eitaa logo
ما بچه‌های امام حسینیم 🇵🇸🇮🇷
1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
5.9هزار ویدیو
35 فایل
تبادل و تبلیغ: @MAHSA_13922 نظرات،انتقاد و پیشنهاد: شهرام شهباززاده ۰۹۳۸۷۳۴۲۹۴۶ @Shahr_sh @Shahr_sha گروه عکس کودک: https://eitaa.com/joinchat/3903128318C8edfa77a63
مشاهده در ایتا
دانلود
جاکفشی مخصوص 😂 🤪‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😂 @de_bekhand 😂 @kuodakemellateemamhosein
23.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشمزه‌ترین عدسی🙂 مواد لازم : عدس ریز ۳ پیمانه سیب‌ زمینی ۱ عدد بلغور گندم ۴ ق غ پیاز ۱ عدد پودر دارچین نمک و فلفل زردچوبه گلپر زیره کره ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🌼🌸 @kuodakemellateemamhosein
@childrin1کانال دُردونه.mp3
5.02M
♧بُز زنگوله پا♧ قسمت اول 🌈⭐️ 💚 ∩_∩ („• ֊ •„)💚 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 ⭐️ ┗━━━━━━━━━┛ @kuodakemellateemamhosein
@childrin1کانال دُردونه..mp3
5.75M
♧بُز زنگوله پا♧ قسمت دوم🌈⭐️ 💚 ∩_∩ („• ֊ •„)💚 ┏━━━∪∪━━━┓ ⭐️ @childrin1 ⭐️ ┗━━━━━━━━━┛ @kuodakemellateemamhosein
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسجدالاقصی نماهنگ نابودی صهیونیست کاری از گروه سرود بین المللی اسراء 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 کانال گل نرگس 💠مرکز کودک و نوجوان مسجد مقدس جمکران💠 https://eitaa.com/joinchat/3728081020C9403578433 @kuodakemellateemamhosein
‍ 🦊کلاغ و روباه🦊 (از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود) روزی از روز‌های روزگار، روباه‌تر و تمیزی از صحرا می‌گذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر شاخه‌ی درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت. بشکنی زد و با خود گفت: «چاچاچا! این‌‌ همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا! دستم درد نکند. کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتاب‌های درسی هم قصه‌ی ما را نوشته‌اند. ببینم می‌توانم یک قصة دیگر برای کتاب‌ها چاچاچا کنم یا نه!»  پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت: «چاچاچا! سلام بردوست قدیمی! کلاغ خوش آواز! حالت چه طوره رفیق!» کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت. روباه گفت: «دیگر برایم آواز چاچاچا نمی‌کنی؟» کلاغ توی دلش گفت: «کور خواندی! خیال می‌کنی من الاغم که گولت را بخورم!؟ نخیر بنده کلاغم، یک کلاغ عاقل. کلاغ‌ها یک بار بیشتر فریب نمی‌خورند.» روباه سرش را بالا‌تر گرفت و گفت: «لای منقارت چی داری کلاغ جان؟» کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد. روباه گفت: «چاچاچا! با من قهری؟» کلاغ آه کشید و به دور دست‌ها نگاه کرد. به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود. روباه گفت: «اصلاً ناراحت نباش! چون آن پنیری که دفعه‌ی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود.» کلاغ از این حرف عصبانی شد. ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت. فقط فکر کرد: «چه پر روست! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن!» روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت: «حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم. دراین دنیای بی‌وفا!!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست.» کلاغ باز پشتش را به او کرد وبه تپه‌ای سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود. تصمیم گرفت پرواز کند و برود، اما احساس کرد سنگین شده و نمی‌تواند بپرد. چند دقیقه‌ای می‌شد که دستشویی داشت و می‌خواست کارش را انجام بدهد، ولی روباه مزاحم بود. فشار روده‌هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. روباه فکر کرد: «کلاغ‌های این دوره و زمانه چاچاچا شده‌اند و راحت گول نمی‌خورند. بهتر است از راه دیگری وارد شوم. بهداشت!» دست را سایه‌بان چشم‌هایش کرد و گفت: «ببینم. آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی؟» جواب کلاغ سکوت بود. هم به خاطر حفظ صابون، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. روباه ادامه داد: «هیچ می‌دانی صابون چه فایده‌هایی دارد؟ صابون برای رعایت بهداشت وتمیزی خیلی چاچاچا است. البته یک خاصیت مهم دیگر هم دارد. اگر بگویی یک جایزه چاچاچا می‌کنم.» حال کلاغ لحظه به لحظه بد‌تر می‌شد. نه می‌توانست پرواز کند و نه بماند. حرف‌های روباه ادامه داشت: «در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز می‌ماند. همه هم از آن باخبر نیستند. تو هم نمی‌دانی، چون کلاس سومی. پدربزرگ خدا بیامرزم می‌گفت کلاغ‌ها فقط بلدند صابون بخورند. درحالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاه‌شان را با آب و صابون چاچاچا کنند، سفید سفید می‌شوند عینهو قو، خیلی جالب است، نه؟ من پیشنهاد می‌کنم…» کلاغ دیگر تحمل نداشت. دلش نمی‌خواست، ولی کاری را که نباید می‌کرد کرد. از‌‌ همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانه‌های باران بر سر روباه ریخت. بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد. اخم‌هایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد: «این چی بود؟» کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد، هر چند که سرخی‌اش زیر سیاهی پر‌هایش دیده نمی‌شد. نمی‌دانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند. هول شد و گفت: «ببخشید.» دهان باز کردن و عذر خواهی کردن‌‌ همان و افتادن صابون از لای منقارش ه‌مان. روباه از شدت عصبانیت می‌لرزید: «تو روی من چاچاچا کردی؟» کلاغ شاخه‌ای پایین‌تر آمد و گفت: «من جداً معذرت می‌…» صدای روباه شبیه سوت شده بود: «اگر این داستان را درکتاب‌ها بنویسند می‌دانی چه قدر آبروریزی می‌شود؟» کلاغ گفت: «من واقعاً معذرت… من اصلاً…» روباه فریاد زد: «مرده شورت را ببرند! کلاغ بی‌ادب.» ودوید طرف رود خانه. صابون روی زمین افتاده بود. کلاغ پایین آمد. صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید. در حالی که بالای سرش پرواز می‌کرد گفت: «بیا!» و صابون را پایین انداخت: «بهتر است با این صابون خودت را بشویی! گمان می‌کنم صابون حمام باشد!   🧀 🦊🧀 ╲\╭┓ ╭ 🦊🧀 🆑 @childrin1 ┗╯\╲ @kuodakemellateemamhosein
از این عکس قشنگا✨:)📸😅😍 😂 @de_bekhand 😂 @kuodakemellateemamhosein
- مراقب پرخوری کودکانتان باشید -امروزه کودکان نیز از بیماری دیابت نوع دو در امان نیستند . @kuodakemellateemamhosein
‍ 🐑قصه بره خواب آلود🐑 «مناسب کودکان زیر ۵ سال» بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می‌دانست که بره‌ها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور می‌شد و این طرف و آن طرف می‌رفت که چوپان را خسته می‌کرد. ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخ‌های کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می‌گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت. همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی‌آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه می‌رفت و آب بازی می‌کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند. بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می‌خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می‌ایستاد همانجا پنج دقیقه می‌خوابید. دوباره که گله راه می‌افتاد به سختی از جا بلند می‌شد و چند قدم می‌رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گل‌ها و علف‌های تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند. اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی‌گشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می‌کردم. بره کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه روز بیشتر به او خوش می‌گذرد. 🐑 ∩_∩ („• ֊ •„)🐑 ┏━━━∪∪━━━┓ 💚 @childrin1 🟢 ┗━━━━━━━━━┛ @kuodakemellateemamhosein
273-HodhodeDana-www.MaryamNashiba.Com(1).mp3
7.22M
💠 هُدهُد دانا 🔻موضوع: دروغ گویی و پشت سر دیگران صحبت کردن 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 📚عموکتابی 💭 @doorrikhtni @kuodakemellateemamhosein
@childrin1کانال دُردونه..mp3
1.76M
"لالایی گل پونه" 👇🏽👇🏽👇🏽 🐇 🐞🐇 🐇🐞🐇 Join🔜 @childrin1 @kuodakemellateemamhosein