دلم برایت تنگ شده و هیچ چیز جز کلمه ندارم!
چشم های آبی ات را دوست داشتم. وقتی به چشمهایت نگاه میکردم، انگار که یک پسر چهار ساله ی خاورمیانه ای که از جنگ فرار کرده، توی اقیانوس آرام، آب بازی میکرد. فراموش میکرد از کجا آمده، فراموش میکرد چه قدر دنیا با او نامهربان بوده، فراموش میکرد تیر و تفنگ و موشک را…
دلم برایت تنگ شده و هیچ چیز جز کلمه ندارم!
وقتی اولین بار دستت را توی دست هایم گرفتم، خیال میکردم خدا برایم هدیه فرستاده تا باورم بشود که فقط توی یک مکعب مستطیل سیاه توی صحرای عربستان نیست، که وجود دارد، که میبیند گاهی آدم ها چه قدر دلشان میخواهد یکی را توی زندگیشان داشته باشند، یک نفر که امن باشد، امین باشد، صمیمی باشد… و من خیلی دوست داشتم تو همان یک نفر باشی.
دلم برایت تنگ شده و هیچ چیز جز کلمه ندارم!
دیروز دوباره آمده بودم پشت در اکانت اینستاگرامت، هی به مژه های بلندت نگاه میکردم، هی خواستم آن عکسِ دایره ای کوچک، دست در بیاورد و آخ آن دست ها، بیایند دوباره لای موهایم، سر بخورند روی لاله ی گوشم، بروند روی گردنم. بپیچند دور بدنم، ولی عکس ها خبر از دلتنگی ندارند.
دلم برایت تنگ شده و هیچ چیز جز کلمه ندارم!
وقتی رسیدی نا امید بودم، وقتی اولین بار برای خنده ات مردم.
نا امید بودم، حالا خسته هم هستم.
جایی خواندم؛
«هر بار یک نفر از عشق شکست میخورد، ایمانش به روزهای خوب بعدی کمتر میشود و هی خسته تر میشود»
خسته ام، نا امیدم، دلتنگم.
من را با تمام این ها جا گذاشتی .
- پرهام جعفری -
کیمیا رجبی: فقط این را خوب میدانستم که دیگر هیچ چیز آنطور که باید در من احساس خوشحالی ایجاد نمیکند. با این کنار آمده بودم. بیشتر میترسیدم که دیگر هیچ چیز هم غمگینم نکند. از بی حس شدن میترسیدم.
از تو چه پنهان ، عاشقت بودم از دل نه از سلول به سلولم! با تو جهانم تازه تر میشد از روزهای طبق معلمولم. تو زنده تر بودی و کوچکسال ، با دامن کوتاه گل دارت؛ گفتم بمانم با تو گفتی نه ، گفتم خدا گفتی به همراهت! گفتی برو این کوچه ها فردا شب پرسه های روزگار ماست؛ دشمن رسیده تا لب اروند ، فردا همین ساعت قرار ماست. عشق من و این خاک همراهت ، خندیدم و دل کندم از دنیا. رفتم که برگردم به آغوشت ، رفتم که برگردم به رویاها؛ خون رفت ، آتش رفت ، من ماندم یه قلب عاشق زیر خاک سرد.. عشق تو قطره قطره بیرون زد ، از چشمهای عاشقم با درد! نفرین به هرکی تو لباس من قلب تورو با بددلی آزرد؛ نفرین به دنیایی که خاکی شد ، نفرین به رویایی که بی من مرد. تو چشمای عکس من گاهی با گوشه ی چشمت تماشا کن :)لعنت به این ترتیب که بین ماست
من عاشقت بودم تو حاشا کن ، من عاشقت بودم تو حاشا کن تا این غبار خسته بنشیند؛
ما باهمیم این رابطه این عشق بین من و بین تو شیرینه..
روزگارت که بگذرد..نه سواری رعنا با اسب سفید می خواهی ، نه دختری با چشم های آبی و موی طلایی..نه نگاهی گیرا با قدی بلند. نه عاشقانه هایی مثل رمان های فرانسوی..نه دلت گیتار زدنش زیر پنجره اتاقت را می خواهد ، نه نیمه شب دویدنتان زیر باران...
روزگارت که بگذرد..دلت همان معمولی ها را می خواهد؛همان معمولی هایی که ماندن بلد باشند..همان معمولی هایی که ماندن،و گاه " با تو باختن " را بلد باشند.
دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.
-نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس، ۱۵ ژانویه ۱۹۴۶