یاس مهدوی:
✨✨✨✨✨✨
ماجرای تخت شماره ۱۸
عشرت .....یا به قول خودش عزت خانم و الان هم که گرد سفیدی بر موهایش نشسته و چون توفیق زیارت خانه خدا را هنوز پیدا نکرده خانمی صدایش می زنند. تنها یک فرزند پسر داشته که او هم سال گذشته عمرش را به شما داده. در خانه ای کوچک در محله ی قدیم وسط شهر به تنهایی زندگی میکند. نه در خانه تلویزیونی دارد و نه ... فقط با دیدار همسایه های خوبش و شرکت کردن در جلسه قرآن سه شنبه ها و کار خانه را کردن و پخت غذا برای خودش روزگار را سپری میکند. چند روزی است که درد دارد و به قول خودش همسایه های دوست داشتنی اش که همواره دعا گویشان است به فریادش رسیدند و او را به بیمارستان آوردند و تا آخرین لحظات در بیمارستان کنارش بودند تا اینکه پزشک صلاح می بیند که چند روزی بستری شود .
خودش می گوید کرونا نگرفته اخر اصلا سرفه هم نمیکند و خدا را شکر به دستگاه اکسیژن نیاز ندارد. اما از درد بواسیر بسیار ناله میزند ولی با این حال وقتی به سراغش میروی زبانش به شکر خدا باز است.
یادم هست وقتی برای اولین بار او را در نقاهتگاه دیدم دکتر و یکی از دوستان طلبه ام که به صورت جهادی به خدمت رسانی مشغول است در کنار تختش بودند و دکتر سرمی را برایش وصل کرده بود تا حالش بهتر شود.
کنار بالینش رفتم و با حوصله وصبر فراوان به گفت و گو پرداختیم.
از سختی ها و از فراق پسرش گفت . از اینکه پارسال هم عید نداشت چون سال اولی بود که تنها فرزندش کنارش نبود و تک و تنها با عروس و چهار یادگار پسرش سال را نو کرده بودند و امسال هم بخاطر این مریضی هیچ کس سال تحویل در کنارش نبوده.....
خاطرات یک مبلغ از نقاهتگاه بیماران #کرونایی
✨✨✨✨✨✨
#دلنوشته
#طلبه_خواهر
#اردکان_یزد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
یه تصمیمایی تو زندگی هست که شبیه به خوردن یه فنجون قهوه ی تلخ بی شکره؛
دقیقا همینقدر تلخ و آزار دهنده...
اما کنار این تلخی خواب رو از سرت میپرونه و انرژیت رو چند برابر میکنه.
یه تصمیمایی شبیه به رفتن تو میدون جنگ و تحمل دلتنگی واسه عزیزترین آدمای زندگیت؛
روزی که پامو گذاشتم تو اون ورزشگاهی که حالا شده بود نقاهتگاه بیماران کرونایی اولش دلم ریخت؛
ترسیدم؛
قدم هام سست شد و پا پس کشیدم یه لحظه...
اما بعد وقتی دیدم با یه کلمه و یه خوش و بش کوتاه با مریضایی که انگار بند دلشون پاره شده و هیچ امیدی به زندگی دوباره ندارن چقدر میتونم حالشون رو خوب کنم؛دلم محکم شد
قلبم گرم شد و این گرمارو پمپاژ کرد تو همه ی بدنم و عزمم جزم شد برای ادامه ی مسیری که توش پا گذاشته بودم.
حتی روزای بعد که کار سخت تر شد و مجبور به کارایی شدم که هیچوقت فکرش رو نمیکردم بتونم انجامش بدم؛ ته دلم قرص تر وقرص تر شد و یه آرامش قشنگی تزریق شد تو قلبم که هیچ وقت تجربش نکرده بودم...
آره درسته!
آرامش رو گاهی جایی پیدا میکنی که خودت هم باورت نمیشه
وقتی درد کشیدن آدمایی رو میبینی که یه روزی جوونای سرخوش و عاشقی بودن که وجودشون سرشار از شور جوونی و امید بوده ولی الان روی تخت خوابیدن و حتی تغییر روز و شب رو هم متوجه نمیشن
وقتی پیرمردی رو میبینی که بابای قهرمان بچه هاش بوده و الان شبیه یه نوزاد ناتوان روی تخت؛آروم خوابیده
وقتی زنی رو میبینی که حتما چهل سال پیش زیبایی های خاص خودش رو داشته اما الان فرقی با یه تکه گوشت بی جون نداره
وقتی اینارو میبینی و احتیاجشون رو به کسایی چون خودت درک میکنی دیگه دلت نمیاد که حتی با دیدن صحنه هایی که قطعا تو شرایط عادی حاضر نبودی تحملشون کنی؛حتی یه اخم کوچیک کنی و ته دلت خداروشکر میکنی به خاطر این چشمه ی آبی که میتونی روحت رو توی اون جلا بدی و پرواز کنی تو آغوش امن خودش که میدونی همه جا هواتو داره:)
این روزا میگذرن و چیزی جز خاطره ازشون باقی نمیمونه
کاش بتونیم این روزا رو قشنگ بگذرونیم و از این فرصت برای بزرگ کردن روحمون بهترین استفاده رو ببریم.
الحمدلله علی کل نعمه...
همین و تمام
یاعلی!
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#طلبه جهادی(ف.مروتی)
#مدسه علمیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها
#اردکان_یزد