eitaa logo
صلّی‌اللّه‌علــیكِ‌یافاطــمه‌‌الزهــــرا
394 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
29 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💠 🔴 مرَنج و مَرَنجان 🔹فردی از عارفی خواست که او را موعظه کند 🔸عارف گفت: مـرنج و مـرنجـان. 🔹گفت: «مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چه؟ چطور می‌توانم ناراحت نشوم مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده، چطور نباید برنجم؟ 🔸عارف پاسخ داد: علاج آن است که خودت را کَسی ندانی و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی. 🔺 جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم ┄┄════•✧•════┄┄ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @farizatolhoseyn
✍گویند: دانایی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. 🍃 فرد دانا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند: تو چرا گریه می‌کنی؟ ✨ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم یا پیر شدیم، آن را رها کرده و برای همیشه می‌رویم. @farizatolhoseyn
• 💠 🔵 دل باید صاف باشد 🔹لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! 🔸ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! 🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! 🔸ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی‌ خبر، ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزارﺍﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﯼ، ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🔹ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻧﯿﺴﺖ. ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 🔸ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ. ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ... 🔹ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ "ﻧﯿﺖ" ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، "ﻋﻤﻞ" ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ! 🔸ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ: "ﻧﯿﺖ" ﻭ "ﺩﻝ" ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ "ﻋﻤﻞ" ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ! 💢 بهشت ‌را به بها دهند نه به بهانه... ┄┄════•✧•════┄┄ @farizatolhoseyn
• 💠 ♦️عالمی که از همسرش کتک می‌خورد! 🔹مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌ است. 🔹آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک می‌خورد! وقتی از او در این باره پرسیدند، گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد!" 🔸وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمی‌دهید، گفت: " این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‏‌های خداست چون وقتی بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین(ع) می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم و هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد! " ┄┄════•✧•════┄┄ @farizatolhoseyn
• 💠 حڪیمے از شخصے پرسید: روزگار چگونه استـــــ ؟ شخص با ناراحتے گفتـــــ : چه بگویم امروز از گرسنگے مجبورشدم ڪوزه سفالے ڪه یادگار سیصد ساله اجدادیم بود را بفروشم ونانے تهیه ڪنم. حڪیم گفتـــــ : خداوند روزےاتـــــ را سیصد سال پیش ڪنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی مے ڪنے؟ ━═━━⊰•❀☘❀•⊱━━═━ @farizatolhoseyn
💠 🔴 ﺩﻝ به خدا ﺑﺴﭙﺎﺭ 🔹ﺁﺗﺸﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺍﻧﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ، 🔸ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﻣﻮﺳﯽ ﺭﺍ، 🔹ﻧﻬﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ، 🔸ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻮج‌های ﻧﯿﻞ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺶ! 🔹و ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺶ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ و ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﺼﺮ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩ! ❇️ ﺁﯾﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﺎﻣﻮﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﻗﺼﺪ ﺿﺮﺭ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ. ✅ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺗﺪﺑﯿﺮﺵ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ و ﺑﻪ ﺣﮑﻤﺘﺶ ﺩﻝ ﺑﺴﭙﺎﺭ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﮐﻞ ﮐﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭ. ✨ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﻦ ... ┅════»•••❀•••«════┅ @farizatolhoseyn
💠 💢 سه چیز از همدیگر جدا نیستند: 🔹۱. کسی که زیاد دعا کند، از اجابت محروم نمی‌شود. 🔹۲. کسی که زیاد استغفار کند، از مغفرت و بخشش محروم نمی‌شود. 🔹۳. کسی که زیاد شکر کند، از زیاد شدن نعمت‌ها محروم نمی‌شود. --------------••✾♡✾••------------- @farizatolhoseyn
💠 🔴 دزدی فقط این نیست که از دیوار مردم بالا بری؛ بلکه 🔻تو اگر دروغ بگویی: 🔺صداقت را دزدیده ای، 🔻اگر بدی کنی: 🔺خوبی را دزدیده ای، 🔻اگر تهمت بزنی: 🔺آبرو را دزدیده ای، 🔻و اگر خیانت کنی: 🔺عشق را دزدیده ای ... 🔺و در کل می‌شود گفت 👈🏻 "انسانیت" را دزدیده ای. ┅━═━⊰•❀❄️❀•⊱━═━┅ @farizatolhoseyn
• 💠 🔻چوب و هیزم در برابر طلا 🥇 هیچ ارزشی ندارد. 🔹اما هنگام غرق شدن نجات جان ما به همان تکه چوب بی ارزش وابسته است. 🔸آنجا حاضریم طلاهایمان را به دریا بریزیم اما آن تکه چوب را دو دستی می‌چسبیم و به طلاهایمان توجهی هم نمی‌کنیم! 🔺هیچ‌وقت دوستان خود را از دست ندهید‌ حتی اگر شده مانند تکه چوبی باشند. ┅━━═━⊰•❀•⊱━═━━┅ ‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‎‎@farizatolhoseyn
💠 🔵 به عواقب تصمیم‌هایت فکر کن 🔻پیرمردی نارنجی‌پوش در حالیکه کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. یک ماشین بهش زد و فرار کرد. 🔹بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. 🔸پیرمرد گفت: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم. 🔹پرستار گفت: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. 🔹پیرمرد پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. 🔸صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. 🔹گاهی اوقات تا اتفاقی برای خودمان پیش نیاید، به فکر ابعاد مختلف آن نیستیم. ━━═━⊰•༻💠༺•⊱━═━━ @farizatolhoseyn
•✨﷽✨• 💠 💢 برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش ۱. کار سختی که تو داری، آرزوی هر بیکاری است. ۲. فرزند لجبازی که تو داری، آرزوی هر کسی است که بچه‌دار نمی‌شوند. ۳. خانه کوچکی که تو داری، آرزوی هر کرایه‌نشینی است. ۴. دارایی کم تو، آرزوی هر بدهکاریست. ۵. سلامتی تو، آرزوی هر بیماریست. ۶. لبخند تو، آرزوی هر مصیبت‌دیده‌ای است. ۷. پوشیده ماندن گناهانت، آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده ‌و می‌گوید ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی‌دادیم. ۸. حتی گناه نکردنت، آرزوی بعضی از گناهکاران است که می‌گویند ای کاش ما هم می‌توانستیم دست از گناه برداریم و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند! 🍀 بیشتر به داشته‌هایت بیندیش تا نداشته‌هایت و به‌خاطرشان خدا را شکر کن. ‌‌‌‌════•✧•⚜•✧•════ @farizatolhoseyn
• 💠 💢✍🏻 ۲۲ پند ارزشمند 🔹آنچه را گذشته است، فراموش کن؛ 🔸و بدانچه نیامده است، رنج و اندوه مبر. 🔹پیش از پاسخ دادن، بیندیش. 🔸هیچ‌کس را تمسخر مکن. 🔹به ضرر کردن کسی خوشنود مشو. 🔸دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی. 🔹نیک باش تا زندگانی به نیکی گذرانی. 🔸هرگز ترشرو و بدخو مباش. 🔹تا جایی که می‌توانی، از مال خود به دیگران ببخش. 🔸کسی را فریب مده تا دردمند نشوی. 🔹از هرکس و هرچیز مطمئن مباش. 🔸فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی. 🔹بی‌گناه باش تا بیم نداشته باشی. 🔸سپاس‌دار باش تا لایق نیکی باشی. 🔹با مردم یگانه باش تا سرآمد و مشهور شوی. 🔸راستگو باش تا پایدار باشی. 🔹فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی. 🔸مطابق وجدان خود رفتار کن که کامروا شوی. 🔹جوانمرد باش تا آسمانی باشی. 🔸روان خود را به خشم و کینه آلوده مساز. ┅═══◇•✼◇✼◇✼•◇═══┅ ‎‎‌‌‎‎‌@farizatolhoseyn
💠 📌 حواسمان به فرشته‌ و شیطان درونمان باشد 🔹حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. 🔸نقاش به جست‌وجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد، چون فرشته‌ای برایش قابل رؤیت نبود. 🔹کودکی خوش‌چهره و معصوم را پیدا کرد و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف کردند. 🔸نقاش به جاهای بسیاری می‌رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه کرد، اما تصویر موردنظرش را نمی‌یافت چون همه بندگان خدا بودند، هرچند اشتباهی کردہ بودند. 🔹سال‌ها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر موردنظر را بیابد. 🔸پس از ۴۰ سال که حاکم احساس کرد دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است، به نقاش گفت: هر طور شده این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. 🔹نقاش هم بار دیگر به جست‌وجو پرداخت تا مجرمی زشت‌چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه‌ای از خرابات شهر یافت. 🔸از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشی‌اش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول کرد. متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می‌چکد. از او علت آن را پرسید؟ 🔹مجرم گفت: من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل کرده است. 🔰خداوند همه ما را همانند فرشته‌ای معصوم آفرید اما... --------------••✾✧🍂✧✾••------------- @labeik_ya_fatemata_zahra
💠 🔴✍🏻 رزق و روزی دست خداست 🔹دوستی می‌گفت: در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم. برف بود اما وسیله‌ای نبود. 🔸برای اینکه دست‌هایم گرم شود، آن‌ها را در جیب گذاشتم. یک دانه تخمه آفتاب‌گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم. 🔹ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و روی برف‌ها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم، پرنده‌ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید. 🔸به نظر تو چه درسی در آن است؟ 🔹من گفتم: رزق و روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست. 🔰 این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب و در دست و جلوی چشم ماست، دلخوشیم و خیال می‌کنیم که همه‌اش رزق و روزی ماست ولی همین که می‌خواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم، از ما می‌گیرند و به کسی دیگر می‌دهند. 🔅 تمام عمر کار و تلاش می‌کنیم تا مالی پس‌انداز کنیم و راحت زندگی کنیم، ولی گاهی آنچه اندوخته‌ایم رزق و روزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می‌شود که بعد از ما می‌خورند یا در زمان حيات، نصیب آن‌ها می‌شود و می‌خورند. 🔅 رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود. ┄┄════•✧•════┄┄ ‌‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 💢✍🏻 یک‌های ناچیز 🔹گاهی با یک کلمه انسانی نابود می‌شود. 🔸گاهی با یک کلام قلبی آسوده می‌شود. 🔹گاهی با یک قطره لیوانی لبریز می‌شود. 🔸گاهی یک لبخند، تمام زمستان، یک فرد را گرم نگه می‌دارد. 🔹گاهی یک پیامک محبت‌آمیز، محبتی را از تو شعله‌ور می‌سازد. 🔸گاهی یک نگاه تمسخرآمیز، غرور انسانی را ویران می‌کند. 🔹گاهی با یک بی‌مهری، دلی می‌شکند. 🔸گاهی یک جرقه، یک ساختمان را به آتش می‌کشد. 🔹گاهی با ارسال یک داستان کوتاه برای دوستی، گرهی باز می‌شود. 🔸گاهی با یک کار ساده، درهای بهشت به روی آدم گشوده می‌شود. 🔰مراقب بعضی یک‌ها باشیم؛ در حالی که ناچیزند، همه چیزند. ------------•❁✧🌸✧❁•------------ @labeik_ya_fatemata_zahra
•🕊📘 💠 📍می گویند میزِ شادی ِ جهان چهار پایه دارد : دو تای آن را مولانا به ما نشان داده دو تای دیگر را حافظ 🌼 دو تایی که مولانا معرفی کرده ✅ " مرنج ! " و " مرنجان !" 🌼 مانند باران باشید که پلیدیها را می شوید و دوباره به آسمان می رود ، پاک می شود و به زمین برمی گردد 🌼 و حافظ گفته : "بنوش !" و " بنوشان!" هر نعمتی که خدا به شما داده از "مال" یا "سلامتی "؛ از "معرفت " و " آگاهی" با دیگران تقسیم کنید و دیگران را در این سهیم کنید 🌼 چون همه اینها امانتی ست که به ما داده شده وباید آن را منتقل کنیم. 🌼 پس بیایید همه باهم "مرنجیم" و "مرنجانیم" و "بنوشیم " و "بنوشانیم" ؛ و در این خاک ؛ در این مزرعه پاک ؛ بجز "مهر!" ؛ بجز "عشق!" ؛ دگر تخم نکاریم ❤️ تقدیم به همه آنهایی که دوستشان داریم ༺🌸🍃‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍ ز خاک آفریدت خداوند پاک پس ای بنده افتادگی کن چو خاک 🔹وقتی می‌میریم، ما را به اسم صدا نمی‌کنند و درباره ما می‌گویند: جسد کجاست؟ 🔸بعد از غسل دادن می‌گویند: جنازه کجاست؟ 🔹و بعد از خاکسپاری می‌گویند: قبر میت کجاست؟ 🔸همه لقب‌ها و پست‌هایی که در دنیا داشتیم، بعد از مرگ فراموش می‌شه؛ مدير، مهندس، مسئول، دکتر، بازرس! 🔹پس فروتن و متواضع باشیم؛ نه مغرور و متكبر. ‌@labeik_ya_fatemata_zahra
✨•﷽•✨ 💠 ✅ حکمت خدا را باور داشته باش ✍ یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه‌ای رد می‌شد و کیسه‌ای را که کمی گندم در آن بود، بر دوش خود می‌کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند. 🌾 در راه با خود زمزمه‌کنان می‌گفت: خدایا این گره را از زندگی من باز کن. 🌾 همچنان که این دعا را زیر لب می‌گذارند، ناگهان گرهٔ کیسه‌اش باز شد و تمام گندم‌هایش روی زمین و درون سنگ و سوراخ‌های خرابه ریخت. 🍂 عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گرهٔ زندگی‌ام را باز کن، نه گرهٔ کیسه‌ام را. 🌾 با عصبانیت تمام مشغول جمع کردن گندم ها از لای سنگ‌ها شد که ناگهان چشمش به کیسه‌ای پر از طلا افتاد. 🍀 همان‌جا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به‌خاطر قضاوت عجولانه‌اش معذرت خواست. ━━═━⊰•❀❀❀•⊱━═━━ @labeik_ya_fatemata_zahra
💠 🔴 آنچه می‌توانی ببخشی، ثروت واقعی توست 🔹چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. 🔸عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ 🔹چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. 🔸پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. 🔹چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. 🔸چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. 🔹عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که ۱۰ برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. 🔸چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. ‌@labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ♨️👌🏻 بهترین سوغات مکه، خواندن چند رکعت نماز کنار کعبه است 🔹کاروانی از حجاج در بازار مکه مشغول انتخاب کفن برای تبرک بودند. 🔸پیرمردی در بازار دنبال کفنی خاص می‌گشت. از صبح دنبال کفن بود و هر کفنی را نمی‌پسندید چون از جهالت و حماقت فکر می‌کرد اگر روی کفنش دعا یا ذکر خاصی نوشته شده باشد، بهشتی می‌شود، و باید کفن نیک با خود سوغات از مکه ببرد. 🔹نزدیک اذان ظهر در مغازه‌ای مشغول خرید کفن بود، چون اذان ظهر شد، صاحب مغازه دست حاجی را از روی کفن‌ها برداشت و گفت:  حَیِّ عَلی خَیرِ العَمل وَ لَا حَیِّ عَلی خَیرِ الكَفَن. 🔸یعنی ای حاجی! مکه آمده‌ای و می‌بینی منادی ندا می‌دهد بشتاب به سوی انجام بهترین عمل، ولی تو (از بس احمقی در این سن پیری) برای انجام خرید بهترین کفن شتافته‌ای و وقت عبادت خود را هدر می‌دهی که هیچ سودی برای تو ندارد. ☘ بهترین سوغات مکه خواندن چند رکعت نماز در کنار کعبه است نه پیداکردن چند متر پارچه برای کفن که همه جای دنیا پیدا می‌شود. ════•✧•🌻•✧•════ @labeik_ya_fatemata_zahra
💠 ✍ صدقه دهید چون کفن بدون جیب است 🔹مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می‌آورد تا آن را برای روز عید، قربانی کند. 🔸گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال‌کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. 🔹عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می‌ایستاد و منتظر می‌ماند تا کسی غذا و صدقه‌ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه‌ها هم به آن عادت کرده بودند. 🔸هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد، مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایه‌شان ابومحمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده. 🔹زن گفت: ابومحمد! خداوند صدقه‌ات را قبول کند. 🔸او خیال کرد که مرد گوسفند را به‌عنوان صدقه برای یتیمان آورده. 🔹مرد هم نتوانست چیزی بگوید، جز اینکه گفت: خدا قبول کند، خواهرم! مرا به‌خاطر کم‌کاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. 🔸بعد مرد رو به قبله کرد و گفت: خدایا ازم قبول کن. 🔹روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. 🔸کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده. گوسفندی چاق و چنبه‌تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. 🔹فروشنده گفت: بگیر و قبول کن و دیگر باهم منازعه نکنیم. 🔸مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند. 🔹فروشنده گفت: این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه‌گوسفندان زیادی به من ارزانی کرد. نذر کردم اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم، هدیه باشد. پس این نصیب توست. ┄┄┅┅┅❅🌿❅┅┅┅┄┄ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍🔷 تقوا چیست؟ 🌱 شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن. 🔹عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می‌کنی؟ 🔸شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می‌روم تا خود را حفظ کنم. 🔅عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! 🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوه‌ها با آن عظمت و بزرگی از سنگ‌های کوچک درست شده‌اند. @labeik_ya_fatemata_zahra
﷽ 💠 خانواده ای یهودی در همسایگی 🌷 امام حسن مجتبی علیه السلام در مدینه می زیست. دیوار خانه امام که چسبیده به خانه آنان بود، شکافی برداشته، نجاست به دیوار خانه امام سرایت کرده بود، مرد یهودی نیز از این مطلب آگاهی نداشت روزی زن او برای کاری به خانه امام آمد، و شکاف دیوار و وضع بد آن را دید. او به خانه خود رفت، و جریان را برای همسرش تعریف کرد، 🍁 مرد یهودی از اینکه امام علیه‌السلام در این مورد چیزی به او نگفته بود شرمنده شد. ━━━━⊰🌿◇🌴◇🌿⊱━━━━ 🔹 @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍ اندکی تفکر... 🔹گویند: دزد، انسان بدی است. 🔸اما، نمی‌گویند که: دزدی فقط محدود به اشیا نیست. دزدی فقط جیب‌بری نیست. دزدی ققط کش‌رفتن شکلات، از قفسه‌های فروشگاه جان لوییس نیست. 🔹من می‌گویم: اگر لبخند را،از انسانی دریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر شادی کودکی را، از او بگیری، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر مهر و محبت را، از اطرافیان طریغ کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر با تمسخر یک انسان، شخصیت او را له کنی، دزد محسوب می‌شوی. 🔹اگر با تزریق افکار منفی خودت به دیگری، امید به زندگی‌اش را از او بگیری دزد محسوب می‌شوی. 🔸اگر و هزاران اگر دیگر.... ⁉️ همه می‌دانند دستگیر کردن دزدها، کار پلیس است، این به کنار آیا تو، به دزدهای کوچک و بزرگ خودت، اندیشیده‌ای؟ ⁉️ آیا تو، به پلیس درونِ خودت، مأموریت دستگیر کردن دزدی‌هایت را داده‌ای ؟! ━━━━⊰◇•❄️•◇⊱━━━━ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍🏻 از تو حرکت از خدا برکت 🌷 🔹با یک اندیشه مسیر تو تغییر می‌یابد. با یک لبخند ارتباط تو قوی‌تر می‌شود. 🔸با یک سپاس‌گزاری نعمت برایت صدافزون می‌شود. با یک روشنایی، تاریکی از بین می‌رود. 🔹با یک شروع، قدمی برداشته می‌شود و مقصد حاصل می‌شود. با یک فراوانی، برکت‌های صدچندان افزوده می‌شود. 🔸با یک سلول، چندین سلول دیگر متولد می‌شوند و جوان می‌شوند. با یک خواستن، رسیدن آغاز می‌شود. 🔹از تو حرکت از خدا برکت، که خودش فرموده: بخوان مرا تا اجابتت کنم. 🔸این رحمت و عنایت الهی است که از یک، چندین هزار برکت می‌بخشد و آغاز مهم است، در شروع هر صبح آغازی است که تا انتهای آن هزاران زیبایی و اتفاق نهفته است. ════•❀•🌼•❀•════ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✅ صدقه 5 نوع است :🌸🍃 ◽صدقه به انسان صحیح و سالم: پاداش یک به ده دارد (شادی دل کودک، نشاندن امید، دادن هدیه) ◽صدقه به فرد زمین گیر و افتاده: پاداش یک به دارد (کمک به تهی داستان، خرید نان برای همسایه پیر) ◽صدقه به پدر و مادر: پاداش یک به است (لبخند به روی آنان، شاد کردن دل آنها) ◽صدقه برای اموات و مردگان: پاداش یک به دارد (به نیت آنان خیرات کنید درختی بکارید) ◽صدقه به طالب علم: پاداش یک به دارد (خریدن کفش مدرسه برای کودکی، ساخت مدرسه) ════•❀•✿🍀✿•❀•════ @labeik_ya_fatemata_zahra
•﷽• 💠 ✍ قدر عافیت را بدان 🔹یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند. 🔸در همان کشتی دانایی نیز بود. 🔹غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه‌وزاری می‌کرد. 🔸مسافران از گریه‌وزاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان دانا از صاحب غلام خواست تا اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت کند. 🔹بازرگان اجازه داد. دانا فوری امر نمود تا غلام را به دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسید او را بیرون آوردند. 🔸غلام بعد از آن در گوشه‌ای از کشتی ساکت و آرام نشست. 🔹اهل کشتی از دانا سوال کردند: در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد؟ 🔸دانا گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی‌دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جای امن و آرامی است. 💢 قدر عافیت را کسی می‌داند که به مصیبتی گرفتار آید. ════•✧•🍀•✧•════ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍ قدر عافیت را بدان 🔹یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند. 🔸در همان کشتی دانایی نیز بود. 🔹غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه‌وزاری می‌کرد. 🔸مسافران از گریه‌وزاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان دانا از صاحب غلام خواست تا اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت کند. 🔹بازرگان اجازه داد. دانا فوری امر نمود تا غلام را به دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسید او را بیرون آوردند. 🔸غلام بعد از آن در گوشه‌ای از کشتی ساکت و آرام نشست. 🔹اهل کشتی از دانا سوال کردند: در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد؟ 🔸دانا گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی‌دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جای امن و آرامی است. 💢 قدر عافیت را کسی می‌داند که به مصیبتی گرفتار آید. ‌‌‌‌@labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍ هیچ‌گاه لجبازی نکنید 🔹هیزم‌شکن فقیری به جنگل رفت. درختی را قطع کرد و آن‌ها را جمع کرد و محکم بست. سپس آن‌ها را روی پشتش گذاشت و به‌طرف شهر راه افتاد تا بفروشد. 🔸چوب‌ها خیلی سنگین بود و مرد می‌ترسید که چوب‌ها به مردمی که در خیابان راه می‌روند برخورد کند. برای همین با صدای بلند می‌گفت: «مواظب باشید، مواظب باشید.» 🔹عابران که صدای هشدار هیزم‌شکن را می‌شنیدند از او فاصله می‌گرفتند تا چوب‌ها به آن‌ها نخورد.  🔸در بین راه مرد لجبازی صدای هیزم‌شکن را شنید اما از سر راه کنار رفت. در همین حین یکی از چوب‌ها به پالتوی مرد گیر کرد و آن را پاره کرد. 🔹مرد عصبانی شد و بر سر هیزم‌شکن فریاد کشید. 🔸آن‌ها پیش قاضی رفتند تا خسارتی که هیزم‌شکن به مرد لجباز وارد کرده را از او بگیرد. 🔹جلوی قاضی ایستادند. قاضی از هیزم‌شکن سوالی کرد اما هیزم‌شکن هیچ جوابی نداد. قاضی چند بار پرسید اما هیزم‌شکن هیچ حرفی نزد. 🔸قاضی از مرد پرسید: آیا هیزم‌شکن کرولال است؟ 🔹مرد لجباز پاسخ داد: جناب قاضی این مرد کاملاً زبان سالمی دارد و می‌تواند به‌درستی سخن بگوید. 🔸قاضی پرسید: شما از کجا می‌دانید که این فرد می‌تواند به‌درستی سخن بگوید؟ 🔹مرد لجباز گفت: این مرد در خیابان بر سر مردم فریاد می‌زد که بروید کنار بروید کنار. 🔸قاضی خندید و متوجه شد که لجبازی مرد بوده که پالتوی وی را خراب کرده و مرد هیزم‌شکن بی‌گناه است. 💢 هیچ‌گاه لجبازی نکنید زیرا علیه خودتان می‌شود و اگر کسی علیه شما لجبازی کرد صبر پیشه کنید. ┅━━═━⊰•❀•⊱━═━━┅ @labeik_ya_fatemata_zahra
• 💠 ✍ خدا جای حق نشسته 🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود. 🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند. 🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند. 🔸وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم. 🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود. 🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد. 🔹آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم. 🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟ 🔹گفتم: خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ 🔸زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم. 🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم. 🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد. 🔹گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید. 🔸آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود. 🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت: بیا! کسی نیست. 🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است. 🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود. 🔸خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم. 🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده. 🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم. 🔹با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است. 🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم. 💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم. ┅━━═━⊰•❀•⊱━═━━┅ @labeik_ya_fatemata_zahra