فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز سلامی به رسم ادب🙏
@kuodakemellateemamhosein
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تابلوی خلاقانه 😍🤩
سلام ، این ایده خیلی قشنگه😊
مخصوصا الان که فصل پاییز هستش
🍂🍁🍂🍁🍂
مامان با کودکت وقتی داخل خیابون راه میری در مورد فصل پاییز باهم حرف بزنید ، شعر بخونید 😊
بهش بگو دوست داری یه تابلو از برگهای پاییزی داشته باشی 🍂
وقتی گفت بله
بهش بگو پس بیا باهم درستش کنیم ،نیاز به چی داریم ؟!؟!؟ 🤔
برگ🤩
این طوری هم با کودکت تعامل ایجاد کردی هم اینکه باهم لحظات خوشی رو سپری کردید و یه رابطه خوب ساختید 😊
#کاردستی
#واحد_کار_فصل_ها
@mah_mehr_com
@kuodakemellateemamhosein
تربیت همراه غضب، اصلاً تربیت نیست.
چون آن چه که در باب تربیت نقش زیربنایی دارد و برای تأدیب و تربیت می خواهیم از او استفاده کنیم، حیا و پرده داری است.
اگر بخواهی در آن حال که خشمگین هستی، فرزندت را تربیت کنی، چون هنوز نتوانستی خودت را کنترل کنی، ممکن است حرکتی از تو سربزند که این موجب پردهدری شود. چون عصبانی شدهای، ممکن است یک دفعه یک حرکتی از تو سر بزند – اعم از گفتار و کردار- که موجب پردهدری و بیحیایی شود.
🎤حاج آقامجتبی تهرانی
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@kuodakemellateemamhosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست باب اسفنجی😁
پاتریک🤗😉
#نقاشی
همراه ما باشید و ما را به دوستان خود معرفی کنید🌹
https://eitaa.com/Art_4kids
@kuodakemellateemamhosein
دادن عسل به نوزاد زیر 2 سال ممنوع !🍯
زیرا سبب بروز مسمومیت ”بوتولیسم“ میشود که کشنده است، حتی اگر برای شیرین شدن سر پستانک نوزاد، عسل به آن بمالید، این سم را در بدن نوزاد ایجاد خواهد کرد
مـجـلـہ سـلامـت 🍏
(◠‿◕) 🔜 @SalamatMag ™️
https://t.me/+jy5kI_PKoZkxMjY0 💯
@kuodakemellateemamhosein
جاکفشی مخصوص 😂
🤪
😂 @de_bekhand 😂
@kuodakemellateemamhosein
23.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشمزهترین عدسی🙂
مواد لازم :
عدس ریز ۳ پیمانه
سیب زمینی ۱ عدد
بلغور گندم ۴ ق غ
پیاز ۱ عدد
پودر دارچین
نمک و فلفل
زردچوبه
گلپر
زیره
کره
🌸🌼🌸
@kuodakemellateemamhosein
@childrin1کانال دُردونه.mp3
5.02M
#قصه_صوتی_نوستالژیک
♧بُز زنگوله پا♧
قسمت اول 🌈⭐️
💚 ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
@kuodakemellateemamhosein
@childrin1کانال دُردونه..mp3
5.75M
#قصه_صوتی_نوستالژیک
♧بُز زنگوله پا♧
قسمت دوم🌈⭐️
💚 ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
@kuodakemellateemamhosein
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسجدالاقصی
نماهنگ نابودی صهیونیست
کاری از گروه سرود بین المللی اسراء
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
کانال گل نرگس
💠مرکز کودک و نوجوان مسجد مقدس جمکران💠
https://eitaa.com/joinchat/3728081020C9403578433
@kuodakemellateemamhosein
🦊کلاغ و روباه🦊
(از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود)
روزی از روزهای روزگار، روباهتر و تمیزی از صحرا میگذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر شاخهی درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت. بشکنی زد و با خود گفت: «چاچاچا! این همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا! دستم درد نکند. کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتابهای درسی هم قصهی ما را نوشتهاند. ببینم میتوانم یک قصة دیگر برای کتابها چاچاچا کنم یا نه!»
پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت: «چاچاچا! سلام بردوست قدیمی! کلاغ خوش آواز! حالت چه طوره رفیق!»
کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت. روباه گفت: «دیگر برایم آواز چاچاچا نمیکنی؟»
کلاغ توی دلش گفت: «کور خواندی! خیال میکنی من الاغم که گولت را بخورم!؟ نخیر بنده کلاغم، یک کلاغ عاقل. کلاغها یک بار بیشتر فریب نمیخورند.»
روباه سرش را بالاتر گرفت و گفت: «لای منقارت چی داری کلاغ جان؟»
کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد.
روباه گفت: «چاچاچا! با من قهری؟»
کلاغ آه کشید و به دور دستها نگاه کرد. به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود.
روباه گفت: «اصلاً ناراحت نباش! چون آن پنیری که دفعهی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود.»
کلاغ از این حرف عصبانی شد. ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت. فقط فکر کرد: «چه پر روست! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن!»
روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت: «حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم. دراین دنیای بیوفا!!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست.»
کلاغ باز پشتش را به او کرد وبه تپهای سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود. تصمیم گرفت پرواز کند و برود، اما احساس کرد سنگین شده و نمیتواند بپرد. چند دقیقهای میشد که دستشویی داشت و میخواست کارش را انجام بدهد، ولی روباه مزاحم بود. فشار رودههایش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
روباه فکر کرد: «کلاغهای این دوره و زمانه چاچاچا شدهاند و راحت گول نمیخورند. بهتر است از راه دیگری وارد شوم. بهداشت!»
دست را سایهبان چشمهایش کرد و گفت: «ببینم. آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی؟»
جواب کلاغ سکوت بود. هم به خاطر حفظ صابون، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر میشد.
روباه ادامه داد: «هیچ میدانی صابون چه فایدههایی دارد؟ صابون برای رعایت بهداشت وتمیزی خیلی چاچاچا است. البته یک خاصیت مهم دیگر هم دارد. اگر بگویی یک جایزه چاچاچا میکنم.»
حال کلاغ لحظه به لحظه بدتر میشد. نه میتوانست پرواز کند و نه بماند.
حرفهای روباه ادامه داشت: «در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز میماند. همه هم از آن باخبر نیستند. تو هم نمیدانی، چون کلاس سومی. پدربزرگ خدا بیامرزم میگفت کلاغها فقط بلدند صابون بخورند. درحالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاهشان را با آب و صابون چاچاچا کنند، سفید سفید میشوند عینهو قو، خیلی جالب است، نه؟ من پیشنهاد میکنم…»
کلاغ دیگر تحمل نداشت. دلش نمیخواست، ولی کاری را که نباید میکرد کرد. از همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانههای باران بر سر روباه ریخت. بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد. اخمهایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد: «این چی بود؟»
کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد، هر چند که سرخیاش زیر سیاهی پرهایش دیده نمیشد. نمیدانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند. هول شد و گفت: «ببخشید.»
دهان باز کردن و عذر خواهی کردن همان و افتادن صابون از لای منقارش همان.
روباه از شدت عصبانیت میلرزید: «تو روی من چاچاچا کردی؟»
کلاغ شاخهای پایینتر آمد و گفت: «من جداً معذرت می…»
صدای روباه شبیه سوت شده بود: «اگر این داستان را درکتابها بنویسند میدانی چه قدر آبروریزی میشود؟»
کلاغ گفت: «من واقعاً معذرت… من اصلاً…»
روباه فریاد زد: «مرده شورت را ببرند! کلاغ بیادب.»
ودوید طرف رود خانه.
صابون روی زمین افتاده بود. کلاغ پایین آمد. صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید. در حالی که بالای سرش پرواز میکرد گفت: «بیا!»
و صابون را پایین انداخت: «بهتر است با این صابون خودت را بشویی! گمان میکنم صابون حمام باشد!
#قصه_متنی
🧀
🦊🧀
╲\╭┓
╭ 🦊🧀 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@kuodakemellateemamhosein
از این عکس قشنگا✨:)📸😅😍
😂 @de_bekhand 😂
@kuodakemellateemamhosein