✨سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
💠تکه نانی را از گونی بیرون آورد و گفت:ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!ـ بله، آقا مهدی می شود.دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟
🔘 آقا مهدی ادامه داد.ـ الله بنده سی*... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
💠بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.**
📚منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی
#خاطرات_شهدا
#شهید_مهدی_باکری