eitaa logo
اسماءبنت‌عُمَیس‌‌🇮🇷❤️🇵🇸
181 دنبال‌کننده
44.6هزار عکس
24.9هزار ویدیو
352 فایل
بایاری‌خداومولایم‌صاحب‌الزمان‌.عج.❤ آتش‌به‌اختیار باجنگ‌نرم‌درفضای‌مجازی‌می‌جنگیم. خودرابرای‌یاری‌‌ولی‌فقیه‌ورساندن‌پرچم‌‌ انقلاب‌اسلامی‌‌🇮🇷بادست‌ایشان‌به‌دست‌امام‌زمان.عج.برسانیم.🤲 جهت‌ارتباط‌باادمین‌کانال🌹 @Khadimzahra31
مشاهده در ایتا
دانلود
| مکن ای صبح طلوع ▫️امشبی را شه دین در حرمش مهمان است ▫️عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است
📚 دختری که به سن تکلیف رسیده بود😍 . . دل دل کنان😌 . خوشان خوشان😃 . چندی پیش، رفته بودیم جمکران✨ . رفتیم وضوخانه که تجدید وضویی داشته باشیم💦 کمی جا خوردم.. !😳 . آخه فقط وضوخانه نبود !😟 . بیشتر شبیه سالن آرایشگاه بود تا محل وضو 🙄💅 . دخترکان و مادران.. پیر و جوان.. چادری و مانتویی.. باحجاب و بد حجاب😄 یک به یک در صف آینه !!! . یکی دهان باز..😮 یکی چشمش از حدقه بیرون زده😳 انگار.... یکی دقت بالا ، که مبادا خط چشمش بالا و پایین شود..😕 . به به چه صفایی به سرو تن دادند..😐 . آخه میدانی، داشتند میرفتند که همگی یک صدا بگویند : العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان😏 . . میان اینان دخترکی تازه به سن تکلیف رسیده .😍 چادر به سر..🧕🏻 همچو فرشته..👼 نگاه میکرد هاج و واج به صف بستگان..!!!!👀 . مانده بودم در ذهن دخترک چه می‌گذرد 🤔 چه میکنند اینها .. ‌نکند عروسی برپاست و من بی خبر.😥 یا که میگذشت در ذهنش کاش قد من هم میرسید به آینه.😞 یا که اصلا گیج مانده بود از حرکات چشم و دهن.🤯 . . من اما در دل گفتم : ای دخترک معصوم، فرشته روی زمین..👼 ای عزیز دل.. . چه خوب که قدت به آینه نمیرسد😃 چه خوب که آینه اندازه قد و قامتت نیست..🤩 شاید با العجل تو آقا بیاید😔 شاید!!!🤗 . . و من همچنان در فکر آینه بودم.. وضوخانه در اماکن مذهبی برای چه بود آخر ؟؟؟ 🦋 🌸🍃🌺@Labaykayahosin 🦋✨
حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… 😳😳😳 آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰 اخلاق‌شان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند😀😀😀 و مسخره می‌کردند😜😜😝😍 و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔 گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید.🥀 گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم🥀🥀 دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏 حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...🙏🏻🙏🏻 می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…🥀🥀🥀 از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.😜 کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا😭🎋😭🎋😭🎋🎋 ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏 برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...😭🎋😭🎋 تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…😭😭😭😭😭😭 عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … 😭😭😭😭😭 شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد.🎋🎋🎋🎋 هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔 چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏 تهیه و تنظیم راوی رزمنده هشت سال دفاع مقدس شهباز همت پور ╭─┅🍃🌸💐🌸🇮🇷🌸🍃┅─╮ 🍃🌹@Labaykayahosin ╰─┅🍃🌸❤️🌸🦋🌸🍃┅─╯
| ۲۲ بهمن ◽️با دو بال سرخ و سبز این پیک صلح     از دل بهمن برآمد سوی صبح ◽️۲۲ بهمن‌ماه سالروز پیروزی ایران گرامی ‌باد. ▫️طراح گرافیک: محمد شکیبا ▫️شعر: پویا سرابی ▫️نوشتار: مجتبی حسن‌زاده ⬇️دریافت نسخه‌ی با کیفیت | ۱۴مگابایت yun.ir/vi5sqb ⬇️دریافت yun.ir/en67ib | | ╭─┅🍃🌺🍃🇮🇷🌸🍃┅─╮ 💐 @Labaykayahosin🕊🥀 ╰─🌹🍃❤️🍃🦋🍃┅─╯
📌 هدیه‌ی ارزشمند... 🌙 مادرم همیشه می‌گفت: هیچ‌وقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو. هرچه گشتم، هدیه‌ای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم. دلهاتون امام زمانی😍 📖 ؛ ماه 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ ✍ ╭─┅🍃🌸💐🌸🇮🇷🌸🍃┅─╮ 🌹@Labaykayahosin🕊🥀 ╰─┅🍃❤️🍃┅─╯
📌 هدیه‌ی ارزشمند... 🌙 مادرم همیشه می‌گفت: هیچ‌وقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو. هرچه گشتم، هدیه‌ای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم. دلهاتون امام زمانی😍 📖 ؛ ماه 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ ╭─┅🍃🌷🍃🇮🇷🌸🍃┅─╮ 🆔https://eitaa.com/Labaykayahosin🍃❤️🍃🌹┅─╯
🍃🌹🍃 🧕زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ ╭─┅🍃❤️🍃🇮🇷🌸🍃┅─╮ 🆔https://eitaa.com/Labaykayahosin🍃🌷🍃🌹🍃┅─╯