eitaa logo
🌍لبیک یا مهدی عج🌏
1.7هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
10.7هزار ویدیو
21 فایل
سلام برمهدی موعود‌(عج)،ودرود برشما منتظران ظهور🙏 خوش آمدید 🌹🌹🌹 ارتباط با ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch
مشاهده در ایتا
دانلود
📻 ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند.😔 🚑 دیدیم دو نفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله🤕 میکرد، شک نکردیم که خودش است.، 😃 تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!!😂 میخواستند بزننش...🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌍لبیک یامهدی (عج)🌏 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021 🌸 @labeik_ya_mahdi
📻 ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند.😔 🚑 دیدیم دو نفر یه دست گرفته و دارن میان، یک روی برانکارد آه و ناله🤕 میکرد، شک نکردیم که خودش است.، 😃 تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد. به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!!😂 میخواستند بزننش...🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌍لبیک یامهدی (عج)🌏 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021 🌸 @labeik_ya_mahdi
😂 یـکے از‌عمیلیاٺ‌ها‌بود‌که‍ فرمانده‌دستور‌داده‌بود شب‌هیچ‌کس‌تکون‌نخوره‌وصداش‌در‌نیاد😳 وقت‌نماز‌صبح‌شد آفتابه‌رو‌برداشتم‌ورفتم‌وضو‌بگیرم که‌یکدفعه‌احساس‌کردم‌کسی‌آن‌طرفتر‌تکان‌میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم‌کاری‌بکنم ،تنها‌بووم‌وبدون‌اسلحه‌ویک‌متر‌جلوترم‌یک‌بعثی‌که‌اگه‌برمیگشت‌و‌منو میدید‌شهادتم‌ختمی‌بود😂 شروع‌کردم‌به‌دعا گفتم‌خداجون‌من‌که‌نیومدم‌کار‌بد؁بکنم‌که‌الان‌گرفتار‌شدم‌اومدم‌وضو‌بگیرم پس‌کمکم‌کن یک‌لحظه‌چیزی‌به‌ذهنم‌رسید👏👌 😂لوله ؁ آفتابه‌رو‌گذاشتم‌و‌رو‌سر‌عراقی‌و‌گفتم‌حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره‌انقدر‌ترسیده‌بود‌که‌همش‌به‌عربی‌میگفت:نزن... اینطور؁شد‌که‌همه‌چی‌رو‌هم‌اعتراف‌کرد‌وعملیات‌به‌نفع‌ایران‌تموم‌شد😂😂 وتا‌صبح‌همه ؁‌رزمنده ها‌وفرماندمون‌از‌خنده‌داشتند‌غش‌میکردند😅😂😟 تااینکه‌فرمانده‌گفت:بچه‌ها‌دلتون‌و‌پاک‌کنید‌اونوقت‌با‌یک‌آفتابه‌هم‌میشه‌دشمن‌و نابود‌کرد😂😂 ─━━ ❲♡⊰🌸⊱♡❳ ━━─                          🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi
🌹خاطرت طنز جبهه سوریه از زبان شهید مصطفی صدر زاده🌹 قبل از عملیاتــ بود😮 داشتیمـ با هم تصمیمـ میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بےسیم بہ هم رزمامون خبر بدیمــ🤔 کھ تڪْفیریآ نفهمنــ...😈 یهو سیدابراهیمـ🖐🏻 (شہیدمصطفےصدزاده) از فرمانده هاے تیپ فاطمیونـ😍 بلندگفت: آقا اگر من پشت بےسیمــ📞 گفتمـ همـہ چۍ آرومــہ من چقدرخوشبختمــ😌 بدونید دهنمـٰ سرویس شدھ😐😂 ─━━ ❲♡⊰🌸⊱♡❳ ━━─                          🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi
😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود🤕 فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:🗣 سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس🚑بفرستند مجروحین رو ببره بی سیم زدم... به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم🗣👣 گفتم: حیدر... حیدر ... رشید چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد: - رشید به گوشم... - رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز❤️ بفرستید!😂😜 - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟😂 - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟🙁🤔 - رشید نیست. من در خدمتم😌 - اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟😠 - برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟😕🤦‍♂️ بد جوری گرفتار شده بودم از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره🤦‍♀️ از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم😅 بازم تلاشمو کردم و گفتم: - رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!😂🚑 - چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟☹️ - بابا از همون ها که سفیده😬 - هه هه. نکنه ترب می خواهی؟🤣 - بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره...😢 - دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!😂😠 کارد می زدند خونم در نمی اومد هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم🤭🤫 اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...😂🤫🤦‍♀️ ─━━ ❲♡⊰🌸⊱♡❳ ━━─                          🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi
😂🤣 🤭 پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه🙄 یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد😍 لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون😄 پدرم که گوسفندها🐑 را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا؟»🙊 برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم🏃‍♂ خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم💌 یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد📞 از پشت تلفن به من گفت: 🎙 «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه😂 ─━━ ❲♡⊰🌸⊱♡❳ ━━─                          🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi
╲\╭┓ ╭⁦ 🍃🌺 ﷽ 🌺🍃 ┗╯\╲ ✅ 😂 💠 «فخر الدین حجازی» از جمله سخنرانان بانفوذ در دهه 50 و 60 بشمار می رفت. او در جلسات مذهبی که با حضور انبوه کثیری از جمعیت برگزار می شد مخاطبان خود را با بیانات آتشینش مسحور خود می گرداند. ⏳ سال 61 بود. «فخر الدین حجازی» در میان جمع زیادی از رزمنده ها حاضر شده بود. 🎤 در این میان شروع به صحبت برای آنها کرد. در طی سخنرانیش خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی نسبت به آنان گفت: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»‼️ 🔵 یکی از برادران که معلوم نبود خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشده بود، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی ازاین جمله گفت 🇮🇷 😂 جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند‼️😂
🚫معنویت ممنوع🚫 🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال می خوابید زیر این نوشته اش....😄 🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🤲 اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇 فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎 🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد😁 👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍 و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا می گفت: شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها..🥺 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم..😉😅 و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄 📚کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه📚 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد" 🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر10 زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظتر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد" داستانهای زیبا(۱)📚 ‏ https://chat.whatsapp.com/GfryM55MsXHCJbHVekmI4K داستانهای زیبا (۲)📚 https://chat.whatsapp.com/Kefc0zNNSncEjJnQmSciRS داستانهای زیبا(۳)📚 https://chat.whatsapp.com/BQdliydFsegLP4YwdUSu7h داستانهای زیبا(۴)📚 https://chat.whatsapp.com/KP2pkVge2JD9wBInp2z1Xa