#داستانک | مکن ای صبح طلوع
▫️امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
▫️عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است
#مکن_ای_صبح_طلوع
#ما_ملت_امام_حسینیم
#داستانک 📚
دختری که به سن تکلیف رسیده بود😍
.
.
دل دل کنان😌
.
خوشان خوشان😃
.
چندی پیش، رفته بودیم جمکران✨
.
رفتیم وضوخانه که تجدید وضویی داشته باشیم💦
کمی جا خوردم.. !😳
.
آخه فقط وضوخانه نبود !😟
.
بیشتر شبیه سالن آرایشگاه بود تا محل وضو 🙄💅
.
دخترکان و مادران..
پیر و جوان..
چادری و مانتویی..
باحجاب و بد حجاب😄
یک به یک در صف آینه !!!
.
یکی دهان باز..😮
یکی چشمش از حدقه بیرون زده😳 انگار....
یکی دقت بالا ، که مبادا خط چشمش بالا و پایین شود..😕
.
به به چه صفایی به سرو تن دادند..😐
.
آخه میدانی، داشتند میرفتند که همگی یک صدا بگویند :
العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان😏
.
.
میان اینان دخترکی تازه به سن تکلیف رسیده .😍
چادر به سر..🧕🏻
همچو فرشته..👼
نگاه میکرد هاج و واج به صف بستگان..!!!!👀
.
مانده بودم در ذهن دخترک چه میگذرد 🤔
چه میکنند اینها ..
نکند عروسی برپاست و من بی خبر.😥
یا که میگذشت در ذهنش کاش قد من هم میرسید به آینه.😞
یا که اصلا گیج مانده بود از حرکات چشم و دهن.🤯
.
.
من اما در دل گفتم :
ای دخترک معصوم، فرشته روی زمین..👼
ای عزیز دل..
.
چه خوب که قدت به آینه نمیرسد😃
چه خوب که آینه اندازه قد و قامتت نیست..🤩
شاید با العجل تو آقا بیاید😔
شاید!!!🤗
.
.
و من همچنان در فکر آینه بودم..
وضوخانه در اماکن مذهبی برای چه بود آخر ؟؟؟
#حجاب🦋
🌸🍃🌺@Labaykayahosin 🦋✨
#داستانک
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند… 😳😳😳
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰
اخلاقشان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند😀😀😀 و مسخره میکردند😜😜😝😍 و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.🥀
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم🥀🥀
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...🙏🏻🙏🏻
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آنها بیحفاظ است…🥀🥀🥀
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.😜
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا😭🎋😭🎋😭🎋🎋
!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...😭🎋😭🎋
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…😭😭😭😭😭😭
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند … 😭😭😭😭😭
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.🎋🎋🎋🎋
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...
به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهرای قم رفتهاند …
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏
تهیه و تنظیم راوی رزمنده هشت سال دفاع مقدس شهباز همت پور
╭─┅🍃🌸💐🌸🇮🇷🌸🍃┅─╮
🍃🌹@Labaykayahosin
╰─┅🍃🌸❤️🌸🦋🌸🍃┅─╯
#پوستر | ۲۲ بهمن
◽️با دو بال سرخ و سبز این پیک صلح
از دل بهمن برآمد سوی صبح
◽️۲۲ بهمنماه سالروز پیروزی #انقلاب_اسلامی ایران گرامی باد.
▫️طراح گرافیک: محمد شکیبا
▫️شعر: پویا سرابی
▫️نوشتار: مجتبی حسنزاده
⬇️دریافت نسخهی با کیفیت | ۱۴مگابایت
yun.ir/vi5sqb
⬇️دریافت #داستانک
yun.ir/en67ib
#بازنشر | #دهه_فجر | #ایران
╭─┅🍃🌺🍃🇮🇷🌸🍃┅─╮
💐 @Labaykayahosin🕊🥀
╰─🌹🍃❤️🍃🦋🍃┅─╯
📌 هدیهی ارزشمند...
🌙 مادرم همیشه میگفت: هیچوقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو.
هرچه گشتم، هدیهای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم.
دلهاتون امام زمانی😍
📖 #داستانک ؛ ماه #رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
#جهاد_تبیین
#بصیرت
✍
╭─┅🍃🌸💐🌸🇮🇷🌸🍃┅─╮
🌹@Labaykayahosin🕊🥀
╰─┅🍃❤️🍃┅─╯
📌 هدیهی ارزشمند...
🌙 مادرم همیشه میگفت: هیچوقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو.
هرچه گشتم، هدیهای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم.
دلهاتون امام زمانی😍
📖 #داستانک ؛ ماه #رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
#ماه_رمضان
╭─┅🍃🌷🍃🇮🇷🌸🍃┅─╮
🆔https://eitaa.com/Labaykayahosin🍃❤️🍃🌹┅─╯
🍃🌹🍃
#داستانک
🧕زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.»
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد.
منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
╭─┅🍃❤️🍃🇮🇷🌸🍃┅─╮
🆔https://eitaa.com/Labaykayahosin🍃🌷🍃🌹🍃┅─╯