eitaa logo
🛣📡 شهرستان کوهپایه؛ زادگاه حافظ 🏡
2.2هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
134 فایل
🏞📬 #کوهپایه؛ #زادگاه_حافظ📰 «ایتا، تلگرام، اینستاگرام، روبیکا، بله»👇 📡🏡➔ @kuhpayeh031 👈 👥 ویر؛ قهپایه؛ کوپا؛ #شهرستان_کوهپایه👇 🎭➔ eitaa.com/joinchat/2198863883Cfacd6d4a5c 🎭➔ rubika.ir/joing/CHIAAJID0PHEIKWQAZQOKRXLFLELNJJI 🎭Gp➔ t.me/kuhpayeh
مشاهده در ایتا
دانلود
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ، ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!! ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ! ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ! ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت 10 ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ 10 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ! ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت. ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: "خر" ﭘﯿﺮ و "شاه" ﭘﯿﺮ و ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این 10سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ" ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!🙃😅 📢📬عضویت درکانال «کوهپایه آنلاین» «تلگرام» و «ایتا» و «بله» و «اینستاگرام»👇 📡🏡➔ @kuhpayeh_031 👈
- @AkhbareFori.mp3
6.14M
چشم #عاشق نتوان دوخت که #معشوق نبیند #یا_صاحب_الزمان 🎙حامد زمانی #حکایت 🚶مجنون از راهی می‌گذشت🚶 جمعی در حال نماز خواندن بودند.🤲 مجنون از لا به لای سجاده‌های نمازگزاران رَد شد👣 بعضی از جماعت نمازشان را شکستند و برخی تند و تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون😡 گفتند: مردک بی‌تربیت کافر شده‌ای!؟😡 مجنون گفت مگر چه گفتم؟!🤨🤯 گفتند: مگر کوری که از لای صف نمازگزاران می‌گذری ما در حال راز و نیاز باخدای خویش بودیم😤 مجنون با لبخند گفت: من چنان در فکر لیلی غرق بودم که وقتی می‌گذشتم حتی یک نفر از نمازگزاران را ندیدم😇🥰 شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا، چطوری همگی مرا دیدید؟!😅🧐 قدری مجنون خدا باشیم❤️💞💚💖 الهی از پیش‌خطر و از پس‌راهم نیست دستم‌گیر که جز فضل تو پناهم نیست الهی ترسانم از بدی، خود بیامرز مرا به خوبی خود الهی بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما بی آب مکن الهی اگر مُجرمم، مسلمانم و اگر بد کرده‌ام پشیمانم الهی کدام درد از این بیش باشد که معشوق توانگر و عاشق درویش الهی مرا آن دِه که مرا آن بِه🙏 🏞📜کانال شهرستان #ڪــوهپــــایہ؛ زادگاه #حافظ📰👇 🏡➔ @kuhpayeh_031
#حکایت 🌜👣 شخصی هنگام راه رفتن پایش به سکه‌ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست.🤩 📄 کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.😍 🌝 دید سکه ۲ریالی است.🤪🤧 💶 غافل ازینکه کاغذی که آتش زده یک اسکناس ده هزار تومانی بوده.😵‍💫 با خود گفت: چه چیز باارزشی را برای چه چیز بی‌ارزشی آتش زدم.😱 و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای بدست آوردن چیزهای بی‌ارزش آتش می‌زنیم و خودمان هم خبر نداریم. آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی‌ها و مقایسه کردن‌های خود می‌کنیم و سلامتی امروزمان را با استرسها و نگرانی های بی مورد به خطر می اندازیم!🤔✅ به بزرگترین کانال تاریخی بپیوندید👇👇 🆔 instagram.com/tareekhekohan 📖✒️ @tarekhekohan
. 📜 حکایت آموزنده‌ای از گلستان‌ سعدی: پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید. وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: "ای خداوند همی‌ گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ." ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضدّ او (ضد وزیر اول) بود گفت: "ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت." ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: "آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی." و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز. هر که شاه آن کند که او گوید حیف باشد که جز نکو گوید ♦️ برگرفته از باب اول گلستان سعدی
روایتی هست که میگویند: خواجه شمس‌الدین محمد؛ شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبارو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب‌خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس می‌نشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند. عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا و ثروتمندی بود به همسری گزینند . در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند : باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب و را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود) تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما... حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند... @Harf_Akhaar