگاهش به میزِ گردی با پایه های کشیده و رومیزی ترمه افتاد که محصولات یلدایی شرکت را چیده بودند و تازه متوجه شد شب، شبِ یلدا است. سرعتش را زیاد کرد و وارد اتاق ریاست شد و پشت میز مسئولِ دفتر مدیر نشست و شروع به هماهنگی برنامه های روزش شد... . ساعت نزدیک پنج غروب بود، کلید را در قفل عمارت بزرگی در بالاشهر چرخاند از حوض مستطیل شکل بزرگ و درختانی که در خواب زمستانی بودند گذشت و وارد عمارتی با سنگبری ها و گچ برهای مجلل شد فضای خانه اما مثل درخت های حیاط سرد و یخ بود، از پله های چوبی نیم داره بالا رفت و مستقیم سراغ کابینت ها و یخچال آشپزخانه رفت.. و آجیل، پسته، تخمه، شیرنی، بادام ها، سیب و خلاصه هر چه خوردنی بود را داخل پلاستیک های که از روی میز برداشته بود ریخت.... با صدای داد و بیداد سکوتِ عمارت شکست: -ببین وضع خونه رو مثلا شب یلداس، کجان بچه ها؟ -مگه من گفتم بچه هات برن؟ میخاستی ازدواج نکنی دوباره! -عجبا! تو رو گرفتم جای خالی مادرشون رو پرکنی! پرنکردی که هیچ، همه رو پروندی! ناگهان پلاستیکِ میوه ها از دست طاهره که بالای پله ها ایستاده بود دررفت، سیب ها و.. از پله های چوبی به پایین ریخت و جلو پای پدرِ طاهره از حرکت ایستادند... سکوت دوباره همه جا را فرا گرفت طاهره آرام از پله ها پایین آمد و با گفتن سلام از آنها گذشت و بدون توجه به حرف ها و اصرار، عمارت را ترک کرد، انگار گوش هایش از این حرف ها پر بودند... . نگاهی با ساعت تلفن همراهش انداخت و با گرفتن اسنپ سریع به سمت خانه رفت. وارد خانه شد هرچه صدا زد اما خبری نبود، مهسا، بهاره، حسنا.... ناگهان دخترها با فشفشه هایی که در دست داشتند از حمام بیرون پریدن و بلند گفتند یلدات مبارک... پس از چیدن وسایل یلدا وسطِ هال کوچک، صدای سگ سفید کوچولو آمد، طاهره گفت: -وا! مگه نیومده اینو ببره؟ مهسا آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد... 🍉 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت پنجم] - وا! مگه نیومده اینو ببره؟ مهسا آب دهانش را قورت داد و پاسخ داد - ببین مادر پیرش اومد خیلی خواهش کرد، دیگه.... طاهره از جا بلند شد و به طرف حمام رفت و به جای سگ سفید کوچولو، گوشی همراه مهسا را دید که در حالت هشدار است، تا با عصبانیت برگشت، دخترها پشت سرش شروع به خندیدن کردند. طاهره بعد از چند ثانیه آرام شد و با دخترها خندید و گفت: - مهسا! حالا واقعا مادرش اومده بود - آره این قسمتش راست راستِ دخترها شب یلدا را با وسایل طاهره شروع کردند و بعد مهسا روزنامه های نیازمندی، از کیفش بیرون آورد و وسط هال ریخت، هر کدام خودکار به دست دور کادر نیروی منشی را دایره می کشیدند و صفحه ی بعدی... اما طاهره در فکر فرو رفته بود و نمی دانست با وضعیتی که دارد برای دخترخاله هایش حسنا و بهاره چه کاری می تواند انجام دهد. آیا به مدیر شرکت برای کار صحبت کند و یا از پدرش درخواست کمک، در همین فکر و خیال دور همه ی تبلیغات را با خودکار دایره می کشید که مهسا روزنامه را از زیر دستش کشید و گفت: -طاهره جونم چه کار می کنی دقیقا؟ - چه کار می کنم! رو باند پروازم لابد، دور منشیا رو دایره می کشم دیگه.... مهسا شروع به خواندن نیازمندی های کرد که طاهره دایره کشیده بود... «کارگر شیفت شب کارخانه کفش»، «نیروی شبانه روزی، برای کله پزی با جای خواب» و... با کار مهسا طاهره از فکر و خیال بیرون آمد و لبخند بر لب هایش نشست اما هنوز ذهنش درگیری های زیادی داشت... ⬛ صبح، در ایستگاه میدان آزادی طاهره از اتوبوس پیاده شد و مهسا هنوز تا دانشکده هنر راه زیادی داشت. مهسا تا به ورودی دانشکده هنر رسید مثل هر روز.... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی @farhangikowsar
! فصل اول[قسمت ششم] صبح، در ایستگاه میدان آزادی طاهره از اتوبوس پیاده شد و مهسا هنوز تا مقصد راه زیادی داشت. تقریبا پس از یک ساعت به ورودی دانشکده هنر در خیابان سوهانک رسید و مثل هر روز بهرام را دید که با موهای فرفری بلند، خطِ ریشی تا بناگوش، سبیل های دسته موتوری با نیم دایره ای دقیق و پیپ فرانسوی گوشه لب، ایستاده بود. با بی محلی از کنارش رد شد، اما بهرام با چند قدم فاصله، دنبالش به راه افتاد و با پشت کاری که داشت طبق معمول «خانم کمیلی، خانم کمیلی» از دهانش نمی افتاد، تا این که باهم وارد کلاس شدند. مهسا روی صندلی کنار پنجره و بهرام پشت سرش نشست. مهسا تصمیم گرفته بود امروز تکلیفش را روشن کند، همه ی کلاس از داستان او و بهرام خبر داشتند، هرکسی چیزی می گفت و دیگر تحمل این وضعیت و حرف های دانشجوها را نداشت. با این که جرات و روی زیادی داشت اما نمی توانست دل کسی را بشکند. پشت کار بهرام را دوست داشت آن هم بعد از حرف هایی که به او زده بود. از داخل کیف خودکار و برگه یادداشت برداشت و نوشت: «بعد از دانشکده، ساعت۳ پارک ابتدای بلوار، کنار حوض بزرگ» برگشت و کاغذ را به بهرام داد. بهرام پیپ به لب وارد پارک شد از درخت های سرو و کاجِ یکی در میان گذشت تا به درخت بیدِ مجنونی که نزدیک حوض بزرگ سر به آسمان داشت، رسید... برای گرم شدن یکی دو پا می کرد که مهسا با قدم های کوتاه اما سریع به او نزدیک شد که... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی @farhangikowsar
! فصل اول [قسمت هشتم] حسنا و بهاره زیر آواز زدند: «بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا....» طاهره چون دخترها بودند حرفی نزد و خودش را با تمیز کردن سبزی ها، مشغول کرد. ◽ فردای آن شب حسنا و بهاره با سفارش های طاهره، آگهی روزنامه های دایره کشیده در دست، به سمت اولین شرکت حرکت کردند. حسنا با قدی بلند و رنگ پوست گندمی، گام های بلندی برمی داشت که بهاره با پاهای کوتاهی که داشت هرگز به او نمی رسید و همیشه غر می زد و می گفت: - آبجی خب یواش، چرا مثل بابا قدم کش می کنی پیاده رو، رو! - بیا دیگه می دونی چن جا باید بریم! - باید بتونم که بیام، انگار بنزین سوپری زدی. -حالا بیا برسیم به واحد... . پس از پیاده شدن از اتوبوس و نیم ساعت پیاده روی وارد شرکت تولید کفش و دمپایی شدند... . ساعت نزدیک اذان ظهر بود که دایره های انتخاب شده تمام شد و دخترها پنج شرکت و دو موسسه کاریابی را رفته بودند و دیگر توانی نداشتند. همه ی کارها شیفتی بود آن هم در کارخانه های بیرون از شهر با حقوق و مزایایی کم! فقط دو شرکت منشی نیاز داشتند آن هم یک نفر، اما خواهرها قرار گذاشته بودند به هیچ عنوان جدا نشوند، این قول را به پدر و مادرشان هم داده بودند. حسنا نفس عمیقی کشید، رو به بهاره کرد و گفت: - بیا بریم مسجد، نماز بخونیم و استراحت کنیم، این کارا که فایده ای نداشت! -اره پاهام جون نداره، موافقم... وارد مسجد شدند و از حوض بزرگ وسط حیاط با فواره های کوتاه گذشتند که تابلو اعلانات، نگاه دخترها را دزدید و با امید اگهی کار و جذب نیرو به سمتش رفتند. روی تابلو، پوستر، تبلیغ، اجاره منزل و... با سنجاق به موکت آویزان شده بودند، ناگهان حسنا گفت: -اینجا رو ببین حوزه علمیه خواهران طلبه می گیره! -مگه دختراها هم اخوند میشن؟ حالا بشن مگه پول میدن؟ -لابد میشن دیگه! نمی دونم، حالا بذا یه عکس بگیرم ازش؟ حسنا در حال عکس گرفتن از پوستر جذب طلبه حوزه های علمیه خواهران و چند موسسه قرآنی بود که... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت نهم] حسنا در حال عکس گرفتن از پوستر جذب طلبه حوزه های علمیه خواهران و چند موسسه قرآنی بود که آقای همسایه با آنها نزدیک شد. بهاره با دست به پهلوی حسنا زد و گفت: «ببین کی اینجاست، حاج آقا که سگ سفید کوچولو رو آورد» آقا محسن به آنها نزدیک شد و با لبخندی که همیشه روی لب هایش بود گفت: - سلام همسایه ها، خیلی خوش اومدید دخترها برعکس مهسا خیلی کم رو بودند به پته پته افتادن و بالاخره حسنا پاسخ داد: - چیزه ممنون ببخشید سلام، سلامت باشید - خب، من روحانی مسجدم، با مادرم اومدم! اگه بعدِ نماز کاری ندارید تا خونه می رسونمتون! - نه دیگه مزاحم نمیشیم - چه مزاحمتی... دخترها از آقا محسن جدا شدند، وضو گرفتن و قبل از وارد شدن به مسجد از چوب لباسی که در گوشه ورودی قرار داشت، چادر نماز سرکردند و.... بهاره در ذهنش حسنا را با آقا محسن تصور کرد: «خوبه ها، آقامحسن آخونده، حسنا هم طلبه میشه و ازدواج می کنن و... یه دوماد اخوندم گیرمون میاد، اوه اوه بابا رو کی راضی کنه....» در همین زمان حسنا گفت: - خیلی بلند فکر می کنی آبجی، کجا با این سرعت، طلبه شدم و ازدواج کردم و.. - خوبه که چادرم سر می کنی خوشگل تر میشی... - دست وردار فقط از یه پوستر عکس گرفتیم! من و چه به طلبگی و ازدواج با اخوند... ⬜ حسنا سرکوچه، درِ پراید سفید رنگ آقا محسن را بست و پس از تشکر، همراه بهاره از آنها خداحافظی کرد و به طرف خانه به راه افتادند... ساعت نزدیک پنج بود که طاهره و مهسا از راه رسیدند تا وارد خانه شدند بهاره ایستاد و گفت: - بچه ها نمی دونید؟ امروز کی رو دیدیم؟ حسنا اخم هایش را درهم کشید اما بهاره توجه نکرد و ادامه داد: - آقا محسن و دیدیم! همسایه، چقد آقا چقد با ادب! مهسا بدون توجه به صحبت های بهاره با چشم های قرمز و ورم کرده وارد اتاق شد و طاهره گفت: - ببخشید بچه ها الان وقت صحبت نیست! هر کدام از دخترها مشغول کار خودشان شدند و اصلا مشخص نبود بین طاهره و مهسا چه مشکلی پیش آماده است، مسئله بهرام یا ازدواج دوباره پدر و یا مشکل مادر..... سکوت همه جا را فراگرفته بود تا صدای گریه طاهره که به این راحتی کسی اشک هایش را ندیده بود بلند شد و.... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت دهم] سکوت همه جا را فراگرفته بود صدای گریه طاهره که به این راحتی کسی اشک هایش را ندیده بود بلند شد، با این که صدا راحت در خانه ۶۰ متری به گوش های مهسا می رسید اما او از اتاق بیرون نیامد. حسنا و بهاره مات و مبهوت همدیگر را نگاه کردند و برای دلداری وارد آشپزخانه شدند، بالاخره پس از چند دقیقه طاهره آرام شد و دخترها به جز حسنا در همان فضای سنگین خانه به پیشواز خواب رفتند. حسنا از روی تلفن همراه عکسِ پوستر جذب طلبه را باز کرد و مشغول مطالعه شد و اتفاقات روز را در ذهنش مرور می کرد. اما او خوب می دانست اولین مشکل برای طلبه شدن، قول دادن به خواهرش بهاره و از آن مهمتر کار و درآمد برای فرستادن به روستا به خاطر تصادف پدر و خانه نشینش بود. حسنا بی خیالِ طلبگی و فکر و خیال های ذهنش، انگشتش را برای حذف عکسِ پوستر به گوشی نزدیک کرد که ناگهان چهره آقامحسن با لبخند همیشگی مقابل نگاهش ظاهر شد که گفته بود: «سلام همسایه ها، خوش اومدید» ⬜ از صدای شستن استکان ها، دخترها از خواب بیدار شدند و طاهره گفت: - برپا تنبلا، صبح شده! بهاره، مهسا رو هم بیدار کن تو اتاق نور نداره.. بهاره کش و تابی به بدنش داد به طرف اتاق رفت و با گفتن «مهسا بیدار شو، مهسا بیدار شو» در را باز کرد اما دید «جا تره و بچه نیست» با صدای بلند گفت: - طاهره، مهسا نیست! - رفته جایی لابد! طاهره با آرامشی که همیشه داشت تلفن همراهش را برای تماس با خواهرش برداشت، اما به جز «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» صدای دیگری را نمی شنید و... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت یازدهم] طاهره با آرامشی که همیشه داشت تلفن همراهش را برای تماس با خواهرش برداشت، اما به جز «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» صدای دیگری نمی آمد... در همین زمان یاد اتفاقات روز قبل افتاد که به خواهرش گفته بود «بهرام خان بی بهرام خان، بابا و مامان و ببین بعد این همه سال جداشدن اینم وضع ماست، ازدواج مگه الکیه»؛ «نه دولکیه یادت رفته، مامان می گفت یه سال نامزد بودن بعد هزار مشاوره و کوفت و زهر مار ازدواج کردن و بعد این شده نتیجش، من فقط می دونم دوست داشتن مهمه، اعتماد و گذشت و باید باهم بسازیم.... ساعت نزدیک اذان ظهر روز جمعه بود که تلاش های طاهره برای پیدا کردن خواهرش بی نتیجه ماند، با سرعت شال و کلاه کرد و به طرف خانه ی مادری به راه افتاد... ◽ حسنا و بهاره که کاری از دستشان بر نمی آمد سردرگوشی مشغول وب گردی بودند و حسنا دوباره پوستر جذب طلبه را نگاه کرد و مشغول تحقیق شد. پس از یک ساعت ناگهان از جا بلند شد، رو به خواهرش کرد و گفت: - پاشو بریم پیش آقا محسن! - وات؟ حالا یه شوخی کردم ازدواج و... - وات و مات، ازدواج چیه دیونه! سوال دارم؟ بهاره خندید و گفت: - واویلا! نکنه میخای طلبه شی، چقدم بهت میاد! - برو خودتو مسخره کن، حالا میای یا تنهایی برم؟ - آبجی انگار قول و قرارت یادت رفته، باهم بریم سریه کار و... قولت به بابا چی، پول و خرجی و.. - نه یادم نرفته، نهایتش توهم باهام میای طلبگی! یه شیفتم میریم سرکار! - واقعا دیگه وات.... بهاره این را گفت وارد اتاق شد و در را چنان محکم بست که ستون های ساختمان لرزید....، حسنا تازه مثل کلافی سردرگم به اولین مشکل برخورد کرده بود... ◽ طاهره بعد از فلکه دوم تهران پارس از اتوبوس واحد پیاده شده که... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول[قسمت دوازدهم] طاهره بعد از فلکه دوم تهران پارس از اتوبوس واحد پیاده شد و به طرف خانه مادری به راه افتاد،اصلا حواسش نبود به کدام سمت می رود، دل شوره و نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود، نمی دانست با وضعیت روحی مهسا دیگر با کجا تماس بگیرد،طلاق مادر، ازدواج مجدد پدر آن هم پس از چند هفته جدایی، خواستگاری بهرام زیر درخت بید مجنون پارک و در همین حال گفتگوهایش با مهسا را مرور می کرد:«ببین آبجی،عشقی خوبه که به وصال نرسه وقتی رسید دیگه اسمش عشق نیست،عشق یعنی نرسیدن!»؛ «وا! آبجی چه حرفای می زنی یعنی عاشق بشم بعد ازدواج نکنم چه لذتی داره دقیقا!؟»؛ «عاشقی لذتش به همینه! تا ازدواج کنی و برسید بهم اختلافا شروع میشه و عشق میره که بره»؛«پس به نظر تو باید چه کار کنم،اگه عاشق نشم؟»؛«باید دوست داشتن رو جایگیزین عشق کنی و. در همین زمان به پارکِ نزدیکِ منزل مادری رسید و دیدجمعیتی دور دختری حلقه زدند و صدای همهمه بلند است سراسیمه به طرف جمعیت دوید و شروع به مهسا گفتن کرد و خود را به دختر رساند،اما ناگهان گرمای دستی را روی شانه اش احساس کرد، با چشم های که اشک هایش سرازیر شده بود سریع برگشت چند ثانیه به صورت خواهرش خیره شد و محکم در آغوشش کشید. تازه معنی بودن یا نبودن را فهمید، تازه دانست دنیا ارزش بحث و دعوا ندارد، اگر هم اختلاف نظری باشد با گفتگو حل می شود نهایتش این است که طرف خودش تجربه می کند. همانطور که صدای آمبولانس به گوش می رسید دخترها از جمعیت جدا شدند و دست در دست هم به طرف خانه مادری قدم برداشتند که ناگهان... . 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت سیزدهم] همانطور که صدای آمبولانس به گوش می رسید دخترها از جمعیت جدا شدند و دست در دست هم به طرف خانه مادری قدم برداشتند که ناگهان بهرام از پشت درخت به آنها نزدیک شد. طاهره رو به او کرد و گفت: - آفرین پسر! آفرین! مهسا عقل نداره تو دیگه چرا؟ بهرام با همان آرامش اعصاب خُرد کنِ همیشگی، پیپ را از روی لبش برداشت و پاسخ داد: - چی شده مگه؟ اومدیم صحبت کنیم دیگه! خیلیم عاقله! طاهره خواست بحث را ادامه دهد اما یاد چند دقیقه پیش افتاد، اگر به جای آن دختر که با قرص خودکشی کرده بود خواهرش کفِ پارک دراز کشیده بود، چه می شد! چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: - خب پس که اینطور، الان باهم بریم خونه مامان و صحبت کنیم، دیگه تا صحبتی نکردیم لطفا باهم بیرون و... پس چند دقیقه پیاده روی طاهره زنگ در خانه مادری را زد و همگی وارد حیاط شدند. ◾ آنطرف هنوز بین آبجی ها شکراب بود و حسنا با اولین مشکل، مثل کلافی سردرگم شده بود و نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. پس از این که طاهره تماس گرفت و خبر خوش پیدا شدن مهسا را داد، با همین بهانه در اتاق را باز کرد و گفت: - ابجی! هنوز که چیزی نشده، طلبه شدن مگه به این راحتیه، آزمون و امتحان داره، بعدم هنوز تصمیم نهایی نگرفتم فقط دارم تحقیق می کنم! - باشه قبول، فقط بگو ؟ حسنا چند دقیقه سکوت کرد و گفت..... 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! فصل اول [قسمت چهاردهم] - باشه قبول، فقط بگو ؟ حسنا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: - گفتم که هنوز تصمیم قطعی نگرفتم؟ به وقتش میگم چرا! - نمیشه که! راه افتادی ردش قول هاتم به من و بابا هم که کشک! حسنا ناراحتی شدید بهاره را متوجه شد، برای همین روسری آویزان به دستگیره ی در اتاق را برداشت و مثل دستمال یزدی چرخاند و با لحنِ لوتی گفت: - نخیرم آبجی! اشتب زدی، اولندش گردن بره، اما قول نوچ! دویمندش، قول زن قولِ ها! تو نمیری راست میگم! والا... . این را که گفت بهاره نتواست جلو خنده اش را بگیرد، از ته دل خندید، بلند شد و حسنا را در آغوش کشید و گفت: - هیچ وقت یادت نره چه قولی دادی! آبجی ها پس از نیم ساعت گفتگو در آرامش به این نتیجه رسیدن برای نماز مغرب به مسجدی که آقا محسن پیش نمازش است بروند تا حسنا تحقیقات خود را کامل کند و بعد تصمیم نهایی را بگیرد. ◾ پس از چند دقیقه پیاده روی طاهره زنگ در خانه مادری را زد و همگی وارد حیاط شدند. بهرام روی لبه حوض کوچک، آبی رنگ و دایره شکلی که ماهی های قرمز در تعقیب و گریز همدیگر بودند نشست و نگاهش را از باغچه های پر گلِ دور تا دور حیاط گرفت و به معماری قدیمی با پنجره های چوبی و شیشه های رنگی خیره شد. طاهره و مهسا از آرامش بهرام خان حسابی کلافه شده بودند که مهسا طاقتش تمام شد و بلند گفت: - بهرام خان! پاشو چقد بی خیالی تو؟ الان مامانم میاد خب! - چی شده مگه! خب بیاد قدمش رو چشم! طاهره همانطور که زیر لب تکرار می کرد «از چیش خوشت اومده آبجی، خدا به خیر کنه» در عمارت باز شد و فروغ خانم با تیپ و وقار خاصی روی پله های ایوان ایستاد، تا بهرام ابهت را دید از جا بلند شد و زیر لب حرف طاهره را ادامه داد «خدا به خیر کنه! خدا به خیر کنه... .» ماهی ها هم که آمدن فروغ خانم را حس کرده بودند دست از تعقیب و گریز کشیدند و همگی به حالت خبردار ایستادند... . 🙏 ادامه دارد ✍عشق آبادی 💐 @farhangikowsar
! فصل اول [قسمت پانزدهم] ✨پایان فصل اول طاهره همانطور که زیر لب تکرار می کرد «از چیش خوشت اومده آبجی، خدا به خیر کنه» در عمارت باز شد و فروغ خانم با تیپ و وقار خاصی روی پله های ایوان ایستاد، تا بهرام ابهت را دید از جا بلند شد و زیر لب حرف طاهره را ادامه داد «خدا به خیر کنه! خدا....» فروغ خانم از پله ها پایین آمد دخترها را در آغوش کشید، بهرام مثل سربازی که سرهنگ به سمتش می آید عمارت را با پادگان اشتباه گرفته بود و در حالت خبردار سلام و احوال پرسیِ گرمش را پاسخ داد. همگی در آلاچیق چوبی که بعدا به حیاط عمارت اضافه شده بود دور هم نشستند. فروغ خانم مثل عصا قورت داده ها صاف و بدون حرکت صورت به سمت بهرام چرخاند و سیر تا پیازِ زندگیش را تعریف کرد و در آخر با صدایی خشدار و محکم گفت: - حالا مردش هستی رضایت باباشو بگیری؟ اینقد دوست داری مهسا رو؟ چند دقیقه ای سکوت مهمان آلاچیق بود که بهرام پاسخ داد: - یه رضایته چیه مگه؟! مهسا اخمایش ها درهم کشید و گفت: - بهرام خان توام فقط همین جواب و میدی برا هر سوالی؟ چیه مگه! با وجود اون نامادری میشه مگه... فروغ با صدای سرفه صحبت های مهسا را قطع کرد و همگی مشغول نوشیدن نسکافه های داغی شدند که طاهره زحمتش را کشیده بود. ◾ حسنا و بهاره، از محل مخصوص، چادر رنگی سر کردند و تا وارد مسجد شدند، مادر حاج محسن آنها را شناخت، به سختی از جا بلند شد و خوش آمد گفت و باهم مشغول خواندن نماز جماعت شدند. حاج محسن از مسجد بیرون آمد و مادر را همراه دخترها کنار حوض بزرگ وسط صحن که فواره بسیار بلندی داشت دید، به سمت آنها رفت تا خواست سلام و.... مرد نسبتا مسنی از قدیمی های مسجد آقا محسن را صدا زد... تقریبا صد قدم آنطرف تر به مرد رسید و گفت: - سلام، در خدمتم! - چه سلامی چه علیکی! حاج آقا از شما انتظار نداشتیم دیگه والا! - چی رو انتظار نداشتید؟ - هیچی همین دخترخانم ها بی چادر با موهای بیرون، داخل مسجد؟ - والا از شما بعیده، چادری، مومن، متعهد فقط باید بیاد مسجد؟ من و شما هزارتا عیب داریم اما پوشیده است رو بشه....، حالا این بندگان خدا تازه مسیر و پیدا کردن یه حرکت اشتباه و.... صبور باشید صبور... مرد بدون خداحافظی سری تکان داد و دور شد و حاج محسن به محل قبلی که ایستاده بود برگشت و پس از سلام و احوال پرسی، حسنا همه ی سوالات و مشکلات را به حاج محسن گفت.... قرار شد مادرِ حاجی همه شرایط ثبت نام حوزه و... را به حسنا توضیح دهد تا بعد تصمیم قطعی خود را بگیرد. 🙏 پایان فصل اول ✍عشق آبادی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢توجه توجه 🌟 فصل دوم رمان 💫💫 🕙 از تاریخ ۲۷. ۱۲. ۱۴۰۲ هر شب ساعت ۲۲ ✍ نوشته ی: احمدی عشق آبادی 🌸سپاس از انتظار شما همراهان گرامی از کانال فرهنگی اجتماعی کوثر 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar
! 📂 آنچه در فصل اول گذشت فروغ خانم مثل عصا قورت داده ها صاف و بدون حرکت، صورت به سمت بهرام چرخاند و سیر تا پیازِ زندگیش را تعریف کرد و در آخر با صدایی خشدار و محکم گفت: - حالا مردش هستی رضایت باباشو بگیری؟ اینقد دوست داری مهسا رو؟ ⚠️ قرار شد مادرِ آقا محسن همه شرایط ثبت نام حوزه و... را به حسنا توضیح دهد تا بعد از تحقیقات، تصمیم قطعی خود را بگیرد. 📖فصل دوم [قسمت اول] حسنا روی نیمکت چوبی رنگ پریده ی پارکِ نزدیک مسجد، روبه روی ستاره نشسته بود و حرف هایش را با دقت گوش می داد و هر چه زمان می گذشت تمام رشته های نخِ ذهنش پنبه تر می شد، بعد از یک ساعت با همان ذهن آشفته پرسید: - خب این که فقط بدی های یه جایی رو بگی درسته بنظرت؟ اختلاف نظر و سلیقه همه جا هست! دانشگاه، حوزه و خیلی جاهای دیگه! - نه درست نیست، خوبیم داره ها! اما اونقد نیست بخوام بگم! - باشه! ممنونم یه ساعت وقت گذاشتی خانومی! - خواهش حسناجونم وظیفس! باز سوالی چیزی داشتی بپرس، تعارف نکنی! از قدم های ستاره معلوم بود حقیقت و دروغ را مخلوط کرده و با رگبار کلمه ها به ذهن حسنا شلیک کرده است. حسنا گیج از شلیک، با تردیدی سنگین به طرف بهاره گام برمی داشت، تا به او رسید بدون مقدمه پرسید: - ستاره رو از چه کجا میشناسی؟ - از مسجد دیگه! اون روز که صحبت می کردیم با آقا محسن و... حرفا رو شنیده بود! - خب بعدش! - هیچی دیگه گفت میخوای بری حوزه، گفتم من که نه آبجیم میخاد بره! - بعدم سفره دلتو باز کردی و گفتی دوست نداری من برم و بقیه چیزا! آره؟ - آره! میخاستی تحقیقات کنی دیگه، خاستم کمکت کنم! مگه چی گفت اینقد ناراحتی؟ - هیچی حالا میگم بهت، نگفتم به غریبه ها همه چیز و نگو، اینجا روستا نیست که آبجی... . صحبت های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخته بود و برای بعضی از آنها جوابی نداشت و تصمیمش را با تردید مواجه کرده بود، اما وقتی نگاه های مرموز ستاره را مرور می کرد به همه چیز شک می کرد و گاهی حق را به او می داد، در ذهنش آشوبی به پا شده بود و نمی دانست باید چه کاری انجام دهد. چند روز از این اتفاق می گذشت که... ✍احمدی عشق آبادی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar
! ◾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل دوم [قسمت دوم] حرف های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخت و تردید، تصمیمی را که گرفته بود. چند روزی از این اتفاق می گذشت که حسنا به طور اتفاقی در پیاده روی چند خیابان آنطرف‌تر مسجد، نگاهش به ستاره افتاد و چشم‌هایش از تعجب گرد شد، با دست به صورتش زد تا از فکر و خیال بیرون بیاید و دقتش بیشتر شود. اشتباهی در کار نبود ستاره با پوششی متفاوت و ناهنجار همراهِ دوستانش در پیاده‌رو قدم می زد، گرم صحبت و خنده بود، حسنا که دقیقا به سمت آنها گام برمی‌داشت خود را به نزدیک‌ ‌ترین مغازه لباس فروشی خیابان رساند و وارد آنجا شد تا گروه ناهنجار دور شوند. پس از چند دقیقه که بساطِ صدایِ خنده‌ها کمرنگ شد، آرام آرام از مغازه بیرون آمد، عینکِ دودیش را به چشمانش چسباند و با فاصله پشت سر دخترها به راه افتاد و تا درب ورودی مجتمع یاس سفید آنها را تعقیب کرد و با فکر و خیال بیشتر به خانه برگشت... واقعا نمی دانست حرف‌های آن‌روزِ ستاره را باور کند یا پوشش امروزش را.... چند دقیقه‌ای از ورودش به خانه نمی گذشت که مهسا با عصبانیت وارد شد و بهرام پشت در محکم بسته شدهِ، خشکش زد.. طاهره، حسنا و بهاره همدیگر را زیرچشمی نگاه کردند و طاهره گفت؛ - باز چی شده آبجی؟ یه بار دیگه به این محکمی درو ببندی خونه می ریزه پایین! - هیچی از این بهرام شوهر در نمیاد! کی قرار بوده بریم با بابا صحبت کنیم نمیاد که نمیاد! - بهش فرصت بده خب خواهر من! - توام همش همینو بگو خب، فرصت بده فرصت بده. مهسا در اتاق را محکم بست و صدای گریه اش بلند شد. مثل همیشه طاهره برای صحبت و دلداری.... حسنا سماوری را که مثلِ دل خودش می جوشید کم کرد و چایی تازه دم کشیده را در استکان های کمرباریک ریخت و کنار خواهرش بهاره نشست و گفت؛ - واقعا ستاره رو تو مسجد دیدی؟ - آبجی! کجا میخاستم ببینمش؟ قبلا پرسیدی بهت گفتم که... دوباره دیدیش مگه؟ - آره، تصادفی دیدمش نه از چادر خبری بود و نه از... - خب دیگه همینه خدا رو شکر منصرف شدی بری طلبگی... - نخیرم! چه ربطی داره؟ فقط شک به دلم افتاده حرفاش و تیپش با من یه جور و امروز یه جور دیگه! - بیا بریم دنبال کار بابا منتظره آبجی! بیخیال ثبت نام شو. - از فردا میریم.... در دل بهاره لبخندی نقش بست که حسنا از رفتن به حوزه منصرف شده است اما نمی دانست تازه شروع ماجراست... . ادامه دارد ✍ برای مطالعه فصل اول 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 @farhangikowsar