• بســـم ربـــ♡ـــ اولینـــ فاطمـــ♡ـــه که حـــرم دارد •
نمیدانم از که و از چه برایتان گلگی کنم!
از خودم؟
از روی سیاهم؟
از دلِ زار و تنگم؟
نمیدانم!...
آنقدر نمیدانم که هیچگاه اینقدر نمیدانستم!
فقط میدانم که ، الاظاهر تنها قرار است شما مرا لایق نشستن و غرق شدن در کنجی از حرمتان بدانید. آخر رو بر هر دلبری که زدم آنقدر روسیاه بودم که قبولم نکردند الّا شما که گویی از همان بدو تولد نظر کردهیتان بودم ، و لحظهلحظه کودکیام را در حرم شما با خادمان ، زائران و نمازجماعتها گذراندم.
نهتنها قلبم عقلم نیز ، بر انگشتانم مخابره میکند که بنویس: از همان روزی که از قم به این شهر آلوده کوچ کردی پناهگاهت را فراموش کردی به حدی که گویی قبلترها یک آغوش بدونمنت همیشه برای رفع دلتنگیهایت باز نبود!...
اصلاً چرا قدر آن روزها را ندانستم؟!
قدر آن روزهایی که بر دوش پدرم با عمامه و عبایی که بر سر و دوش داشت از خانه تا حرمت پیاده میآمدیم،
قدر آن چادرِ گلصورتیام که فقط و فقط و فقط به عشق شما سر میکردم،
قدر آن شکلاتهایی که از خادمان هدیه میگرفتم و داخل گنجه مخفیام در صحن آئینه قائم میکردم ، تا دفعه بعد هم شکلاتی برای خوردن داشته باشم،
قدر آن سرگرم شدنها با ژتونکفشداری بر روی سنگِ کفحرم ، که گاهی اوقات هراسان و ملتمسانه به سوی ضریح مبارکتان چشم میدوختم و خواهش میکردم ، ژتونی را که لابهلای جمعیت گم کردم بیایم،
قدر نفس کشیدن در شهر صغیری که شما با قلب وسیعتان در آن هستید
قدر تکتک ثانیههایی که قدر ندانستم!...خلاصه برایتان بگویم عجیب دلم برایتان تنگ شده
#دلنوشته_بقیه_الله
#زینب_دلنواز