#داستان
#تهذیب_نفس؛ مقدمه #عرفان
دو سال می شد که مرحوم میرزا جواد ملکی تبریزی در محضر آخوند همدانی به تحصیل و کسب دانش مشغول بود، ولی در عرفان راه به جایی نبرده بود.
ازاین رو، نزد ایشان رفت و با شرمندگی حال خود را بیان کرد و از وی راهنمایی خواست. آخوند همدانی پرسید: «اسم شما چیست؟»
گفت: «من ملکی هستم. چه طور مرا نمی شناسید؟»
استاد کمی فکر کرد و از وی پرسید: «شما با ملکی های نجف نسبتی نداری؟»
میرزا جواد که از این طایفه خوشش نمی آمد، با لحنی که تنفر در آن موج می زد، گفت: «نه.»
استاد که متوجه نفرت او شده بود، فرمود: «باید بتوانی کفش های همین افرادی را که از آنها تنفر داری، جلو پایشان جفت کنی تا من خودم به سراغ تو بیایم و بقیه مراحل را برایت بگویم.»
میرزا جواد، مدتی در جلسه ها پایین تر از دیگر طلبه ها می نشست و کفش طلبه هایی را که از آن طایفه بودند،
هنگام خروج آنها از جلسه، جلو پایشان جفت و با آنها به خوبی رفتار می کرد.
پس از مدتی، آخوند همدانی به عهد خود وفا کرد و روزی به سراغ میرزا جواد آمد و به وی گفت: «دستور تازه ای نیست، فقط حالت را اصلاح کن تا به نتیجه برسی. همچنین مطالعه کتاب مفتاح الفلاح شیخ بهایی را هم مهم بدان
📒تاریخ حکما و عرفای متأخر ص 133 و 134
@tahzibfeyzie