eitaa logo
حوزه های علمیه خواهران کشور
17.2هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
3.7هزار ویدیو
153 فایل
کانال رسمی مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران پایگاه خبری و رسانه‌ای حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir" rel="nofollow" target="_blank">news.whc.ir پورتال مرکز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران: whc.ir ارتباط با ادمین: @Maseiha110 @whc_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
(کوتاه)  قسمت هفتم بعد از تمام شدن انفرادی مستقیم به آشپزخانه رفتم. احمد و حسین، تازه رسیده بودند. جاسوس خیر ندیده آمار همه را داده بود. احمد به طرفم آمد و گفت: - سلام فرمانده، خوش گذشت؟! - آره خیلی، جای شماها خالی؟! حسین تازه خنده بر لب هایش نقش بسته بود و می خواست صحبت کند که آشپز صدا زد: - به دستور سرهنگ، باید کف رو تمیز، برق بندازید، بعد از ظهر سرلشگر ناجی میاد بازدید. بچه ها رو به گوشه ای کشیدم و گفتم: - بهترین فرصته، ناجی رو ناکار کنیم، نجات پیدا کردیم. حسین و احمد با تعجب نگاه کردند و گفتند: - سرلشگر ناجی منظورته؟!! - آره، تو انفرادی حدس می زدم... نقشه از این قراره.... آشپزها به صورت منظم روبه روی من و بچه ها ایستاده بودند. اولین باری بود که برای آمدنش لحظه شماری می کردیم. بالاخره همراه با بادمجون دور قابچینا وارد شد، نگاه مشکوکی به اطراف انداخت و به طرف آشپزها به راه افتاد. چند قدمی تا رسیدن فاصله داشت که روغن ها کار خودش را کرد، ناگهان لیز خورد و کف آشپزخانه ولو شد. همه به غیر از ما به سمتش دویدن و یکی از آنها داد زد: - پای سرلشگر شکسته! آمبولانس بیاد، سریع! - چشم قربان!  در مقر فرماندهی غذا، به راحتی در حال تقسیم سحری بودیم که پرسیدم: - احمد جان! چند شب، سحری درست کردیم؟! - اگه اون شبی که آب خنک می خوردی کم کنیم، بیست و هشت شب! - آب خنکش، فکر باز کن بود احمد جان! پس دیگه یه شب دیگه مونده اگه فردا عید نباشه؟! - آره، ایشالله. حسین که در حال تقسیم سحری هم، دست از ناخنک زدن ورنمی داشت گفت: - راستی محمدابراهیم! گچ پای ناجی رو دو سه هفته دیگه باز می کنند... (پایان)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه) 📼 نوار کاست 🕙 هر شب ساعت ۲۲ قسمت اول ۱۲ خرداد ماه ✍عشق آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت اول سلام! شب بخیر، خسته نباشی دکتر! سلام! شب نصفه رفته شما هم بخیر! جانم در خدمتم جناب! - برم سر اصل مطلب. مجروح داریم حالش وخیمه! - کجا؟ - خوی، بیمارستان قمر بنی هاشم(ع)! - نیاز به عمل داره؟! - بله! گزارشا این و میگن! - باشه، یا علی. - یا حق موفق باشید. خداحافظ. تازه چشم هایم گرم شده بود که صدا آمد: «علی جان، اعزام شدی» سراسیمه بلند شدم و لباس هایم را پوشیدم، اتاق را با خواب و تختش تنها گذاشتم و وارد راهرو بیمارستان شدم زیر مهتابی که روشن و خاموش میشد احمد را دیدم و گفت: - سلام، خوی بیمارستان قمربنی هاشم! - باشه! ماشین و راننده هست! - نه با ماشین خودت برو، دست بجمبون! - چشم! - اینم برگه ماموریت، مراقب باش، خوابت نبره! - باشه! خدانگهدار... با عجله خودم را به ماشین رساندم، برگه ماموریت را روی صندلی گذاشتم و به طرف پمپ بنزین به راه افتادم. - سلام آقا! شب بخیر! بیستا زدم اینم حوالش! - دمت گرم داداش! از خیابان های تبریز که در سکوت فرو رفته بود گذشتم و به ... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت دوم از خیابان های تبریز که در سکوت فرو رفته بود گذشتم، به خروجی شهر رسیدم، تابلوی سبز رنگ که به زحمت حرف «ی» ۱۶۵ «کیلو»یش خوانده می شد را با تاریکی پشت سر، تنها گذاشته و به رانندگی ادامه دادم. خط های سفید‍ِ وسط جاده که از روی شیشه ماشین می گذشت، مرا به خواب دعوت می کرد، ذهن پذیرفته و روی تختِ نرم خیال خواب خواب بود. با پایین افتادن چرخ جلو، از شانهٔ جاده، دعوت و خواب و خط ها همه پریدند، با نگه داشتن پا روی ترمز، ماشین پس از چند دقیقه از حرکت ایستاد.  اصلا فرصت توقف نبود، با گفتن توکل به خدا، و پس از قرار دادن ماشین در مسیر به راه افتادم، دیگر چاره ای نمانده بود، بی خوابی، تاریکی، سکوت، نوار کاست را در پخش گذاشتم و خواننده زن شروع به خواندن کرد. چنان هوشیار شدم که انگار هیچ وقت خوابی در کار نبوده است. اما استرس و نگرانی همچنان وجود داشت. در دور روشنایی پدیدار شد، نزدیک که شدم تابلو ایست جلو ماشین قرار گرفت، تا خواستم صدای ضبط را کم کنم... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت سوم تا خواستم صدای ضبط را کم کنم، مامور کمیته شنید و به در شاگرد نزدیک شد، از شیشه پایین آمده دستش را دراز کرد و نوار را برداشت و گفت: - این چیه گوش می دی؟! - نواره دیگه؟! شما می گی چی گوش بدم یا ندم؟! - زبونتم که... - دکترم عجله دارم! برای عمل جراحی می رم خوی! - دکتری که باش! حق نداری گوش بدی! - برادر من، برای این که خوابم نگیره گذاشتم.. - برای هر چی، بزن کنار، برگه ماموریت رو بیار!  از خستگی، بی خوابی و زمان که داشت از دست می رفت اعصابم بهم ریختِ بود که با برخورد بد مامور دو چندان شد.  برگه ماموریت را ورداشتم، از ماشین پیاده شدم و در ماشین را محکم بستم. همانطور که به طرف مامور می رفتم داد کشیدم: - اینم برگه ماموریت! مثل این که متوجه نیستی، جون یه رزمنده در خطره، زنجیر رو بنداز من برم! - نمیشه! باید برگه بررسی شه! - عجب...! در همین زمان، از کانیکسی که در سمت راست قرار داشت و بالایش چند نور افکن روشن بود، مردی با لباس سبز سپاه مامور را صدا زد و با او گرم صحبت شد. لحظاتی بعد... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه)  قسمت چهارم مردی با لباس سبز سپاه مامور را صدا زد و با او گرم صحبت شد. لحظاتی بعد، نزدیک شد و نوار را به من داد و گفت: - از طرف همکارم از شما معذرت می خوام! پاسخی ندادم و به طرف ماشین به راه افتادم اما صدایش می آمد که می گفت: - پزشکی شغل مقدسیه، با جسم مردم سرکار داره، خوبه روح و روان شما با کلام خدا بیشتر آشنا بشه! ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم: - شفاف بگید! یعنی چی؟ - به جای نوار ترانه، یه چیز دیگه گوش بدید! - مثلا؟ نواری، از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: - هدیه ای از طرف من به شما! - ممنون، اجازه هست حرکت کنم؟! - یا علی بفرمایید. خدا پشت پناهتون. وارد ماشین شدم و با بی حوصلگی، نوار را روی داشبورد انداختم و به راه افتادم، چند دقیقه ای نگذشته بود، خواب به سراغم آمد، در همین لحظه نگاهم به نوار افتاد و با حس کنجکاوی آن را داخل ضبط گذاشتم. تا صدای دلنشین تلاوت قرآن را شنیدم، آرام شدم و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کردم که باعث شد خواب از سرم بپرد. سر وقت، به بیمارستان رسیدم و مجروح را عمل کردم و به لطف خدا از مرگ نجات پیدا کرد. از آن شب به بعد همه جا زیر لب قرآن می خوانم، و همه تعجب می کنند، چون دکتری هستم که کل قرآن را حفظ است و این را مدیون آن مرد خوش اخلاق هستم. (پایان)   اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
(کوتاه) ✨ ورود سگ و... ممنوع 🕙 قسمت اول از امشب ساعت ۲۲ ✍️ عشق آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت اول)   ..._ممنوع آقا نزن، مهندس نزن، چه گناهی داره، بی انصاف، این چه وضع مملکته... کارگر زیر دست و پایش لگد مال می شد، از لب هایش خون می چکید و آه و ناله می کرد، که بقیه کارگرها برای نجاتش آمدند. احمد را به بهداری پالایشگاه رساندند، پرستار خون ها را از روی صورتش پاک کرد و گفت؛ «سر هم شکسته باید بخیه بزنم و پانسمان کنم، یه مقدار طول میکشه، یکی از شما وایستِ، لازم شد صدا می زنم...» آتش خشمِ زمین، از لوله های بزرگ پالایشگاه به آسمان می رفت. اما کارگرهای خشمگین نمی دانستند باید چه کاری انجام دهند. اوضاع کار خیلی بهم ریخته بود. هر روز اتفاق جدیدی رخ می داد، کارفرما زور می گفت و حق آنها را نمی داد. موقع نهار و استراحت رسید، همه دور هم جمع شده بودند. هیچ وقت سابقه نداشت کارگر کتک بخورد، خشم تمام وجودشان را گرفته بود. علی گفت؛ «باید یه کاری انجام بدیم، دیگه ادامه دار شدن این وضعیت به صلاح نیست...» محسن که همیشه ساز مخالف می زد با ناراحتی گفت؛ - چه کاری؟ کاری از دست ما برنمیاد! - سوال منم همینِ، مشورت کنیم یه راه حل پیدا کنیم. احمد با سر بخیه شده و لب و صورت ورم کرده وارد اتاق استراحت شد و گفت؛... (ادامه دارد)   ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت دوم)   احمد با سر بخیه شده و لب و صورت ورم کرده وارد اتاق استراحت شد و گفت؛ «بهترین راه، صحبت با سید مجتبی است...» اتاق پر از همهمه شد. علی ایستاد و گفت؛ «اگر جلو اینا رو نگیریم، همین بلای که سر احمد آوردن، سر ما هم میارن، کشور و شهر برای مردمه، شنیدم سید مجتبی هر شب خونه یکی از کارگرا، برای شرکت نفتیا، صحبت می کنه، دلیر تو بعد از این که کار تموم شد برو و یه سرو گوشی آب بده، ببین امشب...، بعدش غروب به همه اطلاع می دیم...» خورشید آرام آرام، از روی آب های رود اروند، رخت برمی بست، رنگ طلایی غروب روی موج ها سوار، و نور داشت جایش را به تاریکی شب می بخشید. نخل ها که انگار نگهبانان شبِ شط هستند، محکم و استوار سر پست خود ایستاده بودند. جمعیت از شب های قبل بیشتر شده بود، چند نفر دم در و کوچه های اطراف نگهبانی می دادند. که اگر نیروهای حکومت نیت برهم زدن و یا دستگیری داشته باشند، اطلاع دهند. علی، احمد و بقیه کارگرا هم آمده بودند، با صدای صلوات، سید مجتبی وارد اتاق شد، علی جلو رفت و پس از سلام و احوال پرسی کنارش نشست و جریان صبح را برایش تعریف کرد. با گفتن بسم الله سید، سکوت همه جا را فرا گرفت و گفت؛... (ادامه دارد) ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت سوم)   با گفتن بسم الله سید، سکوت همه جا را فرا گرفت و گفت؛ «نفت برای مردم ایران است، خارجی ها آمده اند برای ما کار کنند، نه این که ما را زیر سلطه خود درآورند. قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته اند. اجازه ورود به ما نمی دهند. تابلو زده اند؛   آنها ما را در ردیف سگ ها قرار دادند، در حالی که خودشان مستخدم ما هستند. امروز وحشی گری مهندس انگلیسی را به چشم خودتان دیده اید. باید کاری کرد!» یک نفر از میان جمعیت گفت؛ «سید جان باید چه کار کرد! هر کاری بگویی انجام می دهیم. سید مجتبی که ایستاده بود گفت؛ «دیگر صحبت و نصیحت فایده ای ندارد، فردا قبل از شروع کار، جلو ساختمان اداری پالایشگاه، تجمع می کنیم! انشاالله. مجلس تمام شد. پیرمردی که کنار درب ایستاده بود می گفت؛ «مراقب باشید، باهم خارج نشید، دو نفر دو نفر و با احتیاط، خدا به همه خیر بده، یا علی، خوش آمدید.» سکوت شب در شط معنا نداشت، برای آب شب و روزی در کار نیست، اروند همیشه در جریان است تا برساند جرعه آبی به گیاهی، کشاورزی...  احمد با کمک علی از کنار رود گذشتند و به خانه رسیدند. علی بعد از خداحافظی گفت؛ «فردا صبح ایشالله میام دنبالت..... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir
  (قسمت چهارم)   نور خورشید، از لای شاخه های نخل ها، روی دست علی که داشت زنگ خانه احمد را فشار می داد افتاده بود. پس از چند دقیقه، احمد آمد و با هم به طرف قراری که گذاشته بودند به راه افتادند. بیشتر کارگرها آمده بودند‌. جمعیت روبه روی ساختمان اداری پالایشگاه که با سنگ های سفید و دانه های ریز سیاه، نما شده بود، نشسته بودند. سید مجتبی از پله های ورودی محوطه بالا رفت. در پله سوم ایستاد، رو به کارگرها کرد و گفت؛ «ما مسلمانیم. قصاص یکی از احکام ضروری دین ماست. مهندس انگلیسی باید بیاید اینجا و جلو جمع از برادر ما معذرت خواهی کند. اگر این کار را نکند؛ عین کتکی را که زده به او می زنیم. عین جراحتی که وارد کرده به او وارد می کنیم... تمام تحقیرها و بد رفتاری ها، به خصوص آن تابلو و کتک زدن احمد، از جلو چشم هایشان عبور کرد. از صحبت های سید مجتبی گذشتند و به طرف ساختمان هجوم بردند در همین میان علی گفت؛ - اتاق مهندس انگلیسی کجاست؟ احمد که ورم صورتش تازه خوابیده بود گفت؛ «دنبالم بیاید...» مهندس به گوشه اتاق رفته و رنگ از رخسارش پریده بود. با زبانی دست و پا شکسته که می لرزید، پشت سر هم معذرت خواهی می کرد. اما فایده ای نداشت، در و پنجره و شیشه ها را شکستند و وارد شدند.... در همین لحظه آژیر خطر پالایشگاه به صدا درآمد و با رسیدن مامورها، چند نفر دستگیر شدند و مهندس به همرا آنها ساختمان را ترک کردند... لنج روی موج های طلایی غروب اروند، مسافرش، سید مجتبی نواب صفوی را به طرف عراق و نجف اشرف می برد. (پایان)   🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir