🌷روایت عشق 🌷
💠سحرگاه ۱۲ بهمن ماه ۱۳۵۷بود. در حجره در مدرسه حقانی قم، خواب بودم که با تکان های مهدی به سختی چشم باز کردم.
- مختار... پاشو بریم غسل شهادت بکنیم، امروز امام میاد!
- چی میگی... بزارم بخوام.
- پاشو دیر میشه، باید زودتر برای استقبال امام بریم تهران.
هر جور بود از خواب بلندم کرد. با هم به گرمابه ای که در گذر خان بود رفتیم.
از حمامی جهت قبله را پرسید و غسل شهادت کرد.
برای نماز صبح به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم.
نماز که خواندیم به سمت تهران حرکت کردیم. تهران جمعیت موج می زد.
همه به استقبال امام و برای دیدار امام آمده بودند و برای دیدار امام لحظه شماری می کردند.
چشمها به آسمان دوخته شده بود تا آخرین لحظات فراق را با دیدن هواپیمای امام در آسمان بگذرانند.
بالاخره هواپیمای حامل امام در آسمان تهران ظاهر شد.
شادی بود که در خیابان های تهران موج می زد...
- صل علی محمد رهبر ما خوش آمد!
نگاهم به سمت نگاه مهدی رفت.
چشمانش مضطرب و نگرانش به سمت آسمان بود و اشک در چشمش بازی می کرد. از اینکه اتفاقی برای امام بیفتد می ترسید.
همه منتظر بودند، اما انتظار مهدی متفاوت بود، مهدی با غسل شهادت آمده بود که برای امامش جانفشانی کند، در مقدم امامش ذبح شود، اما آن روز، 12 بهمن ۱۳۵۷ قسمتش شهادت نبود، اما حسرتش بر دلش ماند.
همیشه آن روز را یاد آوری می کرد و می گفت: بالاخره در ۱۲ بهمن در سالروز ورود امام ذبیح می شوم.
۱۲ بهمن ۱۳۶۵ بود که حاجت روا شد و در خاک شلمچه، سر از بدن مطهرش جدا شد...
🌱🌷🍃
#شهید_مهدی کریمی
#کنگره_شهدای_فارس
#دهه_فجر
🇮🇷 کنگره ملی پانزده هزار شهید استان فارس